• خانه
  • داستان
  • داستان «رنج فهمیدن» نویسنده «طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی»

داستان «رنج فهمیدن» نویسنده «طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

tayebeh esmaeili

ساعت شش و نیم صبح بود. ایستگاه قطار مملو از آدمهایی بود که با سرعت به اینطرف و آنطرف می رفتند. برخی تازه از قطار پیاده شده بودند و عجله داشتند که با سوار شدن به اتوبوس، مترو یا تاکسی، هرچه زودتر به مقصد رسیدن سفرشان را تکمیل کنند و برخی با شتاب، به سوی قطارها می رفتند تا سفرشان را آغاز کنند؛

 اما انگار هیچکس به دو کودک سرگردان درون ایستگاه، توجهی نمی کرد. یکی از انها نه ساله بود و با نگرانی و سرگردانی به اطراف نگاه می کرد و دیگری سه ساله بود و بی توجه و خواب آلود، چشمهایش را می مالید. اشک پشت پلکهای کودک نه ساله، به چشمهایش، فشار می اورد و او با همه وجودش، درحالیکه بغض کرده بود؛ سعی می کرد از سرازیر شدن آنها جلوگیری کند.

 به خوبی می دانست که گم شده اند و احساس ترس و سردرگمی همه وجودش را فرا گرفته بود؛ اما دلش نمی خواست این احساس وحشتناک را به خواهر کوچکش نیز منتقل کند، برای همین تمام تلاشش را می کرد که گریه نکند. نمی دانست چه باید بکند. از این آدمهای غریبه می ترسید و نمی دانست که ایا می تواند به آنها اعتماد کند و به آنها بگوید که گم شده است یا نه.

 اکنون که حضور و مراقبت پدر و مادرش را در کنار خود حس نمی کرد دنیا، مکانی بسیار بزرگتر و ترسناک به نظر می رسید. به خواهر کوچکش نگاه کرد که هنوز بی خیال و آرام، با یک دست، چشمهایش را می مالید و دست دیگرش را که درون دست او بود را می کشید تا خود را از فشار دست او رها کند؛ خواهرش با بی حوصلگی غر زد:" خوابم میاد!... بابا کو بغلم کنه!؟" کنار خواهرش زانو زد و او را در آغوش کشید و بغلش کرد و بلند شد.

آرام زیر گوشش گفت:" سرتو بذار رو شونه من بخواب!" دخترک درحالیکه سرش را بر شانه برادر بزرگتر نه ساله اش می گذاشت؛ میان خواب و بیداری پرسید:" بابا کو!؟" پسرک به آرامی گفت:" الان میاد!... تو بخواب!" اکنون که خیالش راحت شده بود؛ سر خواهرش بر شانه اش قرار دارد و چهره اش را نمی بیند؛ اشکهایش بر چهره اش جاری شد. آن دو به تنهایی چه باید می کردند!؟ چه اتفاقی برایشان می افتاد!؟ سرگردان و نگران به راه افتاد و به سمت خروجی ایستگاه رفت.

 باید پدر و مادرش را پیدا می کرد. به اطراف نگاهی انداخت؛ یعنی آنها اولین بچه هایی بودند که در این ایستگاه گم شده بودند!؟... بچه ها زمانیکه گم می شدند چه می کردند!؟... آه! پلیس!... پلیسها مطمئن ترین آدمها، برای بچه های گم شده بودند؛ او باید پلیسی را پیدا می کرد و به او می گفت که گم شده اند. به اطراف نگاه انداخت و یکی از نگهبانان ایستگاه را به عنوان پلیس از روی یونیفرمش، شناسایی کرد.

با تصور اینکه او پلیس است به سمتش رفت و به آرامی گفت:" سلام آقا پلیسه!... ما گم شدیم!" نگهبان به آن دو نگاه کرد و به سمتش خم شد:" سلام پسرم!... گم شدین!؟... طوری نیس با من بیا." و بعد به دخترک که در آغوش کوچک او، امن و راحت به خواب رفته بود؛ نگاهی انداخت:" خواهرته!؟... بده من میارمش." پسرک خواهرش را محکمتر به آغوش فشرد.

 احساس می کرد درباره خواهرش، دلش نمی خواهد حتی به پلیس اعتماد کند؛ کلماتش را با عجله ادا می کرد:" نه ممنون!... خودم میارمش." نگهبان با مهربانی به چهره معصومانه و کودکانه اما مصمم پسرک نگاه کرد و لبخند زد:" تو فسقلی چه زود مرد شدی!... با من بیا." پسرک به همراه نگهبان به راه افتاد. هنوز چند قدمی بیش نرفته بودند که صدای خانمی از درون بلندگوی ایستگاه به گوش رسید:" دو کودک به نامهای علی و فاطمه گم شده اند. خواهشمند است اگر از آنها اطلاع دارید؛ به مقر کودکان گمشده ایستگاه، اطلاع دهید. پدر و مادر آنها اینجا منتظرشان هستند." پسرک با امید و خوشحالی به نگهبان نگاه کرد:" ما رو می گه!" نگهبان لبخند زد و بیسیمش را از کمربندش، باز کرد و با آن با مقر کودکان گمشده تماس گرفت:" بچه ها پیش منن!... دارم میارمشون!" زمانیکه مامور مقر قصد داشت جواب مامور را بدهد، صدای گریه مادرش را شنید که از خوشحالی می گریست. دخترک، هنوز در آغوش امن و راحت برادرش، با خیال آسوده خواب بود

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رنج فهمیدن» نویسنده «طیبه اسمعیلی بیگی ماهانی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692