به یاد ایرج کیا
حق داشتم باورنکنم. پچپچهها را میشنوم اما نمیتوانم این بغض بهت آلود را از گلویم پس بزنم. همانجا گیر کرده و راه نفسم را بسته است. گوش تیز میکنم تا صدای پای اسبی را بشنوم که بر سر رنگش جنجال به پا شده است.
حتی راضیام به شنیدن شیهه ای از دور که راه گلویم باز شود و بتوانم باورکنم هرچند به بدرقهات کسی نیامد اما به پیشوازت قرار است شهر را آذین ببندند.
دراین کشاکش به جنگی ناخواسته ونابرابر کشیده میشوم. مجبورم تن بدهم به تیرو تفنگ تهمت و غیبت و زیر بار بعضی حرفها سلاخی شوم. مهم نیست باید شانه ام قوی تر ازین حرفها شده باشد. اما ناخواسته درد توی دلم میپیچد، شانهام کم کم خم میشود و اشکم آرام آرام روی گونه هام سر میخورد. این استعارهی آخری را ازتو به یادگار دارم. گفتی: خب جوری که فرق داشته باشد، فرق داشته باشی...
به دردم نمیخورد این تفاوت حالا، حتی به زحمت به یادم میآیی ، انگار چیزی مثل خجالت از خودم توی آینه بهم دهن کجی کند از یادت فرار میکنم.
سهی چشم غرهای به خواهرش میرود: بگذار راحت باشد، نمیبینی با داستان مرگ، بهترین قصههایش بوی نا گرفتهاند، بگذار گریه کند، این بغض قلبش را از کار میاندازد!
جنگ بر سر اسب سپید یا سیاه است. یارکشی شروع شده است. من زنم و دور از جمع مردها سازمخالف میزنم. کسی هم قرار نیست گوش کند. سرم را میگذارم روی زمین، جوری که گوش راستم بچسبد به سرامیکهای سرد شاید که صدای تاخت وتاز اسبها را بشنوم. اشکم میریزد روی زمین و یک آن میبینم وسط دریایم و آب مرا سالها به عقب رانده است...
دست سهای کوچکم را محکم گرفتهام وبا سرانگشتان دست دیگرم روی جلد کتابها را نوازشگونه خط میکشم. کسی نیست تا تماشایم کند. نگاه سها به غرفهای است که کتابهای رنگارنگ کودکان از رگالی در وسط کتابفروشی به او چشمک میزنند. فشار دستش که مرا به آن طرف میکشد نمیتواند از عشقبازی با فاکنر و تولستوی و غرور وتعصب...جدایم کند.
برای چندمین بار گوش چپم زنگ میزند و این جمله در مغزم تکرار میشود: اینقدر در داستانهایت با اسم این کتابها فخرفروشی نکن!
به دختر بزرگم میگویم: فاکنر بخوان، تا خشم و...
نمیگذارد حرفم تمام شود: سخت است مامان، همه چیز توی ذهنم قاطی میشود وقت خواندن، حالا جنگ وصلح را بگویی یک چیزی، هرچند جز پرنس آندره و اندوه جاودانی او از زندگی چیزی بخاطر ندارم!
گفتم: ای توروح تولستوی که شاهزاده آندره معشوق خیالت شده است!
ومیترسم از اندوهی که آندره را به مرگ فراخواند، نه، نباید حتی فکرش از خاطرم بگذرد!
هنوز روی جلد کتابها باانگشت خط میکشم، خدارا شکر کسی نبود که دیوانگی حیرت بارم را به رخم بکشد. سها دستم را رها کرده بود. سبک بودم و هیچ خیالی جز عشقبازی با کتابها فارغ از دنیایم نمیکرد!
صدای کسی که نمیدیدمش حال خوشم را خراش داد: اینجور که کتابها را نوازش میکنی انگار کبوتر جلد کتابی، ازاین به آن!
کسی نبود جز نیم تنهای که صدایش را از بالا میشنیدم. تکانی خوردم انگار صاحب فروشگاه مرا حین دزدیدن خود کاری گرفته باشد هول کردم. بی آنکه سری را که حتما روی نیم تنه قرار داشت ببینم به دست دیگرم نگاه کردم. دستم سرد و خالی بود . سها را گم کرده بودم.
نیم تنه پیدایش کرد و روبه رویم ایستاد: دخترت بوی یاس می دهد. یاس امین الدوله!
سرم را بالا کردم ودیدمش: امین الدوله؟
هیچ صدایی از زمین نمیآید. انتظار برای همه به پایان رسیده است. اما مرغ من همچنان یک پا دارد. دختر بزرگم دلداریام میدهد. میگوید: زندگی هرلحظهاش لبریز از فراموشی است.
پس اینجوری است که سها یاس میشود، یواشکی پابلو کوئیلو میخواند و سمفونی مردگان را دوره میکند.
گوش چپم زنگ میزند: بازهم فخر... دختر تو کی از این عشق کور دست برمیداری؟
گوش راستم هنوز به امید شنیدن صدای تاختن اسبی به سرامیک چسبیده است. دخترها ناامیدانه روی مبلی رهایم میکنند و در اتاق را به روی خودشان میبندند.
تو میگویی: میخواهم در خواندن شریکت کنم.
اس ام اس از پی هم میآید. بیشترینها از هایدگر است و نیچه هم که سوگلی خواندنهایت است. کانت و سارتر و هگل هم لابه لایشان وول میخورند.
سها را باخودم میبرم تا زن بودنم را به رخ جهانی بکشم که تو بدان پشت کردهای.
میگویی: خودت باش، زن یا مرد بودن مشکل جهان را حل نمیکند فقط پیچیدگیهایش را مثل دندانی تیز به جانت فرو میکند.
