عفریت جنگ از رحم شیطان زاده شد و به سن بلوغ رسید. یک روز جنگ گلوی انسانیت را تحت فشار دستانی خون آلود خرد کرد.
تو اگر آن جا بودی می توانستی حتی با چشمان بسته هیولای جنگ را ببینی که چه حق به جانب با شعارهای صلح شباهنگام به زهدان اخلاق تجاوز میکرد و در آن تخم قحطی می کاشت. جنگ تودههای مست رابا شراب ایدئولوژی به طعم خون مست میکرد. مرگ در تمام کوچهها، از زمین، هوا، از میان شیشههای پنجره بر سر شهرها فرود میآمد. جنگ که بین آدمها حکومت کند دیگر فرقی ندارد که در برلین زندگی کنی، یا در لندن، در فرانسه یا در یک کشور بیطرف.
آن روز که جنگ مهمان ناخوانده مان شد همه چیز تغییر کرد. روابط انسانها را گردی نحس پوشاند. دیگر چه فرقی می کند که تو در جبهه ی جنگ باشی یا در دل پناهگاه با همه در یک چیز مشترک هستی و آن داشتن دشمن و میل به شکست اوست، فرق ندارد دشمن تو پیر باشد یا جوان، زن باشد یا مرد، هر که در مقابلت آتش افروزد، دشمن توست، هر که میخواهد باشد. مهم نیست که مثل من روزی به کلیسا میرفته یا نه، مهم نیست که نور آفتاب پلک چشمانش را در اویل صبح گرم می کرده یا نه.
آن چه اهمیت دارد نفرت است که در دل یک بیگانه در پشت دروازهی شهرها و خاکریزهای جبهه کاشته شد. حتی اگر بیطرف باشی، نفرت سایهات را دنبال میکند تا تو را در جایی که فکرش را هم نمیکنی از پای درآورد و تو را از بیگانه ای متنفر سازد. روزی میتوانی چهرهی آن بیگانه را در آب یا آینه تماشا کنی. لباس جنگ که بپوشی، اسم سرباز که به پیشانیات بخورد دیگر با گذشتهات برابر نیستی. لباس جنگ، لباس قصابی و آدم کشی است. نبرد حق و باطل بی معناست. نبرد روحانی کدام است؟ در پشت خاکریز جبههها تمام فریادها احمقانه است. جنگ، جنگ شیطان است با شیطان و سرباز تنها بازیگریست که شیاطین را به خواسته هایشان میرساند. حال اگر تمام دنیا پیشوای دشمن را مقصر شمارد من به عنوان یک کاتولیک متعصب باید به این وجه از ماجرا هم فکر کنم که در وضع موجود مگر یک نفر چقدر میتواند مقصر باشد؟ اگر ملتی در اراده و خشم یک شیطان خلاصه شده اند پس سهم سایر ملتها از ایجاد این حجم از خشم چقدر بوده؟
ارتش آلمان با گذر از ماژینو کار را برای نیروهای فرانسه و انگلستان سخت کرده بود. قسمت اعظم نیروهای متحد در جبههی غربی گرفتار شده بودند و تنها راه باقی مانده، بازگشت به سوی دانکرک بود. حملات هوایی آلمانها آن قدر شدت نداشت اما، ماشین زمینی جنگ نازیها بیرحمانه تمام مواضع ما را در هم میکوبید. بعضی از فرماندهان هنوز به نبرد تن به تن امید داشتند تا این که فرمان عقب نشینی صادر شد. گروهانها یکی پس از دیگری عقب مینشستند. من در قسمت بهداری ارتش بریتانیا مسئولیت گرفتم و از اینکه تنها وظیفهام انتقال زخمیها بود، خوشحال بودم.
سه روز پیش پاتک شدیدی به نیروهای ژنرال کلن وارد شد. شیرازهی تیپ مشترک نیروهای انگلستان و فرانسه از هم گسست. به امدادگران فرمان دادند تا در طوفان گلوله و توپ های سرکش از بین زخمی ها به میل خودمان هرکسی که شانس بیشتری برای زنده ماندن دارد را انتخاب کنیم. باید یکی را انتخاب میکردم. این انتخاب سختی بود. مگر میشود به یک نفر گفت که تو کمتر از آن دیگری حق زنده ماندن داری؟ همان لحظه بود که متوجه شدم کسی صدایم میکند: "آهای ژاکوب. ژاکوب" بین زخمیها نشسته. تیر به زانویش خورده بود. صدای تیراندازی بیشتر شد. باید انتخابم را میکردم. نزدیکش رفتم. با چشمان شرورش ملتمسانه نگاه میکرد. آن سرباز زخمی هیچکس نبود جز فردریک. تنها او می دانست که چه بلایی سر ماکسی آمده.
