مادر تکیه داده بود به چارچوب در اتاق و با چشمهای بسته همانطور که تسبیحش را میگرداند،زیر لب زمزمه می کرد.صدای زنگ تلفن را که شنید چشمانش را باز کرد و طوری خیز برداشت سمتش که تسبیح توی هوا تابی خورد و چند قدم آنطرف تر افتاد.
چت از طریق واتساپ
مادر تکیه داده بود به چارچوب در اتاق و با چشمهای بسته همانطور که تسبیحش را میگرداند،زیر لب زمزمه می کرد.صدای زنگ تلفن را که شنید چشمانش را باز کرد و طوری خیز برداشت سمتش که تسبیح توی هوا تابی خورد و چند قدم آنطرف تر افتاد.
روی صندلی ، پشت میز آشپزخانه نشستم . به چهره رنگ پریده و چشمهای گود افتاده اش نگاه کردم ، مهربانی و آرامش همیشگی اش دلگرمم می کرد .
-آتش! آتش!
از خواب پرید. صدا در گوشش زنگ میخورد. هم جواری با کوی سگان فرتوتش کرده بود. رد دود را گرفت. مردم آب میآوردند و شعله زبانه میکشید.
مرد که پیراهن سفید و شلوار کردی مشکی به تن دارد دو زانو زیر سایه بید نشسته . صدای زه کمانش در حیاط پیچیده. بلند سلام میکند.
وقتی پانی و پِنی به همراهِ دوستانش در برف و سرما به کلبۀ پدر و مادرشان رسیدند، پدر و مادرِ پانی و پِنی از دیدنشان بسیار خوشحال شدند و به پانی وپِنی گفتند: «کارِ خیلی خوبی کردین که همراهِ دوستانتان آمدید، بیرون سرد است همگی به داخل بیایید. »
سیاه بود. سیاه است. همهجا سیاه یا الآقل من سیاه میدیدم. میبینم. اما خوب که نگاه میکردم سیاه بود. سه سالی میشود که به این مکان نقلمکان کردهایم. خانهی قبلی هم سیاه بود. خانهای، البته اگر بشود اسمش را گذاشت خانه، با دو اتاق در یک زیرزمین. با آشپزخانهای که در میانهی راه بود و مشترک با پیرزن عبوس صاحبخانه و دستشویی که دو کوچه بالاتر بود. دستشویی محله بود و آن هم سیاه.