میآیی، با قامتی کشیده و بلند از کنارم میگذری. ما را نمیبینی اما سها است که میگوید: دایی، دایی، دا...
سرت را برمیگردانی. هنوز زنانگیام رنگ و لعابی دارد اما تمام تلاشم را میکنم تا حال طبیعیام را به رخت بکشم: کجایی بندهی خدا، خیلی وقت است علاف آمدنت ماندهایم، همهی کمونیستها اینقدر بدقولند؟
عصبانی نمیشوی. فقط متعجب می خندی. دندانهای زرد شدهات توی صورتی ژولیده حالم را بد میکند.
کاش میتوانستم کتابهایی که برایم آورده بودی تکه پاره میکردم تا النظافه من الایمان را... اما به من مربوط نیست. من فقط عاشق بوی کتابم. شاید هم هیچ جملهای از آنها را نفهمم. کتابها را گرفتم و با تشکری خالی از مهر راهم را گرفتم تا بروم.
سها است که پای رفتنم را سست میکند: مامان بریم با دایی بستنی بخوریم؟!
دلم برای محبت دخترم ریش میشود. کم پیش میآید با کسی دوست بشود. تازه چهارسالگیاش را جشن گرفتهایم. موهای بلند روشنی صورت سبزهاش را پوشانده است.
بعضی وقتها به خودم میگویم قربان نقاشی خدا بروم مگر میشود این سیاه سوختهی نمکی موهایی این رنگی داشته باشد .انگار آرایشگری ماهر هرروز رنگ قهوهای روشنی بهشان میزند.
مردی لاغر است اما استخوان بندی محکمی دارد. فکرم میرود پی اینکه این جور مردها؛ اهل کوهند و ورزش و ...اصلا هم مریض نمیشوند.
خسته میشوم از انتظار، شش ماه تمام هفتهای یکبار مینشینم روی صندلی جلوی کامپیوتر و یک روسری سیاه کهنه را پشت سرم گره میزنم که نکند یکی فکر کند من از آن دسته روشنفکران آب بردهام که روسری را سرچوب میکنم تا مثلا اعتراضم را دنیا ببیند و به کمکم بیاید. خودم را گول نمیزنم که، زنی با تجربه تر از زنهای فمنیست امروزیام. کسی حال مارا کیلویی نیم دلار هم نمی خرد، اصلا ما را داخل آدم حساب نمیکنند چه برسد به اینکه مارا از دامی که بدان مبتلاییم خلاص کنند.
شش ماه تمام هروقت که بشود یکی روی مانیتور ظاهر میشود که اصلا نمیشناسمش. یکی دیگر که از لهجهاش مشخص است رشتی است حرفهایی بهش دیکته میکند و او با دهانی که دندان تویش نیست فقط میخندد. کسی که سالها شبیه تو بود و دندان داشت، شاید برای همین است که تو را گم کردهام. اینجا همه تورا گم کردهاند، نمیدانم شاید هم از خاطر بردهاند. پس این جنگ بی معنا برسر اسب سفید وسیاه برای چیست؟
تقصیر من است. بزرگترین تکهی زن بودن، مادرانگی است. همین وادارم میکند گاهگاهی گوشی را بردارم و از حالت بپرسم. آدمی که آن طرف خط است انگار منتظر است من اول شروع کنم: حالت چطوره، کجایی، چه می کنی؟
صدا خیلی ضعیف است. حرکت احمقها را تکرار میکنم و هی بلند تر فریاد میزنم. فقط میگویی: نه ، نه، بله، بله،...
طاقت نمیآورم و لیستی فشرده از مراقبتها را با صدای بلند برایت میخوانم: دستهایت را مرتب بشور، ماسک بزن، کمتر سیگاربکش...
-ها، ها، باشد، باشد
به خودم میگویم چرا کسی گوشیاش را درست نمیکند، الان کجاست، چرا حالم را نمیپرسد، حال یاس را...
ماجرا از کی وکجا شروع میشود که ردش را گم می کنیم آنقدر که خودمان هم در هزارتویش سردرگم میمانیم؟
صبح که بیدار میشوم میان خمیازههای پشت سرهم، لیستی از کارهایم را مرور میکنم. به هرجان کندنی هم باشد به ظهر میرسم، این اپیدمی بی پدر و مادر، هم بد دهنم کرده هم بی حوصله وهم از هرچه دوست داشتم دورم کرده است. نفسم که میگیرد، فشارخونم بالا میرود و دلم میخواهد بنشینم یک جا ، سرم را توی دست بگیرم و به خاطراتم تف بیندازم.
سها میخندد و میگوید: مامانی، کپک زدهای با یک جا نشستن و زل زدن به تلویزیون همیشه خاموش!
بچههای پررو و بی حال امروز که به دروغ آگاه وعاقلشان میخوانیم این هتاکی را از سرفرو بردن همیشگی در گوشیهایشان یاد گرفتهاند. خدا میداند چه میراثی برای بچههایشان بجای میگذارند.
سها میگوید: بچه، مگه خرم، من خودم تواین دنیا اضافی ام!
این اصطلاحات را ازکجا میآورد، این که جایش کنج اتاق است و به پاساژ گردی و بوی فرند حتی از نوع سوشیال فرندش هم علاقهای ندارد!
دختر بزرگم هم فلسفهی خودش را دارد: بچه آوردن رخ دادن جنایتی تازه در جهانی است که هر لحظه یکی ازشدت افسردگی میمیرد!
