• خانه
  • داستان
  • داستان«بارانی قرمز» نویسنده «میثاق (فاطمه) رحمانی»

داستان«بارانی قرمز» نویسنده «میثاق (فاطمه) رحمانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

زنی با بارانی قرمز، همان کسی که مرا درگیر رازِ پنهان خود کرده، هر روز، رأس ساعت چهار، وارد کافه می‌شود. با چکمه‌های پاشنه بلند، پله‌های چوبی کافه را یکی‌یکی بالا می‌رود و در جایگاه همیشگی‌اش، پشتِ میزی که روبه‌روی تک پنجره قدی قرار دارد، می‌نشیند.

چند دقیقه بعد، بالا می‌روم و همچون روزهای قبل، منویِ کاغذی را روبه‌رویش، روی میز می‌گذارم. «چى ميل داريد خانم؟». سرش را بالا می‌گیرد. ابروهایش را کمی به‌هم نزدیک می‌کند. با صدای نازک و البته کمی بم، همان جمله‌ی تکراری را باز تکرار می‌کند: «همون همیشگی».

-چیزی کنارش میل نمی‌کنید؟

-یه تیکه کیک هویج... البته اگه تازه پخت شده!

-بله هر روز تازه پخت می‌کنیم.

-چیزِ دیگه‌ای نمی‌خواید؟ 

جواب سوالم را با سکوت و سری که به سمت پنجره برمی‌گردد، می‌دهد. یعنی دیگر به حرف‌هایم ادامه ندهم و زودتر آنجا را ترک کنم. حوصله‌ی توضیح بیشتر ندارد و آن چند کلمه را هم به زور بر زبان می‌آورد. خوردن قهوه بهانه است و گویی برای چیز دیگری به آنجا آمده. به پایین برمی‌گردم و قهو‌ه‌ی اسپرسو را داخل فنجان سرمه‌ای رنگ می‌ریزم. با چاقو، کیک هویج را برش می‌زنم و یک تکه از آن را در پیش‌دستی قرار می‌دهم و با سینی در دست، وارد سالن کوچک طبقه‌ی بالا می‌شوم. عطرِ قهوه‌ی در فنجان، بین رایحه‌ی گرم و کمی تلخِ عطر او گم می‌شود. عصبی و کمی آشفته به‌نظر می‌رسد. دستش را روی میز گذاشته و مدام پیشانی بلندش را ماساژ می‌دهد. از پشت عینک دودی‌اش کاملاً مشخص است که به پنجره خیره شده. گویی زیر چشمی، خیابان را زیر نظر دارد و شاید منتظر کسی است. عینک‌ بر چشمش، مانع از آشکار شدن چهره‌ی واقعی‌اش می‌شود. «بفرمایید خانم، همون چیزی که سفارش دادید». به سختی نگاهش را از خیابان می‌کَنَد. سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان می‌دهد و لبخندی به تلخی عطرش، روی صورت کشیده‌اش نقش می‌بندد. یک ماهی می‌شود که در این کافه استخدام و مشغول به کار شده‌ام. تنها مشتری پروپاقرص اینجا، همین زنِ مرموز است و بس. کافه‌ی خیلی بزرگ و شیکی نیست. تمام دیوارها با کاغذ‌دیواری قهوه‌ای رنگ که در فاصله‌‌هایی به اندازه‌ی یک کف دست، راه‌های نازکِ طلایی دارد، پوشانده‌ شده‌، تا ترک‌های ریز و درشت که نشان از سالخوردگی‌ دیوار و قدمت مغازه دارد، زیر آن پنهان شود. پنجره‌ی قدی طبقه‌ی بالا نیز، چشم انداز خاص و جذابی ندارد. پنجره‌، رو به خیابانی باریکی است که با مغازه‌های کوچک و بزرگ، آهنگری و تعمیرگاه و البته یک مدرسه‌ی دخترانه و... پر شده است. پس دلیل آمدنش، هر روز این‌موقع، چه می‌توانست باشد! فکرم را مشغول خود کرده. با قرار گرفتن هر دو عقربه‌یِ ساعتِ چوبی روی عدد چهار، درِ شیشه‌ای باز و آویزِ پشتِ در به صدا درمی‌آید. با بارانی و کیف چرمی قرمز، وارد مغازه می‌شود. لباسش با چراغِ قرمز سرِ چهارراه که تنها چند قدم با کافه فاصله دارد، مو نمی‌زند. پیشِ خودم می‌گویم، دلیل پوشیدن این رنگ لباس و نشستن پشتِ پنجره‌‌ی قدی تنها کافه‌ی موجود در این خیابان، به این دلیل است که شخصی که انتظارش را می‌کشد، با دیدن رنگِ قرمزِ نشانه‌گذاری شده، راحت‌تر او را پیدا کند؛ ولی خبری از کسی نمی‌شود. گویی شاهزاده‌ی آرزوهایش مسیر را گم کرده و شاید در ترافیک خیابان‌ها به دام افتاده است. حتی بعضی اوقات فکر می‌کنم که ممکن است، اسبِ سفید شاهزاده، او را رها کرده و دلیل به تعویق افتادنِ آمدنش، با پایِ پیاده طی کردن این مسیر باشد. چند هفته‌ی دیگر می‌گذرد و تنها اتفاقِ خاصِ هر روز، به‌غیر از روزهای جمعه، آمدن اوست...

ساعت نزدیکِ چهار است. مهِ غلیظ، هوا را زودتر از موعد، تاریک کرده است. حوصله‌ی ماندن در کافه را ندارم. در باز می‌کنم و بیرون می‌روم. سوز سرما، پوست صورتم را می‌سوزاند ولی باز به ماندن، جلوی درِ کافه ادامه می‌دهم. یک ساعت می‌گذرد و خبری از او نمی‌شود. نه‌ تنها من، تا حتی آن سالن کوچک طبقه‌ی بالا و میز و صندلی هم به آمدنِ هر روز او عادت کرده‌اند. کافه تقریباً خالی است. بالا می‌روم و پشتِ میزی که هر روز می‌نشست، می‌نشینم. از پنجره‌یِ بخار گرفته، به بیرون نگاه می‌کنم. «آخه اینجا چه چیز جالبی داره! چه چیزی وادارش می‌کنه که روی این صندلی سفت، چند ساعت بشینه!‌»

در همین فکرها هستم که درِ مدرسه‌ی دخترانه باز می‌شود و بچه‌ها یکی‌یکی خارج می‌شوند. لباسِ قرمزِ یک زن، نگاهم‌ را به خود جلب می‌کند. عینکم را از جیب درمی‌آورم و روی چشمم می‌گذارم. خودش است، همان مشتری هر روز کافه! یکی از دختربچه‌ها را محکم بغل کرده...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان«بارانی قرمز» نویسنده «میثاق (فاطمه) رحمانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692