• خانه
  • داستان
  • داستان کوتاه «وقتی باران می بارید» نویسنده «فاطمه شیرازی»

داستان کوتاه «وقتی باران می بارید» نویسنده «فاطمه شیرازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

با صدای وحشتناکی متوقف می شوم. ماشین من با قدرت هرچه بیشتر به جسمی سخت برخورد کرده است.

از ترس سرم را پایین می اندازم و پلک هایم را چنان می فشارم که جمع شدن عضلات اطراف چشمم را حس می کنم. دست هایم را محکم به دور فرمان مشت می کنم گویی که از این جسم بیجان مدور کمک می طلبم . صدای قطرات تند باران سکوت فضا را در هم می شکند. همهمه ی ریزی که به گوش می رسد استرسم را بیشتر می کند . از این که سرم را بلند کنم واهمه دارم. نمی دانم قرار است با چه صحنه ای روبرو شوم و از همین ناآگاهی پریشانم. شانه هایم از ترس می لرزند. هوا آنقدر سرد است بخاری ماشین پاسخ گو نیست. استخوان فکم با ریتم نا منظمی دندان هایم را بر هم می کوبد . لحظات سختی را سپری می کنم.

نمی دانم چقدر می گذرد . شاید هنوز در اولین لحظات پس از تصادف هستم و شاید هم چند دقیقه ای گذشته است . اما به هرحال من تصمیم می گیرم از این برزخ تردید رها شوم . برای همین با اکراه سرم را بالا می آورم و به سختی چشمانم را باز می کنم. هوا آنقدر تاریک است که هیچ صیدی به دام چشمانم نمی افتد. چراغ قوه ی موبایلم را روشن می کنم و به ناچار پیاده می شوم . چیزی از همهمه نمی بینم .

 در مقابل من درخت تنومندی قد علم کرده است . بیشتر دقت می کنم و می فهمم که در این بیابان درست کنار جاده یک تک درخت بید مجنون قرار دارد . بیدی که شاخه هایش را تا بدنه ی ماشین پایین آورده است. انگار بغل باز کرده تا من و ماشینم را با هم در آغوش بگیرد.

 صدای همهمه درست مثل خاکستر زیر آتش جان می گیرد. سرم را می چرخانم . در سمت راست من در حدود چهل پنجاه متر آن طرف تر چند ماشین به شکل نامنظمی متوقف شده اند.از این فاصله نور چراغ راهنمای ماشین ها و یک ماشین غول پیکر که ظاهرا آمبولانس است دیده می شود. در عجبم که چطور پنجاه متر خارج از جاده کسی تصادف کرده است. کمی باور نکردنی به نظر می رسد.

 به سمت سر و صدا راه می افتم . باران هنوز می بارد و پشت سر هم بر صورتم سیلی می زند. آنقدر هوا سرد است که حس میکنم دهانم سر شده است . از همین رو گوشه ی روسری ام را جلوی دهانم می گیرم تا کمی راحت تر نفس بکشم. باران خاک بیابان را به گل و لای چسبناکی تبدیل کرده است که قدم را می درد. فکر می کنم تا چند سانت بالاتر کفشم گلی شده است اما من آنقدر مضطربم که بی توجه به همه ی این شرایط باز هم پیش می روم . گویی حسی مبهم مرا به آن سو می کشاند.

 تا به آنجا برسم سعی می کنم همه چیز را در ذهنم مرور کنم . اینجا جاده ی تهران _ اراک است و من حدود دو سه کیلو متر فاصله دارم تا بیمارستانی که مادرم در آن بستری است.با یادآوری حال وخیم مادرم اضطراب و نگرانی سینه ام را چنگ می زند. همسرم در تهران با این که مشغله ی زیادی نداشت اما همراهم نیامد . من تنها در این جاده بودم که یکهو صدای وحشتناکی به گوش رسید و بعد...

 تقریبا رسیدم . دو نفر که روپوش سبز فسفری به تن دارند و ظاهرا تکنسین اورژانس هستند برانکارد را حمل می کنند . روی برانکارد مردی دراز کشیده است که صورتش خاک و خلی است و به همین دلیل نمی توانم خوب ببینمش.