خودم را به آب و آتش میزنم تا ریشهی افسردگیات را پیدا کنم. مصیبت روی مصیبت با آن همه فکرهای متعصبانهی اشتراکی مسخره، از تو آدم مضحکی ساخته که حتی نمیتوانی به خودت، به دور وبرت، به کس وکارت نه بگویی. بیچاره، جهان با تو معنا نمیشود. با هیچ کس دیگر هم جهانی نو در راه نیست. همین که هستیم هم از صدقه سر دعای عظم البلا است لابد!
بعد وقتی حالت خوب است نصیحتم میکنی: توی دنیا دنبال چه میگردی؟
با بی تفاوتی شانه بالا میاندازم: دنبال عشقم، با عشق وحال شما مردها آبم توی یک جوی نمیرود. چیزی میخواهم ورای همه چیزهایی که دارم!
آرام و شمرده میگویی: نمیدانی یا خودت را به نفهمیدن زدهای، دنبالش نگرد. عشق حال همین حالای توست، همین چیزهایی که داری، سلامت، جوانی، زیبایی، مال ومنال، دنیا...ازهمه چیز به آسانی لذت ببر. لذت بردن معنایی است که عشق دارد. همین چیزهای ساده، برای عاشقی کردن کافیست.
و با مکثی ادامه میدهی: چرا این بشر فکر میکند اشرف مخلوقات است و باید دنبال چیزی غیر از خودش و بیرون از وجود خودش بگردد.
میخندم: چون دم نداریم پس...
عصبی جواب میدهی: تو هم فکرمیکنی فرق ما با حیوان، نداشتن دم است؟
تند تند توضیح میدهم: البته که شعور وشعر هم جای خودش را دارد!
باخشمی آشکار میگویی: چه کسی گفته حیوان شعور ندارد؟
با آرامش جواب دادم: حیوان غریزه دارد!
پرسیدی: ماغریزه نداریم؟
از دست این فلسفه بافی و دورباطلی که به جایی هم نمیرسد جز آنکه سلولهای خاکستریات را کوچک و کوچکتر کند. کاش من یکی با تو کل کل نمیکردم. کاش میدانستم سلولهای خاکستریات دیگر تاب هیچ فشاری را ندارد.
خانه لبریز کتابهایی است که با مناسبت وبی مناسبت برایم میآوری. کرم کتابم ولی سرسام میگیرم از خواندن. دلم میخواهد بزنم به کوه. اما نفس کم میآورم ، ماسک را پرت میکنم گوشهای و میگذارم فیلمی از جین استین، خاطراتم را زنده به گور کند!
فیلم تمام میشود و دوباره داغ زنهای فمنیست جگرم را کباب میکند.
سرنمازم. دوستی زنگ میزند. بعداز نماز بهش زنگ میزنم و میگویم: ببخشید حمام بودم!
به این فکرمیکنم که روزی جانمازها عتیقه میشوند در خانهها. من هم کم کم باید نماز خواندنم را از بقیه پنهان کنم!
«تو دیگر چه جانوری هستی، با مرد نامحرم راست راست راه میروی و نمازهم میخوانی؟ » خواهر بزرگترم این را میگوید و مثل موجودی نجس ازمن فاصله میگیرد.
میخواهم معنای تازهای از این موجود بی دم برای خودم بسازم. موجودی که در عین آنکه زن است یا مرد، آدم باشد. حالا میفهمی دنبال چه میگردم، مردها و زنها توی واگنهای درحال حرکت، در هم میلولند. انگار عهد شاه وزوزک است والا چرا زنانه مردانهاشان نکردهاند، شاید هم انقلاب شده و من بی خبرم. این اپیدمی به قدر قرنها مرا ازخاطراتم دور کرده است.
راه میروم و به صورتها نگاه میکنم. روی بعضی مکث میکنم و از خودم میپرسم کجا دیدمش، شاید هم خودش باشد، آدمی که پنجاه سال دنبالش میگشتم!
تو میخندی و برایم از واگنی پوسیده و سوراخ سوراخ دست تکان میدهی. انگار به روی واگن رگباری از کلاشینکف بستهاند. سلاح روسها را که خوب میشناسی، مگر نه؟
باورم نمیشود که دیگر نیستی، بچهها هم هرچه میگویند حرفشان را قبول نمیکنم. تو هستی، فقط گم شدهای و کسی هم به دنبالت نمیگردد. تقصیری هم ندارند طفلکها، همه را خسته کردهای از بس با نیچه و کانت مغزشان را انباشتهای .
دوبلینیهای جیمز جویس در دستانت بهم دهن کجی میکند. ایرلند مرد مستی است که میان هرج ومرج و ثباتی که گلوله به نافش میبندند تلو تلو میخورد. مگر تو ایرلندی، البته که نیستی، بیشتر فکر میکنم مردی دائم الخمری و گوشهای میان خرابهها، با سگها و گربههای ولگرد زندگی اشتراکی خوشی داری. رهایت که میکنم عاقبت زنی تارک دنیا میشوم ، آیت الکرسی از زبانم نمیافتد ومرتب به خودم و بچهها فوت میکنم و برای مردم جهانم هم دست به دعایم حرف ندارد.
یادت مانده دو بعدازظهر روزی داغ از کنارم رد شدی. دیگرنیم تنه نیستی، مردی لاغر و استخوانی با مشتی موی سپید که عرق لابه لایشان برق میزند بی نگاه به من، بی تفاوت به مکان و زمان فقط میگذری. با تعجب صدایت میزنم: هی، هوی، های...
برمیگردی ، تکیده و شلختهای، شبیه اول باری که دیدمت، آه از نهادم برمیآید. خدایا اینکه افسردگیاش برگشته است. پاچهی شلوار خانهاش از زیر شلوار جین فرسودهاش بیرون زده و یک طرف پیراهنش روی شلوار افتاده است.
