پرويز بايرامي در چنين روزي پا به عرصه هستي گذاشت! هيچكس از پرويز بايرامي فرزند محمد نپرسيده بود كه ميخواهد بدنيا بيايد يا نه؟ و اين البته سوالي است كه بطور معمول از كسي نميپرسند! كه ميخواهد اصلا بدنيا بيايد يا نه؟
چت از طریق واتساپ
پرويز بايرامي در چنين روزي پا به عرصه هستي گذاشت! هيچكس از پرويز بايرامي فرزند محمد نپرسيده بود كه ميخواهد بدنيا بيايد يا نه؟ و اين البته سوالي است كه بطور معمول از كسي نميپرسند! كه ميخواهد اصلا بدنيا بيايد يا نه؟
صدای شکسته شدن چینی، سکوت مبهم خانه را شکست، با بی حالی از تخت خواب بلند شدم و به طبقه پایین رفتم، چندان اهمیتی نداشت که سایه باز هم ظرفی برای جلب توجه شکسته است یا نه؟ حال و حوصله مشاجره دیگری را نداشتم،
دستم را به سمت یقه ی بلوزم میبرم و کمی آن را میکشم. انتخاب بلوز یقه اسکی برای امشب، بدترین انتخاب بود. یک قاشق از انار پر میکنم و به سمت دهانم میبرم. ملسی انار دارد کمک میکند ذهنم درگیر چیز دیگری شود که صدایت می آید:
مردِ لاغر قد بلند، میکروفون را محکم توی دستش گرفته بود و داد میزد: کرم مرتضی علی بشینه تو دلتون. بردارا خواهرا، پهلون ِ و سه سر عائله. به همین برگِ سبز کف زمین قسم سیزده دور زنجیر رو با هم پاره کرده. همین طور نبینینش که ساق سلامت میدون داری میکنه؛ رگ قلبش گشاد شده از بس با میل و زنجیر جنگیده.
«حالا اعصابت رو خورد نکن.»
مرتضی، سر از روی میز بلند میکند و میگوید: «حامد تو که میدونی این کتابفروشی از زمان پدربزرگم یا حتی قبل از پدربزرگم به من رسیده؛ حالا چجوری میشه یه کتاب فروشی تازه کار، اینقدر پرفروش بشه که جلوی مغازش صف ببندن.»
پول زیادی نبود، اما برای ما زیاد بود. یک میلیون تومان برای شرکت در یک کلاس نویسندگی، برای خانوادۀ ما زیاد بود. برای بابا سخت بود اما با کار بیشتر روی زمینهای مردم و با قرض گرفتن جورش کرده بود. خودش به من یاد داده بود.