 خوب که دقت میکنم می بینم خبری از تصادف نیست. از میان پچ پچ ها مردم و آنچه که می بینم پازل نصفه ای به دست می آورم . همه چیز را کنار هم میگذارم. مردمی که می گویند :

_ بیچاره جوان بود ...

_ نه! چرا بیچاره؟ من دیدم که تکان می خورد و ظاهرا زنده بود

و بعد صدای مردی را می شنوم که ظاهرا راننده ی یکی از همین ماشین هاست: ( ماندن ما بی فایده است . باید برویم.)

به جلو نگاه می کنم. یک ساختمان جمع و جور می بینم که سر در آن تابلویی با عنوان "تعویض روغنی" نصب شده است. البته نوشته ی روی تابلو به سختی خوانده می شود . کنار مغازه ی تعویض روغنی یک اتاق کوچک هم هست که اینطور که پیداست محل زندگی همان مرد صاحب مغازه است.

حس مبهمی مرا به سمت اتاق می کشاند . وارد می شوم . در حضور لامپ اتاق احتیاجی به باریکه  نور موبایلم نمی بینم . به اتاق دقت می کنم تا تکه های باقی مانده ی این پازل را پیدا کنم.

در اولین نگاه علت ماجرا را می یابم . بخشی از سقف اتاق روی زمین فرو ریخته است . ظاهرا باران شدید باعث شده سقف روی سر صاحبخانه خراب شود . از سقف نصفه نیمه ی اتاق باران راهی به داخل پیدا کرده است. اتاق خیلی کوچک است و اسباب اثاثیه جزئی و کهنه ای دارد. کف اتاق فرش لاکی رنگ و رو رفته ای پهن شده است که نیمی از آن را مصالح ریخته شده از سقف پوشانده است . پشت درب اتاق یه چوب رختی نصب شده است . چند پیراهن و شلوار مردانه آویزان است که حدس می زنم لکه های سیاه روی آن ها مربوط به روغن ماشین باشد. در گوشه ی سمت چپ اتاق یه کمد قد کوتاه چوبی قرار دارد که فکر می کنم ده سال پیش ساخته شده باشد. کنار آن تعداد کمی ظرف و ظروف وجود دارد. جلوتر می روم روی کمد یک قرآن و جانماز قرار دارد. نفس عمیقی می کشم و تصمیم می گیرم به سمت ماشینم بر گردم.

 همین که تکان می خورم آستین پالتویم به جانماز می خورد و آن را روی زمین می اندازد. خم میشوم تا آن را جمع کنم. اما نه! خدای من آنچه می بینم را باور نمی کنم . اینجا ؟ وسط این بیابان؟

در جانماز یک دستبند زنانه با نگین های سرخ عقیق می بینم . حالا همه چیز را به خاطر می آورم. حالا می فهمم چرا حس مبهمی مرا به این جا می کشید .

آن موقع ها یعنی درست پانزده سال پیش خانه ی پدرم در روستایی اطراف اراک بود. من هربار بخاطر کلاس کنکور باید از روستا سوار مینی بوس می شدم تا به شهر بروم. یکبار که مینی بوس پای همین درخت بید خراب شد با "سهراب" آشنا شدم . آن موقع ها پدرش صاحب تعویض روغنی بود و او شاگردی می کرد . به هر حال پس از آن هر هفته من پای همین درخت بید مجنون پیاده می شدم و ادامه ی راه را به سهراب پیاده می رفتیم .

در راه مدام از این برایش می گفتم که دورترین رویای من زندگی در تهران است اما وضع زندگی سهراب به تهران نمی خورد. او خانواده ای داشت که هم سطح ما بودند . یک خانواده ی روستایی ساده .

حالا سال ها گذشته است. خانواده من همین چند سال پیش به اراک رفتند . من هم چهارده سال است که دورترین رویای خود رسیده ام و در تهران در کنار همسرم زندگی می کنم. وقتی رفتم گاه گاهی به یاد سهراب می افتادم اما مطمئن بودم او هم ازدواج کرده است. حتی همان اوایل وقتی فهمیدم زندگی در تهران برایم رنگ باخته بود و دیگر ارزشی نداشت به سرم زد برگردم اما روی برگشت نداشتم.