با عصبانیت میگویم: حداقل بپرس این وقت ظهر توی ایستگاه اتوبوس چه میکنم، میدانی نفسم تنگ است، میدانستی....
- نه، نه ، ها ، بله، بله...
سایهات از دور میگذرد. سایه را دنبال میکنم بارها و بارها . روزهای فرد سوار اتوبوس دوبعد ازظهر میشوم تا به هورمون درمانیام برسم.
گوش چپم زنگ میزند: ماندهام با این قد وهیکل چه میکند، خجالت دارد بخدا، چه جور رویش میشود تو که زنی هستی برایش کفش بخری؟
یک سیلی محکم میزنم توی گوش خودم تا یادم بیاید بدترین کابوس زندگیام سوراخ کفش مردها است. عادت بدم را نمیدانی که، میدانی روزی عشق زندگیام را از روی کفشش انتخاب میکنم. کفشی که شیک و واکس خورده باشد!
به حماقت خودم با تاسف میخندم. صد بار به همینگوی فکر کردهام که چرا با شلیک یک گلوله به مغزش خودش را خلاص کرد. چرا تو نمیتوانی، چرا، چرا، چ...
نمیتوانی کت و شلوار بپوشی، از کفش کتانی کهنهات مثل جان مراقبت میکنی. یاس میپرسد: چرا سبیلهای دایی زرد شده؟
بهانهی خوبی برای بچهی چهارساله بیاور نه اینکه رنگت بپرد و بگویی: آخر موهایم بور بوده زمانی!
تو خیلی خوب از پس بازجوهایت برآمدی اما نمیتوانی سرمن کلاه بگذاری. ازبس سبیلت را دود میدهی، از بس... اصلا بی خیال، این مادرترزا شدن ، صدای همه را در آورده است!
تا کی میخواهی شبیه قلندرهای کوله به دوش دنبال خاطرات کهنهات بگردی، لعنت به آرمانی که معنای درستی از ساده زیستی را به خرده چریکها یاد نداد. برای همین نبود که هیچ عکسی از استالین با کراوات توی دنیا نیست؟
بااین دلایل واهی قلبم گواهی میدهد که بریدهام. میشوم زن خانه و ازصبح تا شب لکههای مرموز و پنهانکار درو دیوار را شکار میکنم. با پارچهای به جانشان میافتم و تا آنجا که بتوانم محوشان میکنم.
سها میگوید: دکتر لازمی مامانی، وسواس گرفتهای!
دختر بزرگم میگوید: لکهها، زویا پیرزاد!
فخر فروشی ، فخر، فخر، لعنت به هرچه خواندهام، به هرچه خواندهای، مثل هدایت خودت را با گاز خفه کن، اینجوری من هم خلاص میشوم از کابوس بی خبری!
لعنت به هایدگر و فوکو و هگل، تف به روی مارکس که هرچه داشتی ازتو گرفت و بین مردمی تقسیم کرد که اسمشان را فراموش کردهای!
زنگ میزنم تا دو داستان خوب برایت بفرستم، تا مثل گذشته ها زیرو رویشان کنی و باهم دربارهاشان وراجی کنیم. نمیدانستم سلولهای خاکستریات درخودشان فرورفتهاند، نفهمیدم چطور استخوانهایت زیر تیغ آفتاب هر روز دوبعدازظهر مرداد ماه ، راه رفتن را تاب میآورند.
باور نمیکنم خودت باشی. خواهر کوچکترم با من است، به تو اشاره میکند. با تردید صدایت میزنم. نگاهم میکنی، نگاهت مات است، خیلی عوض شدهای، نه، اصلا عوضی بی سروپایی شدهای.
خواهرم به تاسف سری میجنباند: انگار تورا نشناخت!
خبری از اسبها نیست. همه چیز به خیر وخوشی گذشته است انگار. فقط منم که هنوز دنبال سایهات در داغی دوبعدازظهر ذهنم را ورق میزنم.
دخترهای دوران دانشجویی گروه واتساپی تشکیل دادهاند. به هزار قسم وقرآن قرار شده من هم باشم ولی فقط به عنوان تماشاچی. اپیدمی حوصلهی زندگی را سر برده است. این جوکهای بی مزه و این جوکرهای پشت پرده، فقط زمان را به تاخیر میاندازند. مکان هم همان مکان است اما حتی متن ها وشعرها هم مسخرهای بیش نیستند.
چقدر این تکرار حالم را بهم میزند. حرف، حرف، حرافی..
آخر اسبها چه شدند، سیاه یا سفید ، باید باهم فرق داشته باشند. سیاه یادآور سیاه جامگان است و بابک خرمدین را بخاطرم میآورد. قاطی کردهام. گوش راستم زنگ میزند: بهشان بگو عاقل باشند، اسب سیاه را برای مرده زین میکنند نه اسب سفید!
خودم را به آن راه میزنم و سرم رو فرو میکنم توی گوشی بی صاحب مانده که با جاذبهای بی دلیل مرا به خود میخواند: دینگ، دینگ، این مرد را میشناسید، حافظه ندارد!
دوباره و دوباره عکس سه در چهار را با آن پیراهن چهارخانهی طوسی که خودم برایت خریده بودم نگاه میکنم. حافظه ندارد یا مجنون دوره گردی شده که سراز دریا و جنگل درآورده است؟
زنگ میزنم به همکلاسی که باتعحب میپرسد: میشناسی اش؟
نیچه را خوب میشناسم ومیگویم خدا نیامرزدت که بیچارهاش کردی، و تفی گنده در ذهنم به روی مارکس میاندازم.