مجبور شدم که فردریک را از میان زخمیها انتخاب کنم. نه به این خاطر که او را میشناختم به این خاطر که باید از او در مورد ماکسی سوال میپرسیدم. ماکسی بیچارهی من. فقط من را دوست میداشت، چون تنها من را داشت. پسر بچه ی بزرگ جثه ی عینکی که توان حرف زدن نداشت و یک پایش هم می لنگید. خیلی ها دیوانه صدایش می کردند ولی او تنها معلول بود. ماکسی وقتی عصبی میشد به راحتی خشمش را کنترل میکرد و با چشمانش پشت آن شیشههای ته استکانی عینک کهنه، احترام و محبت خود را به همه نشان میداد. ماکسی قبل از من در آن بنگاه کار میکرد. گویی از اول تولدش همان جا بود. خودم هم هیچوقت نفهمیدم که پمبروک پیر چه زمانی او را به مغازه آورد. طبقهی پایین، دفتر املاک پبمبروک بود و طبقهی بالا محل زندگی من و ماکسی. یک اتاق بزرگ هم کنار اتاق ما بود که پمبروک پیر بعضی شب ها، آنجا میخوابید. به ماکسی توجه ویژهای داشت اما به روی خودش نمیآورد. از من خواسته بود که مواظبش باشم.
ماکسی واقعا خوب بود. بی آزارترین موجودی که میتوان تصور کرد. هفتهای یک بار حمامش میکردم. آب بازی را دوست نداشت. از خفه شدن میترسید اما به من اعتماد داشت. پمبروک میگفت: "فقط با تو راحت حموم میکنه. از آب میترسه چون وقتی بچه بود یه بار بچهها انداخته بودنش توی رودخونه و اونم داشت خفه میشد" ماهی یک بار هم به سینما میرفتیم. در سینما از این دنیا و آدمهایش جدا میشد و فیلم بر روح حساسش تاثیر میگذاشت. وقتی که نور پردهی سینما به عینکش میخورد و از شیشههایش بازتاب میکرد، صحنه ی جذابی برایم خلق می شد. با پرده ی سینما ارتباط میگرفت، تنها راه شناخت جهانش همان پرده بود. دنیای تجربههای خیالی ماکسی همان پردهی نقرهای بود. سینما بهترین جایی بود که میتوانستم ماکسی را ببرم چون در تاریکی سالن کمتر کسی به او زل میزد و با نگاه ترحم آمیز یا مملو از ترس و نفرت نگاهش میکرد. در تاریکی دیگر بین زشت و زیبا، بین عادی و غیرعادی فرقی وجود ندارد. تاریکی سینما فرصتی برای آرامش ماکسی بود.
حقیقت در دل تاریکی نهفته است. آدمها در روشنایی کور میشوند ولی کسی که بتواند در تاریکی آن حقیقت را ببیند دیگر به دنبال روشنایی نیست چون به خودش رجوع می کند. ماکسی بیچارهی من، آن روز که لندن، پسر پمبروک برایم پاپوش دوخت و به من تهمت دزدی زد و بدون هیچ سوالی اخراجم کرد، تنها تو بر بیگناهی من باور داشتی. شاید اگر دو رگه نبودم پمبروک به اسناد نگاه میکرد و بیگناهیم را باور می کرد.
وقتی که وسایلم را از اتاقمان جمع میکردم اشک در چشمان ماکسی حلقه زده بود. از در که خارج شدم، لبخند زهراگین فردریک، دوست لندن را از پشت پیشخوان دیدم که چه موذیانه میخندید. لندن با پررویی تمام و بسیار طلبکارانه، نگاهم میکرد و پمبروک پیر، بیتفاوت و خونسرد مشغول روزنامه خواندن بود. ماکسی پشت سرم ایستاده و گریه می کرد. میخواست با من بیاید که فردریک جلویش را گرفت. برای آخرین بار نگاهش کردم. از تنهایی میترسید. می دانستم که بدون من بیشتر درد خواهد کشید.
