با سیم ظرفشویی افتادهبود جان قابلمهی بزرگ و داشت سوختگی ته آن را از بین میبرد. دستکش قرمزرنگش پُر بود از لکههای سیاهِ بزرگ. سینک که دو لنگه بود، در لنگهی راستش، چند استخوانِ گوسفند دیدهمیشد که کمی آغشته به خون بود.
هر بار کف سیاه پرتاب میشد لنگهی راست داخل سینک و با قرمزی خون درهم میآمیخت. عرقِ پیشانی زن فرو رفت توی چشمهایش. با آرنج پاکشکرد اما هرچه تلاش کرد سیاهی قابلمه پاک نشد. حجم زیادی از آب سرد، داخل سینک کثیف روانه بود. دستکش زن پاره شد. آن را که درآورد، لای ناخنها و شیارهای دستش رد سیاهی نمایان شد: «اون شوهرم نبود.»
***
پسر جوانی وارد آشپزخانه شد. رو کرد به زن و گفت: چهقدر میسابی؟ ولش کن یک ساعته این آب بازه و افتادی جونش. زن سرش را سمت او چرخاند و گفت: داره چی کار میکنه؟ پسر شیر آب را بست. زن حرفش را تکرار کرد: گفتم داره چی کار میکنه؟ پسر گفت: کی؟ زن با اخم ادامه داد: کی؟ اون یارو دیگه خودش رو زده جای بابات. پسر پوزخندی زد و گفت: آها! بابام رو بگو... فیلم جنگی میبینه. زن شیر آب را دوباره باز کرد و گفت: کی گفته باباته؟ زده بابات رو کشته بعد مگی آها بامامه؟ با صدایی خشدار که از ته گلویش برمیخیزید ادامه داد: به خدا تو نمیدونی تو بچهای. چشمهایش از خیسی برق میزد. باید یک فکر اساسی بکنم یک دوربین بخرم از ایناکه مخفی میذارن. این را پیش خودش گفت. پسر شیر را بست و جواب داد: باز شروع شد مامان؟ آخه مگه نرفتیم پیش پلیس گفتند اشتباه میکنی سؤتفاهم برطرف شد یادت رفت؟ بعد پسر آهی کشید و ادامه داد: میرم پیش دوستم طبقه پایین، زود برمیگردم. سپس رفت سمت هال.
دود سیگار، فضای هال را خاکستری کردهبود. مردی با شلوار راحتی و قدی متوسط و شکم جلوآمدهاش کنترل را دست گرفته، نشستهبود آن جلو و زل زد به تلویزیون که صدای تیراندازی از داخلش میآمد. چنان محو تماشا بود که حواسش نبود به حلقههای دود که هر چند ثانیه از دهانش خارج میشد. زن با شنیدن صدای تیراندازی به هال آمد. تصویر تلویزیون مرتب قطع میشد. مرد که عصبانی به نظر میرسید، رفت جلو کمی
سیمها را جا به جا کرد اما درست نشد. رو کرد به پسر و گفت: گند به این زندگی... میرم بالا ببینم چه مرگشه. مرد پیراهنی تنش کرد و کلیدی گذاشت توی جیبش. پیشبند زن آغشته به کف سیاه بود به مرد نگاهی متفکرانه انداخت. گره محکمی به روسری قرمزرنگش زد و رفت توی اتاق. در را نیمهباز گذاشت. از لای در به مرد بِر و بِر نگاه میکرد. فکرش مشغول بود: نکنه کسی برام پاپوش دوخته! بعد، در را بست.
چراغخواب، رنگ قرمز بیرمقش را ریخته بود توی اتاق. حاکم مطلق اتاق، سیاهی بود. آن بیرون مهِ غلیظ، عابر نوازنده را که آهنگ طنیناندازی مینواخت در خود محو کردهبود و تنها صدای خفیف آهنگ در هالهای از مِه میپیچید. صدا انگار برایش آشنا بود. او را پرت میکرد به خاطرات دور. آلبومی آن نزدیکی بود. آن را دست گرفت. باد زوزهکشان محکم خود را به پنجره کوبید. پنجره باز شد. مجسمهای از یک زن زیبا و جوان که گیتاری دست گرفتهبود از لبهی پنجره افتاد و خراش بزرگی پشت سرش ایجاد شد طوری که انگار آسیب مغزی
دیدهبود.