دختر بزرگم میگوید: شدهای عینهو پیرمردهایی که شلوار کردی میپوشند، مینشینند جلو تلویزیون و وقت اخبار یکریز فحش میدهند و تف پرت میکنند.
سها به شوخی میگوید: مامانی چطور است برای تلویزیون برف پاک کن بخریم؟
تا دستم بهش برسد فرار میکند به اتاقش. صدایت را از پس ذهنم میشنوم: این دختر بوی یاس میدهد، یاس امین الدوله!
تو فراموشی گرفتهای، اما من فراموش نمیکنم. همه جا پراز کتابهایی است که امضای تورا دارند. برای تو هرروز، روز تولد من است.
کلی فیلم وکتاب توی دست و بالم ریخته است. حسابی باخودم جشن میگیرم. هنوز اپیدمی شروع نشده است با این حال تق تق گوشی مرا از جا میپراند:« خوشبختی را با سکههای پول خرد پس انداز کردهام. وچه کم گفتهام از عشق دراین روزگار خراب. زیگرید کروزه»
مینویسی: میخواهم در لذت کتاب خواندن شریکت کنم!
« ای انسان! وزن خود را به کیل گندم بسنج. این کشور هرگز از آن من نیست. جهان به جز جنبش علف چه به من داده است؟ سن ژان پرس»
با بی حالی گفتم: ای توروح هرچی کتاب وکتاب خوان است. خل و چلت کردهاند!
وبا صدایی خسته ادامه دادم: وای خستهام، این سبزیها وکرفسها سخت سرخ میشوند!
-کاش میتوانستم سبزیها را برایت سرخ کنم. اصلا کاش سبزی بودم و تو سرخم میکردی!
« صدای من از کجای هوا میافتد وقتی نگاه توفکر نگاه من باشد! یداله رویایی»
رمانتیک بازی ممنوع ، این مسخره بازی صرف است. چه حرف بی معنیای میزنم. جهان بی عشق معنا نمیشود و شعر زاییدهی عاشقانههاست.
«تنها عشق میتواند ازکمر دیو تیغ بازکند. آتشی»
چرت میگویم. داستانهایم بی عاشقانگی به لعنت یزید هم نمیارزند. فقط می دانم چریکها حق عاشق شدن ندارند. زندگیاشان سرکوه تلف میشود و تنها لذتشان خیره شدن به آتشی است که در قله سوسو میزند.
بالاتر از همه ایستادهای سرکوه، توی عکسی میبینمت که قبراق ترینی بین آنها، جوری غرق آتشی که به بلایی که به سرت آمده نمیاندیشی.
یک بار برایم نوشتی: نسل ما وقتی به خود آمد که دیر بود؛ نه آرمانی برایش مانده بود نه انرژی شروع تازه داشت. بناچار در این هیاهوی انواع فلسفه ها خودش را پیدا کرد.
گفتم: پیدا کرد یا بدتر گم شد؟
- واقعا نمیدانم آدمها اسیر موقعیتها هستند یا موقعیتها را آدمها میسازند!
«برای برپاکردن هر آرمان، چه مایه دروغ که تقدس مییابد و چه مایه خدا که هربار باید قربانی شود. نیچه»
تند نرو، تند نباش، تو محجوب ترین آدمی هستی که میشناسم. آدمی یا مرد، فرقی نمیکند، حالا دیگر سلولهای خاکستریات در خواب فراموشی آرمیدهاند. تندروی بیچارهات کرد مثل نیچه، جوانمرگی زود به سراغت آمد، مرگ حق است اما عاقبت به شری را چطور برایم معنا میکنی؟
عاقبت شر، شر، شر...چرا این کلمه از ذهنم، از ذهنت، از ذهن همه نمیرود. اصلا میفهمی چه میگویم؟
« باید همواره مست شوید، از چه اما! شراب، شعر، عشق، تقوا؟ از هرآنچه بخواهید فقط مست شوید! بودلر»
این جواب من به فلسفه بافی های تو نیست. ای خدا این چرا خودش را در آینه نگاه نمیکند؟
از همکلاسی میپرسم: این عکس، عکس این آدم، این مرد از کجا توی گروه آمده است؟
-فقط بخاطر همشهری بودن ازجایی برایم رسیده است. و مکرر میپرسد میشناسیاش؟
- آره، شاعر است و داستان هم مینویسد!
- خب معلوم شد، عاقبت این خیال بافها غیرازاین هم نمیشود!
«ما با واژهها و اشارههای انگشتان
اندک اندک جهان را از آن خود میکنیم
شاید ناتوانترین، خطرناکترین بخش آن را. ریلکه»
کلا ما ملت خیال بافی هستیم؛ یا اسبی بی سوار زین می کنیم و به امیدی سرکوه با ساز و دهل در سرنا میدمیم یا برای آوردن کسی آنهم درعصر ماشین، دنبال اسبی سیاه و سفید خون همدیگر را میریزیم و جد وآبائمان را به باد میدهیم. تنها کاری که قرنهاست یاد گرفتهایم همین دواندن اسبهای بی سوار در میدان مسابقهای است که دیگران پولش رابه جیب مبارک میزنند و بدتر اینکه ما باید تاپالههایشان راتمیزکنیم.
شمارهی پایین عکس سه درچهارت را میگیرم: الو، من از کرمانشاه زنگ می زنم، آنجا کجاست؟
مردی با لهجهی رشتی جواب میدهد: شمال
و میگردم و میچرخم دور خودم تا نشانیهایت را پیدا کنم و بگویم تو نیستی اما خودت هستی و عاقبت به شری از صیغهی مبالغه هم فعلی بالاتر است.