اوایل جنگ شنیدم که جنازهی ماکسی بعد از مرگ پمبروک در رودخانهی تیمز پیدا شد. پلیس علت مرگ را یک حادثه معرفی کرد. به مغازه رفتم و سراغ لندن را گرفتم. پشت میز نشسته بود. با دیدن من کمی یکه خورد ولی خونسردیش را حفظ کرد. گفت که کار بچههای مدرسه است و او را ترساندهاند یا مثل همیشه با سنگ زدهاند و او از ترسش به رودخانه افتاده و برای همین دادخواست شکایتی از مدرسه تهیه کرده بود. چند نفر هم شهادت دادند که افتادن ماکسی به داخل رودخانه را دیده اند و برای همین تحقیقات پلیس خیلی زود به سرانجام رسید. روزنامههای محلی تیترهای مختلفی برای مرگ ماکسی نوشتند. آزاردهندهترین تیتر این بود "شیاطین کوچک هیولای بی آزار را در تیمز غرق کردند" از آن روز به بعد سوالهای زیادی در ذهنم تلنبار شدهاند و حالا در این میدان باید از یک سو از دشمن فرار کنم و از سوی دیگر این دشمن دیرین را نجات دهم.
باد گرد و خاک را بلند میکرد. سربازها ترسیده بودند. زخمی ها بیشتر از ما به مرگشان نزدیک میشدند. آتش بار دشمن آنقدر شدید شد که دیگر هرکس باید خودش را نجات میداد. صدای انفجار توپ و خمپاره تمام فضا را پر کرده بود. سربازها هم وقتی مرگ را میبینند رنگ میبازند. مرگ با کسی شوخی ندارد. همانقدر که با آرامش میکشی خودت را در چهره ی کسی که کشتی هم می بینی. چشم های مرگ به همه نگاه میکرد. امدادگرها زخمی ها را رها و فرار می کردند. وظیفه شان تا همان جا بود. بین خودشان و دیگری انتخابشان را کرده بودند. زخمی های زیادی روی زمین مرگ را صدا می کردند. فردریک را از زمین جمع کردم. روی برانکارد کشیدمش. یک سرباز در حال فرار به من گفت: "ولش کن رفیق. خودت رو نجات بده." این جمله ی سرباز فردریک را به وحشت انداخت. ما توانستیم فرار کنیم.
شب شد دیگر کسی کنارمان باقی نمانده بود. حرکت تمام نیروها به سمت دانکرک و بندرهایش بود. روستاها خالی بودند. در یکی از روستاها توفق کردم. دستانم سر شدند و وزن فردریک بر شانههایم سنگینی میکرد ولی تحمل این رنج شوم برایم معنا داشت. انسان در بدترین شرایط هم می تواند سوالاتش را دنبال کند. اگر کسی می توانست توضیحی در مورد ماکسی بدهد، تنها فردریک بود. باید می فهمیدم که چطورامکان داشت که ماکسی از ترس به رودخانهی تیمز بیفتد.
روستا خالی شده بود. دیوار خانه ها بوی ترس می داد. صدای پای روستاییان فراری در رد درشکه ها جا مانده بود. صدای جغد در هوا به سلام شباهت داشت. وارد یکی از کلبههای متروک شدم. فردریک بیهوش بود. با هیزم های جا مانده آتشی روشن کردم. از بین چیزهایی که جا مانده بود می توانستم حجم ترس ساکنین را لمس کنم. انبارهای برنج و گندم شلخته خالی شده بود. وسایل راحتی هنوز در خانه موجود بود. پایم به عروسکی با موهای قهوهای خورد که یک چشم دکمهایش کنده و بر زمین افتاده بود. فردریک به هوش آمد. درد برایش در حال عادی شدن بود. به چشمانم نگاه کرد. حس آرامش در چهره اش نمایان شد.
_داهاتیا چیزی باقی گذاشتن یا نه؟
_آره یه چیزایی گذاشتن.
_داهاتیا خسیسن. فکر نمیکردم چیزی باقی بذارن.
_تو هنوزم از توهین کردن دست بر نمیداری؟
_یادم رفت باید ازت تشکر کنم که نجاتم دادی. تو پسر خوبی بودی. خدا تو رو برام فرستاد.
