سیمین کنارم نشست.
داشتم با خودم فکر میکردم، یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمش. چقدر عوض شدهبود. ابروهای بیجانش حالا پر شدهبود از هاشور و پشت پلکهایش، لابلای مژهها بنمژه زده بود.
چت از طریق واتساپ
سیمین کنارم نشست.
داشتم با خودم فکر میکردم، یادم نمیآید آخرین بار کی دیدمش. چقدر عوض شدهبود. ابروهای بیجانش حالا پر شدهبود از هاشور و پشت پلکهایش، لابلای مژهها بنمژه زده بود.
من مقصر نبودم. بودم؟ شاید هم بودم. من فقط به آن علاقهمند بودم. گناه من این بود؟ با بدبختی مادرم را راضی کردم که حساب دودوتا چهارتای روی کاغذ به کار و زندگی من نمیآید. من میخواهم یک قاب را بیندازم در سه در پنج لنز دوربین و زندگی را آنطور که دوست دارم ببینم و ثبت کنم. حرفهایم را نفهمید.
نگاهت که میکنم سرت را برمی گردانی و مشغول کارت می شوی،کاری که میدانم چقدر میخواستی تو را با آن تیپ شخصیتی انتخاب کنم،انتخاب که هیچ اصلا بلندت کنم.و بنشانمت پشت این کار. برگرد به من نگاه کن چرا اخم کرده ای؟
به ابرهای سیاه بالا سرش نگاه کرد و یک آن احساس کرد چیزی به گونه اش خورد. صورتش را جمع کرد و به سمت معاونت دانشجویی قدم هایش را تندتر کرد. صدای صاعقه چنان زیاد بود که نفهمید کی نصف راه را دویده است.
رییس با آن چشمان از حدقه در آمدش روبرویم می نشیند و همکاران را مسخره می کند ، یکی را کچل خطاب می کند ، دیگری را ترشیده و سبک سر و دیگری را بی خاصیت پردردسر...پایم خواب رفته و حوصله ی اراجیفش را ندارم ! اما به خاطر چندرغاز یک لبخند مسخره تحویلش می دهم. با حلقه ام بازی می کنم ؛ حرف هایش تمامی ندارد فقط سرم را تکان می دهم ...
ماه اخر بهار بود ، اما انگار بهار در اینجا تازه شروع می شد. گیاهان تازه سراز خاک بیرون می اوردند.