تف به پیری زودرس، عکست با واتساپ میآید، پیرمردی لاغر و بی دندان و تکیده با نگاهی مات و لبخندی زورکی!
عاقبتت دراین شعر داغم را تازه میکند.
« به همین پنجره دل بستهام
که قابی بیهوده است
از ملال درشتی که در آن سویش
فقط گربهای ملول
روبه چروکهای رخت سالیان من
پنجه میکشد»
عاقبتت پیش از خودت درشعرت میدود.
خواهرکوچکم سقلمهای بهم میزند: به تو چه، این که از دست رفته است، تابلو شده، آبرویت را میبرد!
گوشهایم را میگیرم و خودم به نشنیدن میزنم. شهر پرشده از نجواهای راست و دروغ و سر جنباندنی از سر دل سیری. سنگی که از آسمان بیفتد از کاشانهی من دور باد!
برای اولین بار همخانهاش را میبینم: سلام آقای... اسمش را میدانم فامیلش را نه!
- سلام آباجی، چیزی لازم داری؟
به تو اشاره میکنم: این ، این چرا اینجوری شده است؟
سر برمیگرداند طرف مشتری: مریض شده، زده به سیم آخر!
-دکتری، دوایی
با سها که حالا برای خودش خانمی شده می بریمت دکترمغز واعصاب. از شانس من یا تو، دکتر هم یکپا شاعر است. میگویم دکتر جان ترا بخدا حیف است، این مرد یک سرمایه است، یک گنجینه!
دکتر میخواهد شعری برایش بخوانی اما نمیتوانی شاید هم نمیخواهی. چه میدانستم فراموشی مثل موشی زیرک، سلولهای خاکستریات را جویده و به روی دنیای بی رحم تف کرده است. تنها کاری که بلدم میکنم، با دست تکه کثافتها را از صورتم پاک میکنم تا موجه باشم، لقمه نانی بخورم و دل سیری روبه دیوار، بدبختی هایم را از یاد ببرم.
نوارمغز چیزی را نشان نمیدهد یا شاید هم چیزی هست اما دکتر به چیزی دیگر ربطش میدهد.
سها نیمهی راه میگوید: مامانی ازش فاصله بگیر، بوی عجیبی میدهد.
...دایی بریم بستنی، و موهای قهوهایش را چرخ میدهد توی هوا تا دوباره روی شانهی کوچکش بنشیند. بغض میکنم وار تو فاصله میگیرم.
زنگ میزنم به این، به آن، به هرکس که بتواند عاقبتش را برگرداند اما جوابی که میگیرم عین ناامیدی است: خودش کرد ولعنت برخودش باد!
هنوز ایمان دارم تقصیر نیچه وهایدگروفوکو و زهر مار وکوفت بود که تو را بردار کردند. راستی نگفتی سرکوه چه دیدی که تنها راهی که میروی دو بعداز ظهر داغ روی زمین صاف است؟
- ها، نه، نه، بله ، بله
نیچه میگوید:« ماهنر را برای آن داریم که برابر هجوم حقیقت نابود نشویم!»
این حرفها برای فاطی نان نمیشود. این جمله را ازکجا شنیده بودم. تو که نابود شدی خیال همه راحت شد. نفسی به خلاصی کشیده میشود. دیگر نیستی که ببینی حتی یک تسلیت ساده یک اعلامیه یک مراسم کوچک برایت به پا نشد. خودت کردی یا نیچه یا دورکهایم یا ...خاک برسر همه تان باد. هم خودتان را جوانمرگ کردید هم مردم را دیوانه. بدبخت به سلولهای خاکستری که تریاک سفیدشان میکند و گناهش را به گردن نیچه میاندازد.
کجدار ومریض یکی دونفر احوالت را میپرسند. می خواهم آبرویت را برگردانم.
مینویسی برایم:« خیلی ناامیدت کردم و میکنم با غریب بودنم در خیل واژگان آشنا!»
ما جماعت را که یادت هست. چای دان کنار کتریات خالی است . چیزی برای پذیرایی نداری، حرفی هم جز سکوت نیست. دود چشم همه را به رویت بسته است. عرق شرم را از پیشانی پاک میکنیم ، در فضای مجازی باد در غبغب انداخته و برای هزارمین بار شعرهای عاشقانه را وقتی بانکها را آتش میزنند و هیاهوی مردم را به سرد خانهها میکشانند در بوق و کرنا میکنیم. نمیدانم کی از شیرین ارمنی و فرهاد کوهکن و آن خسرو عاشق پیشه رها میشویم. سیل، دخترکی را که در کپری خواب بود با خود برد ، هیرمند خشکید و از پرندگان آسمان جز بال و پری سوخته ، پروازی به خاطر شعرمان نمیدود. متاسفم برای خودم و برای شعری که میخوانم. تف به روی ...دختر بزرگم راست میگوید تف انداختن روی تلویزیون خاموش چه فایدهای دارد؟
«باورکن بدون شعر انسان هیچ نبود و با آن انسان تقریبا خداگونه بود! نیچه»
باور نمیکنم. نیچه جهانت را برآشفت و دق ودلش را سر سلولهای خاکستری مغزت خالی کرد!
بلاخره زمانش میرسد برای تو، هنوز فکر میکنم خودت را به آن راه زده ای ، شمال نزدیک مرزی است که روزی میخواستی سر بلند از آن بگذری. خوب همه را گول زدهای، میگویند رفتهای شمال اما زنگ که میزنم بهت، با اینکه صدای گوشیات باز هم ضعیف تر شده است با پریشانی میگویی: تهرانم با دوستی!
- کدام دوست، آقای...نه آنکه کرج است. میشناسمش؟
چطور میتوانم تک تک دوستانت را بشناسم. فقط اسمشان را اززبانت شنیدهام؛ این کمونیست است، آن یکی نهیلیست، این یکی نقاش. چهارمی را هم بهم معرفی میکنی : شاعر است، به کردی شعر می گوید. این آخری هم مرد جالبی است، دزد است!
متعجب میپرسم: دزد؟
میخندی: آره
چه سادهای تو، همین سادگی باعث میشود چای دانت هرروز از روز قبل خالی تر باشد و یک دانه تخم مرغت را باید با یکی تقسیم کنی. دلم میخواهد هر چه میپزم کمی از آن را برایت نگهدارم. لعنت به مادرانگی که بزک زن بودن را نقش برآب میکند. فهمیدهام توعاشق بستنی هستی و از تن ماهی بیزار و مثل زنها برنج نمیخوری تا خوش اندام بمانی.
آه کشان میگویی: توسوژهی خوبی میشدی برای مرحوم فروید! رنج کشیدن وتمنای شادی دیگران. زیاده از استاندارد خوبی!
انگار خوابم شاید هم خواب نما شدهام. برای همین باور نمیکنم خودت باشی. از دور میبینمت که میآیی، من کنار کتابفروشی بالایی ایستادهام و و تو بسوی کتابفروشی پایینی میروی. با خودم میگویم: دیدی دروغ بود، این که زنده است!
میدانم مرا یادت هست، این را از نگاه قهرآلودت میفهمم. گناه من چیست که اینها برایت تدارک اسبی دیدهاند و سر رنگ آن توی سرو کلهی هم میزنند.
زنگ میزنم به جماعت ازما بهتران، خودم از همه پدر سوخته تر هستم: اسب نمیخواهد، همان ابوقراضهای که ترتر کنان از شمال خود را به کرمانشاه بکشاند کافیست. کافیست فقط پولش را بدهید، پول، پول، پول..
لعنت به این چرک دست که تو نداشتی و ما که داشتیم مثل صدقه جلو پایت پرت میکردیم تا نمیدانم خودمان را به رخت بکشیم یا وجدان بی خدا وپیغمبرمان راحت بخوابد؟
به همه زنگ میزنم تک به تک: اگر پول داشت حال و روزش این نبود، اگر پول داشت، اگر پول داشت....
حالا پول هست اما به چه دردت میخورد. سلولهای خاکستریات سفیدشدن را جشن گرفتهاند. همهی چرکابه های نیچه و هایدگر و فوکو میریزد به حلقت و آنجا گیر میکند. یادت میرود آب بنوشی، تشنگی خفهات میکند ، همه جا لبریز آبی است که باتلاق شده است. هزار بار ازخودم واز همه پرسیدهام سهم ما از پرت کردنت توی آبی که لجن مال شده، چقدر است؟
رشتی میگوید: آدم عجیبی است. نجابتش از جنس دنیا نیست، از درد بخود میپیچد اما صدایش در نمیآید. تشنه که میشود یادش میرود آب بخورد...
اشک صورتم را خیس میکند. معنای عاقبت به خیری چه قشنگ است.
«هیچکس لیاقت اشکهای تورا ندارد و کسی که چنین لیاقتی را دارد باعث اشک ریختن تو نمیشود! مارکز»
هفتهای یکبار با نیمچه امیدی که برایم مانده، احوالت را میپرسم. خودت را از واتساپم پس میزنم. تحمل دیدن پیرمرد قصه گوی جوانیهایم، یکشبه پیرم کرده است.
رشتی از تو میپرسد. از شعرها و داستانهایت عکس میگیرم و میفرستم: نه، نه، زباله گرد نیست، بخدا نیست، به پیغمبر نیست، به خون حسین نیست، نیست، نیست، نیست،...
و تصویری از توبرایم میآید که در عزای حسین سینه میزنی. به همخانهات نشان میدهم، خوشحال میشود ومیگوید: خداراشکر ، دارد میخندد.
نمیدانم چرا حتی خواهر کوچکم نمیخواهد بفهمد آنکه روی لبت نشسته، لبخند نیست. پوزخندی به حال خودت است. چریکی پیر، خسته و فرسوده، عنقریب گوشتهایت بریزند و استخوانهایت ازهم جدا بشوند.
باید عادت کنم به دعا کردن، به اینکه باشی، واینی را که شدهای فراموش کنی، همه چیز و همه کس را حتی آخرین حرفهایت را در ورق پارهای که همه خواندیم وبا عصبانیت پاره کردیم.
سوال هفته نامه: چه داری؟
جواب میدهی: یک پسر
سوال دیگر: ودیگر؟
جواب تو: احتیاج
بازهم سوال دیگر: ودوستانت؟
-خوبند، کمکم میکنند، هستند!
آخرین سوال: وادبیات؟
هست و نیست و غلط ودرست را بهم میبافی و چرت و پرت میگویی. آخرین ذرههای غرورت تباه شدهاند. از چریک سابقی که افسردگی مغزش را قد فندقی کرده انتظاری بیشتر نمیشود داشت.
رشتی بهش فشار میآورد: یکی ازشعرهایت را برای خانم بخوان!
فقط لبخند میزند. ای کلاش نمک نشناس، با من هم، آن پوزخند را گم وگور کن تا چهرهی واقعیات را به دنیا نشان بدهم.
« در ظهر گسترده میشوم
در رفتار بازوی متعادل آفتاب
درحیرت از دوستی با انگشتان تو
که سمت زمزمهی رودخانه را به هوش من آموخت
در حاشیهی متن لبانت
میراث باستانی تاریخی
خمیازه میکشد»
بازهم بگویم، باز هم شعرت را بیادت بیاورم؟
« خودم را میفرستم
جای من برود در خیابان
دوربزند
از دور میبینم از خودم لاغرتر شدهام...
از روبه روی خودم کنار میروم
تا باد بیاید
برمیگردم به دهان تو
تا نفس بکشم
یکی داد میزند: آهای...نفس کش!
کش شلوار زندگیام در رفته
از در رفتهام و قدم به دیوارهم نمیرسد
باز میرسم به خودم
به خاموشی سیگار
سیگار روشن و خاموشی آن کس که رفته از من»
لابد این شعرها مال من است، این ، این، این...
اصلا به من چه، بگذارهمه فکرکنند تو فراموشی گرفتهای وکارت ساخته است. اما من باور نمیکنم. قهر کردهای بامن، باهمه، با خویش و بیگانه، تنها چیزی که میخواهی سیگاری است که در دودش، دودمان آدم را برباد دهی.
بین این همه آدم مرد، گوشی من زنگ میخورد: تمام شد اسبهایتان را زین کنید!
اشک نمیبارم، بغض ندارم، دست و پایم را گم نمیکنم. فقط میگویم: خوش بحالش دیگر به خواب کسی نمیآید، خاطراتش را سلولهای سفید جویدهاند.
از میدان به سمت کتاب فروشی سرازیر شدهای. خاکستری موها در نرمه بادی آشفته است. از کنارم میگذری. از گوشهی چشم نگاهم میکنی.
«مرا یادت هست؟» توی دلم میگویم.
حتما هست. این را از نگاه قهرآلودت میفهمم. میدانم به جبران خطای دیدم، هرگز مرا نخواهی بخشید. اما من تنها یک خطا کردم، زاویهی دیدم را به اشتباه تغییر دادم. به گناه ناکرده خاطراتم را تباه نکن.
میگویم: فرق گناه با خطا تار مویی است. بشر است، فرشته که نیست.
- این مذهبی بازیهایت توی کت من نمیرود. اما نمازت را دوست دارم. انگار خودت هستی و چیزی که من نمیبینم.
- خدا؟
- خدایی که تو میبینی در آسمانهاست، خیال همیشه خوب است، زیباست و آرام بخش است!
- پس برگرد پیش ما، این افکار....
- یادت باشد خدا درآسمان نیست، همین جا روی زمین است!
«بدانسان زندگی کن که دوباره زنده شدن و باز زندگی کردن را آرزو کنی! نیچه»
هرشب که میخوابم از تو میپرسم: دیگر چه آرزویی داری، اصلا آرزوهایت را به یاد میآوری؟
چیزی یادت نیست، به خواب من نمیآیی، به خواب کسی دیگر هم شاید نیایی، فراموشی تا خاک ادامه دارد. دیگر چیزی برای جوانه زدن نیست. اما...
« خرواری از گل عاطفه فاصلهها را پر میکند»
هرچه هست باید باور کنم نیستی. اما نمیدانم چرا تا به چشم خویش ، خاک ریختن بردو چشم بینایت را نبینم، باور از دنیایم میگریزد.
«من میروم ودنیا میماند با این لجی که آسمانش با من داشت: هرجا آبی، همه جا آبی! رویایی»
حالا آبی راحتما فراموش کردهای ولج بازی را هم. نگاهت از زیر خاک سرد اگر بیرون بدود چیزی جز خاکستری همیشگی ابرها را نخواهد دید. شاید روزی بیاید که صدایم به تو برسد که بازهم میپرسم: مرا یادت هست؟
روزی ازت پرسیدم دوست داشتی به جای اینکه هستی کسی دیگر بودی، مثلا یک معلم معلق ، یک دکتر تاجر ، یک قصاب چاق، یک استاد خانم باز، یا حتی یک پدر ژپتوی مهربان!
کمی مکث میکنی: بقول کی یر کی گارد ، عوام ارادهی خود را به دست کسی ازخود قویتر میسپارند چون از فردیت میترسند!
باتمسخر میگویم: تو عوامی یا شاعر؟
«ما شاعرانی هستیم که
ترانههایمان مترود است
با این وجود قدم را
فراتر از ساحل میگذاریم! ماریا تسو تایوا»
این یکی شاعر هم خودش را حلق آویز کرد شاید ازشدت فقر، بخاطر درک نامتقابل جهان. چه سرنوشت مشترکی، چه عاقبت شری، هرچند شر یا خیر را چه کسی قضاوت میکند؟
« پروانهایم ما
با طول عمر خویش
کوتاه
مثل آه...!»
:دلم، دلمان برایت تنگ میشود. خوب است که فراموشی ارمغان مرگ است!
حتما جایی نوشتهای: فراموش نمیکنم، خستهام، جایی برای من و برای خاطراتم نیست!
«دوستانم در میان خوکان خرخر میکنند
یا ازپا درآمده
زیر آب تنگهای عمیق میپوسند. اکتاویو پاز»
این همه پر بودی و من میدانستم اما از دل پرت کسی خبر نداشت!
کاش میشد به سنگ گورت ناخنکی بزنم و برایت الحمدی بخوانم. افسوس دورتر از همه جا، آنجا که صدای دریا گوشنواز است درساحلی آرام خوابیدهای. دست خدا هم بهت نمیرسد. شاید پوزخند زدن به فاتحه خواندنم را هم ازیاد بردهای. شاید هم خود مرا. با این حال اگر به خوابم بیایی خواهم پرسید: مرا یادت هست؟
« و شهرزاد به جلادش میگفت: مرگ خالق بزرگی است وقتی مجبور باشیم، می سازیم. وجلاد دانسته بود که بهترین خلق ها زیر هراس مرگ جان گرفتند. رویایی»