داستان «ارگنه» نویسنده «صحرا کلانتری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sahra kalantari

باید کسی باشد که تاریخ مرا به من گوشزد کند؛ مثلاً بگوید متولد چندِ چندِ چند هستم. این بحث داغِ این روزهای ماست. مخصوصاً از آن لحظه که محکم‌ترین و بزرگ‌ترین‌مان بدون هیچ رویداد خاصی ما را ترک کرد، باید می‌دانستیم چند روز از او گذشته است؛

سن و سالش را می‌گویم. عده‌ای می‌گویند: باید خودکشی کرده باشد؛ اما من معتقدم او اهل خودکشی نبود. البته یادم است یک شب، دسته‌ای از عاشقان قله که طناب‌شان را دور او حلقه کرده بودند، تا مسیر وصال‌شان را مهیا کنند، شروع به فریادزدن کرد و بدون وقفه می‌گفت: تا کی؟ تا کی؟

 آن شب، گمان کردم او هم از اینکه ما گاه‌شماری نداریم تا بتوانیم حداقل خودمان و تاریخ‌مان را رصد کنیم، خشمگین بوده باشد؛ اما یکی از دوستانم که نمی‌دانم از چه زمانی کنار او هستم، گفت: او می‌خواست جاهای بیشتری را ببیند و از این منظرگاه تکراری که روبه‌رویش کوه‌های سربه‌فلک‌کشیده است و گاهی با تابش شدید نور خورشید و گاه با برف‌های سنگین و هجوم یخ همراه است، خسته شده بود و ادامه داد: او به قله که در فاصله‌ای زیاد از او قرار نداشت، حق می‌داد که از این ایستایی گلایه‌ای نداشته باشد، بالأخره در مقام معشوق بودن، خود نوعی تنوع است.

همیشه از سنگ‌هایی که گاه در دوئل با بادهای سنگین و بوران و بهمن، و گاه با لرزه‌ها و قهقهه‌های زمین راه خود را به‌اجبار از ما جدا می‌کنند و گاه از روبه‌روی چشمان‌مان به هر ارتفاعی کافر می‌شوند و سقوط می‌کنند، فکر می‌کنم. همین است که می‌گویم باید هرکدام از ما دارای هویت و شناسنامه‌ای باشیم. اینکه می‌گویم دلیل دارد؛ اگر تاریخ انقضایی نداشتم و فقط به علت یک جدایی از کوه به سنگ تغییر نام نمی‌دادم نمی‌توانستم توقعی این‌چنینی داشته باشم؛ اما حالا که به پلک‌زدنی ماهیت‌مان تغییر می‌کند، خب باید سن و سال کوه بودن‌مان را بدانم.

ارگنه نیز یکی دیگر از همان محکم‌ترین‌هایمان است. چند شبی‌ست که از رفتن می‌گوید و خودش را آن‌چنان بر سطوح یخی و خشن می‌جنباند و جلسات مکرر با باد و بوران و... می‌گذارد که گمان کنم صدای قله را دربیاورد. اینجا تاریخ انقضا را قله تعیین می‌کند. اما خودکشی هم راهی‌ست؛ البته این کشتن نیست، این کشتن کوهی‌ست در درونت که هر آن ممکن است تو را اخراج کند و به سنگی مبدلت کند. پس ارگنه می‌خواهد کوه‌کشی کند و سنگش را پیش از آنکه نطفه زایشش را بچیند، خود بیافریند.

کم‌کم او با جلسات شبانه‌اش از پیوستن به «آسمان- سنگ» می‌گوید. می‌خواهد شبیه تمام آنهایی که ردپایشان بر اندام ما حک شده است و صدای شور و شوق‌شان در گوش‌هایمان، برای خود صعودی مهیا کند. من که گیج شده‌ام. سنگ‌شدن یعنی رسیدن به تاریخ انقضا و این یعنی سقوط؛ ولی او می‌گوید این سرآغازی‌ست برای استقلال و پیوستن به «آسمان- سنگ». درست است که ما زاده «آسمان- سنگ» هستیم، همان که چون گنبدی بر پهنه زمین گسترده است؛ اما این پیوستن را چه کسی تضمین می‌کند؟ من که از سقوط و پیوستن به جاذبه‌ای که ارتفاعش را صفر می‌دانم، بیزارم. اما ارگنه مدام خودش را می‌جنباند و دارد در پهنه کوه شورشی به پا می‌کند. من گمان می‌کنم خیلی زودتر از ارگنه، قله حسابش را یک‌سره کند.

گروهی به ما نزدیک می‌شوند و با گذاشتن پاهایشان بر روی ما، با آن کفش‌های میخی و باتوم‌های کوه‌نوردی صدای ارگنه را درمی‌آورند و شاید داغ دل او را تازه می‌کنند. دوباره او فریاد می‌زند و صدایش در کوهستان می‌پیچد.

سه نفر هستند با شوقی عظیم در چشمان‌شان و کوله‌هایی بزرگ و پرچمی که در کوله یکی از آنها خودنمایی می‌کند؛ البته این پرچم را چندباری دیده‌ام. باد و بوران شدیدی می‌گیرد. باید کار همان جلسات ارگنه باشد. طناب‌هایشان را به ما وصل می‌کنند. می‌خواستم به‌شان بگویم: طنابی که دور من پیچیده‌اید، بیشتر دور یخ‌های من را گرفته است. یکی از آنها سرفه‌های شدیدی می‌کند. آنها حرکت می‌کنند و ارگنه مدام می‌گوید: حرکت، حرکت. او مدت زیادی‌ست که تشنه حرکت است. دو نفر از آنها از طناب بالا رفته‌اند؛ اما همان یک نفر که نامش آیدین است- نامش را از اینکه مدام  او را صدا می‌کنند فهمیدم، چون عقب‌تر است- همچنان روی ارگنه ایستاده. می‌خواستم فریاد بزنم: بیا این‌ورتر، حالا چرا ارگنه؟

صدایم را نمی‌شنود. ارگنه خود را می‌جنباند و آیدین متوجه جنبش او می‌شود. حتماً الآن از او فاصله می‌گیرد و من خوشحالم طنابی را که دور من پیچیده بودند، محکم کرده‌اند. این خیال مرا راحت‌تر می‌کند؛ چون تا قله چیزی نمانده است؛ اما ارگنه مدام می‌گوید: حرکت، حرکت.

باد تندی، ارگنه را با شدت می‌جنباند. آیدین روی سنگ می‌لغزد. دوستانش به سمت او برمی‌گردند تا سریع او را از روی ارگنه بردارند؛ اما طناب رها می‌شود. آیدین از روی ارگنه به پشت پرتاب می‌شود و ارگنه بعد از او. هر دو در میان کوه‌ها معلق می‌شوند. جای ارگنه روی کوه خالی می‌شود و جای آیدین در میان دوستانش. می‌دانم ارگنه به آرزویش رسید؛ اما آیدین... .

دوستانش سقوط او را با بُهت تماشا می‌کنند و فریاد می‌کشند. صدای ارگنه با فریاد آنها که آیدین را صدا می‌کنند، در هم می‌پیچد: حرکت، آییییدین، حرکت، آییییدین.

نمی‌دانم، حالا که امشب در گفت‌وگو با باد برای رفتن هستم، به این فکر می‌کنم شاید در نیمه‌راه سقوط، آنجا که ارتفاع، عقربه‌هایش را به عقب برمی‌گرداند و به صفر نزدیک می‌شود، ارگنه و آیدین در چشمان هم نگاه کنند و به تعبیر مشترکی از صعود و سقوط برسند.

حالا بدون ارگنه سنگ‌ها آرام گرفته‌اند و من هنوز می‌خواهم بدانم چند روز از من گذشته است. البته این را می‌دانم که برای استقلال و پیوستن به «آسمان- سنگ» زمانی نمانده است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ارگنه» نویسنده «صحرا کلانتری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692