حدود یکسال این مسیر را از پای همین بید مجنون تا اراک رفته بودم و همراه من در این راه همین مرد نسبتا جوانی بود که حالا سقف روی سرش آوار شده است . آخرین روزی که همدیگر را دیدیم پای همین درخت مجنون ایستادم و با من من گفتم : ( من باید به تهران بروم. حالا که یک خواستگار خوب تهرانی پیدا شده است دلیلی نمی بینم از دستش بدهم . اما تو دوست خوبی برای من بودی. حتما برای عروسیمان دعوتت می کنم.) سهراب با شنیدن حرف های من خیلی شوکه شد . به وضوح دیدم که در کسری از ثانیه رنگ از رخش پرید. بعد همین دستبند عقیق را از جیبش بیرون آورد و گفت: (دوست داشتم اولین روز بعد از عروسی مان این را به تو هدیه کنم. حالا که رویای ما یکی نیست این یادگاری را ببر.)

خوب به یاد دارم که آن روز کلی داد و بیداد کردم که وقتی دارم ازدواج می کنم چطوری یادگاری مرد دیگری را به همراه داشته باشم . من رو گرداندم رفتم اما شنیدم که سهراب فریاد زد : ( من همینجا منتظرت می مانم.) بعد از آن من رفتم و سهراب برای همیشه ماند .

آن سال ها باورم نمی شد یک عشق بچه گانه به ناکجا آباد برسد . به خیال خام خود رفتم تا آرزوهایم را در تهران محقق کنم . اما فقط شش ماه از عروسی ام گذشته بود که عمیقا دلتنگ سهراب شدم . محبت های همسرم هرچند روز به روز بیشتر می شد اما بازهم یک خلا بزرگ را در قلبم حس می کردم . خلئی که خوب می دانستم فقط با حضور سهراب پر می شود . اما من وارد یک زندگی شده بودم و راهی برای برگشت نداشتم . البته بعد ها همین خلا بود که باعث سردی رابطه مان شد.

یکسالی بعد از ازدواجمان همسرم به طور اتفاقی ماجرای من و سهراب را از یکی از همکلاسی های قدیمی ام شنیده بود و همین شد که در تمام این پانزده سال از جاده ی دیگری به اراک رفتیم.

حالا حس می کنم همه ی تکه ها این پازل کامل شده است. دختری که رفته است. پسری که مانده است . دستبندی که به یادگار مانده است و بیدمجنونی که همه چیز را دیده است.

بلند می شوم و جانماز را روی کمد می گذارم . به سختی از بین وسایل اتاق دفتری را پیدا می کنم که مربوط به حساب کتاب های مغازه است . یه تکه از کاغذ هایش را جدا می کنم و روی آن می نویسم: ( وقتی باران می بارید صاحب دستبند اینجا بود.) بعد یادداشت را کنار دستبند می گذارم و از اتاق خارج می شوم . سهراب بالاخره به خانه اش بر می گردد و بهتر است بداند من اینجا بودم.

 هنوز همه جا سرد و تاریک است . باران آرام تر از قبل می بارد . دوباره همان مسیر سخت را طی می کنم و سوار ماشینم می شوم . نگاهی به بیدمجنون می اندازم و حالا می دانم که چرا مرا در آغوش گرفته بود. همین که می خواهم راه بیفتم موبایلم زنگ میخورد. صدای پسرم را می شنوم که از آن سوی خط می گوید: ( مامان من خوابم نمی برد .) آهسته می گویم : ( پسرم؟ آرام باش سهراب جانم) کمی بعد مکالمه مان تمام می شود و صدای بوق ممتد گوشم را پر می کند . به سمت بیمارستان راه میفتم اما نمی دانم بخاطر مادرم می روم یا سهراب.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان کوتاه «وقتی باران می بارید» نویسنده «فاطمه شیرازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692