ترسی مبهم روی صورت رنگورورفتهی زن نشست. از تیلههای بیحرکت چشمها و دهانی باز میشد پی برد که چه وحشتی سراسر وجودش را احاطه کردهبود: آدم چه طور میتونه با یه غریبه تا آخر عمرش زندگی کنه؟ اونم یه قاتلی مثل این! صدای آژیر خودرو پلیس و تیراندازی به گوشش رسید. در خودش میلولید. انگار ماری دور تنش راه میرفت. باز هم دردِ سرش شروع شد. دو دستش را گذاشت روی گوشهایش و به آرامی نشست روی زمین و کز کرد کنار گیتاری که نرمهای از غبار، رنگش را پنهان کردهبود. بلند شد و خودش را روی تخت رها کرد. دست برد زیر تخت، تفنگ شکاری را بیرون آورد. با دستی لرزان آن را گرفت و نگاه ترسآلودش را زیر نور قرمز اتاق از آن برنداشت. در خودش جمع شدهبود. کنار تخت، بشقاب میوه بود. آب انار توی بشقاب پخش شدهبود. بشقاب را دست گرفت، بلند شد و دوباره سمت آشپزخانه رفت. لامپ را روشن کرد. هنوز سینک،
لکههای سیاه را در دل خود داشت و خوب پاک نشدهبود. زن، پوست انار را انداخت توی سطل زباله و بشقاب را در سینک شست. تگرگ میبارید و آسمان غرشی کرد؛ زن یکه خورد، بشقاب از دستش افتاد. نفس خستهاش کمی بلند شد. در آن دَم، برق رفت. صدای بلند نفسهای زن تداعیگر دوندهای بود که هرچه به خطِ پایان
میرسید نفسهایش بیاختیار تندتر میشد. بعد، فندک کنار اجاق را به سختی پیدا و روشنش کرد و رفت توی هال. فندک خاموش شد و پس از چند بار امتحان کردن، شعلهاش دوباره جان گرفت. پسرش را به آرامی صدا کرد. هر جا پا گذاشت چیزی افتاد و صداهای گوناگون با تپش قلبش درهم آمیخت. نور فندک آن قدر نبود که بتواند همه هال را ببیند. گاهی چیزی همچون شبه از جلوی چشمهایش رد میشد. داشت سنکوپ میکرد. سریع رفت اتاق و تفنگ را برداشت. سپس، درِ صندوقچهای پوسیده را سراسیمه باز کرد. دو فشنگ از آن تو برداشت و با احتیاط گذاشت توی لولهی تفنگ. یکی از فشنگها از دستش افتاد. نفسهایش تندتر شد. کمی با دست روی زمین گشت تا اینکه آن را پیدا کرد. در این فاصله چند بار فندک خاموش شد. تفنگ کمی دراز بود و برای گرفتنش به دو دستش نیاز داشت. تلفن همراهش را گذاشت توی جیبش. یک دستش روی ماشه تفنگ بود و با احتیاط رفت سمت هال.
زن گوشیاش را روی پیشخوان آشپزخانه گذاشت. کنار پنجره رفت نور گوشی کمی هال را روشن کرد. تگرگ به شدت میبارید و برای ثانیهای خط نوری شکسته همراه با غرشی سهمگینتر تمام آسمان را دربرگرفت. تفنگ را در آن تاریکی دست گرفتهبود. صدایی از درِ ورودی میآمد. کسی کلید را به آرامی توی قفل چرخاند و وارد شد. صدای تیراندازی به گوش رسید. برق وصل شدهبود.
***
زن داشت در آشپزخانه به شستن ادامه میداد. آنقدر قابلمه را سایید که دیگر هیچ لکهای روی آن نماند اما هر کاری کرد لکههای سیاه روی شیار پوست دستش که تا عمق نفوذ کردهبود پاک نشد. سینک از روز اولش هم تمیزتر شدهبود. سپس، پیشبندش را درآورد و وارد سالنی شد که جمعیتی از زنان داشتند تلویزیون نگاه
میکردند. فیلمی پلیسی داشت پخش میشد. سالن نیمهتاریک و کمی تنگ بود از کنار زنان گذشت تا جایی پیش رفت که تنها شد. صدای تیراندازی به گوشش میرسید. دستهایش را روی جفت گوشش گذاشت و چشمانش را در آن تاریکی و تنهایی و سکوت، به آرامی بست.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا