• خانه
  • داستان
  • داستان «خانه شماره بیست و سه» نویسنده «رویامولاخواه»

داستان «خانه شماره بیست و سه» نویسنده «رویامولاخواه»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

roya molakhah

من همان جا وارفتم. یعنی برگه های لای پوشه پهلوی خط خطی شان را ول دادند کف زمین و مشت من از  فشار پرونده ها جداشد.

فرهاد اریب لبهایش را ، شبیه وقتی خرمالو می خورد؛ توی هم جمع کرد و در حالتی مردد، برای جمع کردن برگه ها از زمین و دلواپس از نگاه های خواهرش که  تحقیرهای بصری را ،با پلک زدن های پیاپی، ول داده بود در سکوت اتاق، خمیده ماند.

من تماس چشم هایم را از شماتت چشمهای خواهر فرهاد بیرون کشیدم و بدون اینکه حرفی بزنم ؛صدایم را در گلویم صاف کردم و بی آنکه گریه کنم، هق هق ام را بلعیدم.

فرهاد برگه ها را از چسبندگی لزج سرامیک بیرون کشید و  لای باز پوشه ها را ،از خاکستری جواب های بی نتیجه ی درمان های اختگی جنسی مان پر کرد.

من باور دارم هیچ امری  وجود ندارد که  دلیل موجهی برای امکان آن در زمانی یا مکانی یا روایتی در جغرافیا یا تاریخی وجود نداشته باشد و وقتی فرهاد لای کتاب هایی که حضورشان را ،از اتاق من خالی و به جعبه های مقوایی می بخشیدند ؛قرص می گذاشت ،من می دانستم  یک دلیلی به قطع یقین ،در این اتفاق معنا پیدا خواهد کرد .

وگرنه مگر می شد ،من که تمام شکمم را توی آن اتاق لعنتی خالی کردند و گفتند :«بچه سقط شد »؛حالا که  در روزنامه ها ،پشت همه کتاب ها ،بیلبورد ها ،پر شده از نی نی مال ها و بوی صابون بچه، از رحمم سوراخ شده باشم.

مادرم گفت :«من این حرفها را نمی فهمم. کی گفت اسفند خیس خورده، هم بچه را می اندازد و هم رحم را می خورد، ما قبلا رحم خوره داشتیم و زن هایی که تمکین نمی کردند ، آل ناف ،رحم هاشان را می جوید ...»

فرهاد دستش را از جعبه ها بیرون کشید و نگاه عاقل اندر سفیهی به من که عکس  بچه ها را  ،از روی زمینه ی گوشی  ام  پاک می کردم، کرد و گفت:

-این کتاب ها چرا مدام زیاد می شوند؟

فرهاد فکر می کند ،کتابها هم مثل ما ادمها عقیم هستند. من خودم با چشمهای خودم ،شهوت کتاب نیمه بازی را دیدم که روی پاچه های من ،دست کشیده بود.

هیچ وقت به فرهاد نگفتم علت آنهمه سقط، برای این بود که پدر هیچ کدام از بچه ها فرهاد نبود. کی باور

می کرد که من از خودم باردار می شدم.

دندان های نیشم تک زبانم را گاز گرفت و مزه ی گس خون، کلمه ها را توی دهنم خیس کرد و نگاه هاج و واج فرهاد را  ،وقتی پرونده را دستم داد ،قورت دادم.

خواهر فرهاد دستهایش را در هوا تکان می داد و کلمات بدون تعلل به صورت من می خوردند.

کلمات در حالت تعلیق شان ،وقتی از دهان گوینده رها می شوند ،وزن می گیرند و وقتی به شنونده ای بی دهانی مثل من که از رحم اش خالی است و دیگر نمی تواند هویت برجسته ای مثل مادر شدن را روی تعیّن

جنسی اش بپوشاند و توی فامیل سر بلند کند، برای شوهرش ناز کند، برای دخترهای ترشیده فامیل پشت چشم نازک کند و یا به قول مادرم جای پایش را در خانه شوهری سفت کند، آنقدر محکم بود که یهو سرامیک سالن از زیر پایم سر خورد و لنگ در هوا ،نشیمنم روی سرمای کف زمین نشست و دستهایم پرونده را ،

شبیه ارزن های صحن حرم، توی اتاق پاشید.

فرهاد کلمات را پس و پیش، توی دوران سرم ،تکرار

می کرد و من رحم اجاره ای را مثل شرایط اقساط بلند مدت بانک ،هم می شنیدم و هم در محاسبه درک

شنیده ها عاجز و منفعل، گوش هایم را از شنیدن توضیحات فرهاد می گرفتم تا در فشار خفقان آور سگرمه های خواهر فرهاد و پچ پچ منشی دکتر  و مهربانی احمقانه ی فرهاد در همهمه خش خش جعبه هایی که گوشه ی اتاق از قرص های من پر و خالی می شدند، بگیرم.

خیابان از آدمهایی که توی دست های شان دکان داشتند پر بود و من اختگی ام را لای پرونده با خودم آورده بودم. خرید و فروش هرچیزی در این خیابان به زعم اینکه شرعی باشد، قانونی است.

مردی که آلت بزرگی را لای دستمال یزدی برق

می انداخت ،لبخندی را در دامنم ریخت و من پرونده را روی سینه ام فشار دادم.

فرهاد این چیزها را نمی فهمد چون جیب هایش از حرف های صدتا یک غاز خواهرش پر است و فکر می کند

رحم ها ،صورت های خیالی زنهای خیابانی اند که گرسنگی شان را روی تخت ها با رحم هاشان تاخت

می زنند.

اما من  توی همین خیابان ،دختری را دیدم که سرش را دستش گرفته بود به قیمت نصف بیضه ای می فروخت.

آگهی پشت آگهی ، رحم های دست دوم با شرایط قسطی. من از لای استوری ها چشمم به شرایط معاوضه افتاد.

من اگر می توانستم قسمتی را از خودم ببرم که فرهاد نفهمد  و رحم ساده ای را ،حتی اگر می توانستم اجاره کنم و نخرم ، هیچ امکانی نداشت که زمانی از این معاوضه که از بریدن تکه ای از خودم بود پشیمان بشوم.

دست هایم را لای پرونده سراندم و عکسی از سونوگرافی های تهی را که رحم پژمرده ای را با فناوری ایکس ری به شکل تونلی کوتاه ،به تصویر کشیده بود ،کف دست مردی که سامسونتی خاکستری در دستانش ،راست ایستاده بود؛ دادم و در فتوکروم های عینک بزرگش ،نگاه مرددم ماسید.

سرم پر بود از صدای ریزش کتاب هام روی پله ها .

توی راهرو، جعبه ها از سایش کتاب ها جر می خوردند. فرهاد با دو پای جدا از هم لای قرنیز در مرا گرفت و به سمت پادری هل داد .

تحصن آنهمه کتاب در مناظره ی دونفر که در اتصال شان نقطه ی تسلسل گم شده ؛چندان عجیب نیست.

کتاب ها همیشه نقش بازی می کنند ، نقش هرچیزی را که بخواهی و حالا توی اتاق ،وقتی من توی صورت فرهاد مردانگی اش را تف کردم همه باهم به وجد آمدند و با کلفتی و نازکی شان از دست فرهاد که جعبه ها را بلند کرده بود؛ خودشان را ریختند روی سرمن..

سر شکسته گی از  داشتن رحم بی خاصیت، درد  بیشتری دارد از شکستن سر ،با کتاب هایی که دیگر دوستت ندارند.

من این را هیچ وقت نفهمیدم .یکی از کتاب ها که مادر بود؛ آنهم از ماکسیم گورکی، افتاد توی بغلم.

داشتند توی دلم رخت می شستند.فرهاد نگاهش را روی تنم  سُر داد.

-پسربچه ها نمکی اند، گوگولی مگولی...

فرهاد گوگولی مگولی رو با لحن شوری گفت. اونقدر که نمک حرفاش مرا گرفت. باید یه گوگول مگولی 

می گذاشتم تو دامنم .وقتی دکتر خودکارش را روی پرونده گذاشت و با تکان سر ،ته دل من چنگ کشید.

-تعیین جنسیت  با شیوه های نوین امکان پذیره، جای نگرانی نیست.

شوری نگاه فرهاد به دلم افتاد .یعنی یک ایگرگ ناقابل تو خانه ی بیست و سوم کروموزوم هات ....

یکی یکی پلاک ها را نگاه کردم. آدرس خیابان را از سر تردید با نگاهم دوباره مرور کردم.

هیچ چیزی وجود ندارد که در جغرافیایی ،حضور فیزیکی اش را قایم نکرده و متافیزیک تمایلش را در هوس ها و نیازهای ما متجلی نکرده باشد. من ویار کتابم گرفته بود و تخمک های نارسم را هرماه تف می کردم

 لای کتاب های روانشناسی.

آنقدر عق می زدم تا صفحه های کتاب از ترشحات لزج استفراغ من ،باردار شدند.صفحه های صحافی شده ور

می آمدند.بوی بچه لای خط ها کز کرده بود.

فرهاد کتاب های آبستن را نمی فهمید .وقتی من مشت مشت قرص می ریختم، توی شکمم تا جنین های توی کتاب ها ،آب توی دلشان تکان نخورد و نفهمند که فرهاد هیچ کدامشان را دوست ندارد  .

کتاب ها را از پله ها جمع کردم و گذاشتم کنار چمدان. فرهاد دستش را لای دستمال پیچید و خون قرمزی اش را لای سفیدی دستمال خشکاند.

مادرم می گفت :«بچه بیاید عشقش هم خود به خود می افتد به دل پدر .»

من می دانم زن ها قبل از این که بزایند باید از خودشان زاییده شوند . این را نویسنده ی تازه کاری  پاورقی کتاب جا گذاشته بود.

هر کسی می تواند هرچیزی را که دوست دارد لای یک کتاب جا بگذارد.فرهاد خنده اش را به سمت من پرتاب کرد:«رحم اجاره ای ، قولنامه نمی خواهد.مثل مبایع نامه بین دو نفر ،وردی می خوانند .»

دست هایم را روی زمین گذاشتم تا از جایم بلند شوم.خواهر فرهاد صدایش را روی سکوت اتاق خالی کرد.نشیمنم هنوز درد می کرد و کتاب ها  بالای سرم

می چرخیدند.من به فرهاد گفتم: یک بچه توی مجله آگهی دادم.

فرهاد مجله را از دست من بیرون کشید و به طرف پنجره پرت کرد.

بعد از آن بود که شیشه های اتاق مان همیشه

 می شکست.فرهاد خرده شیشه را از کف دستش درآورد و آگهی مرا از لای مجله ها .

وسط هال نشستم و به عکس زنی که لباس عروسی داشت زل زدم.

چشم هایش دو حفره بود . دو حفره ی گرد سوراخ توی عکس. فرهاد می گفت :«تو از اول هم کور بودی».

پرونده را چپاندم ته کیف و  زنگ اپارتمان بیست و سوم را فشار دادم.آگهی کف دستم ماسید ، یک جفت چشم با دورگیری قابل شستشو...

مرد سونوگرافی را دستم داد و من زیر چشمی دستهایش را می پاییدم. از عینک سیاه پاییدن چشم ها معنی نداشت. ردیف دندان های عاریه اش خندید و گفت:«رحم دوشاخ به کارت می خوره؟»

نگاهم از دندان ها به کیفش سرید.فرهاد طول مکالمه ی آدم ها رو اندازه می گرفت و سطح شون رو تخمین

می زد. لابد این مرد کوته فکر تر از همه مخاطبانش بود.

گفتم :رحم نمی خواهم.

مرد دندان های سفیدش را توی لبهاش پنهان کرد و با ناباوری گفت:«مگه نیومدی خانه ی بیست و سوم؟

تو مگر زن نیستی؟

چیز دیگه ای به دردت نمیخوره

 بدون رحم  تو دوام نمی آوری؟»

عکس های سونوگرافی را جلوی عینک سیاه مرد از سمت خط خطی اش پاره کردم و  عکس لبخند پهنم روی

شیشه های عینکش سرید: «شما چشم دارید؟....»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خانه شماره بیست و سه» نویسنده «رویامولاخواه»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692