یک ظرف خوراک پزی پیدا کردم و از هر چیزی که پیدا کرده بودم درونش ریختم. کمی آب و اندکی جو به آن اضافه کردم و روی آتش گذاشتم. خون زیادی از دست داده بود. پایش مثل یک شاخه ی نیمه شکسته بود. فردریک به خوبی بوی مرگ را می شنید. ترس برش داشت و آب دهانش را قورت میداد و برجستگی خرخرهاش بالا و پایین میشد. عرق سردی روی پیشانیاش نشست. ضعف تمام بدنش را گرفت.
_باید از اینجا بریم.
_الان شبه. نمیشه.
_باید بریم. آلمانا شبا هم بلدن حمله کنن.
_شب جایی رو نمیشه دید.
صدای شکسته شدن هیزم در آتش اجاق بر کلبه حاکم شد. دستان فردریک میلرزیدند و انگشتانی که روزی در بازی با کارد بسیار حرفهای بودند توان فائق آمدن بر آن همه ترس را از دست داده بودند. کمی به پشت خم شد، گویا درد پایش را فراموش کرده بود و میخواست با آن چشمان تیزبین اهریمنی کنترل اوضاع را در دست بگیرد. باید او را مغلوب میکردم.
_چطوری میشه از اینجا فرار کرد؟
_باید خودمون رو به قایقا برسونیم. کاپیتان تننت به زودی منطقه رو ترک می کنه.
_کسی توی این روستا نمونده اون کاپیتان لعنتی حتما فرار کرده.
_چه بلایی سر ماکسی آوردی؟
_ماکسی؟ اون دیگه کیه؟ آهان همون خوک عقب افتاده. هیچی افتاد توی رودخونه و مرد.
نگاه تندی بهش کردم. حساب کار دستش آمد. فهمید که دیگر فقط از طرف آلمانها تهدید نمیشود. فهمید که به خاطر موقعیتش باید در مورد ماکسی با احترام حرف بزند. انتظار اینکه فردریک با احترام در مورد کسی حرف بزند، تا حدی دور از ذهن بود ولی اجبار هر چیزی را ممکن می کند. پای راستش را که هنوز سالم بود به سمت زانو جمع کرد. لبهایش شروع به لرزیدن کردند و چشمهای شرورش آرام شدند.
_ماکسی بیچاره. طفلکی سرنوشت خوبی نداشت.
_تعریف کن.
_بیچاره غرق شد. افتاد توی رودخونه.
_چرا افتاد توی رودخونه؟
_بچههای مدرسهی لرد باعث وحشتش شدند.
_کسی باعث وحشت ماکسی نمیشد.
_اشتباه میکنی. خیلی ترسو بود. از من میترسید. از پمبروک و لندن هم میترسید.
_اون نمیترسید. اون حرف گوش کن بود. مودب بود.
_دست بردار ژاکوب. اون عقل سالمی نداشت. دیوانهها هم ترسو میشن، هم مودب.
_ماکسی دیوانه نبود.
_تو که همیشه پیش ما نبودی. وقتی انداختنت بیرون ماکسی عوض شد. تو یه کم پر روش کرده بودی.
_لندن بهم تهمت زد. وقتی حساب کتابای دفتر به هم نخوردن چیزی نگذشت که تو اتاقم اون همه پول پیدا شد. کی به جز تو میتونست اون پولا رو تو اتاق من بذاره؟
_من از چیزی خبر ندارم.
داشت طفره می رفت. اگر او را سر جایش نمی نشاندم دیگر نمی شد ازش حرف کشید. چشمهایش دروغ می گفتند و خودش با بیشرمی این دروغ ها را پوشش می داد. ظرف غذا به جوش آمده بود. با یک تکه چوب ظرف را برداشته و روی میز گذاشتم. با حرف زدن نمیشد او را مجبور به اعتراف کرد. بی باک و جسور بود. با اطمینان از دروغ هایش دفاع می کرد. باید کاری را که دوست نداشتم، انجام می دادم. چشم های ماکسی را به یاد آوردم. نگاه هایی که به پرده ی سینما می کرد. آرامشی که در تاریکی سالن نمایش داشت. قدرت بدنی او را دیده بودم. میز بزرگ ناهار خوری را یک تنه جا به جا میکرد و زیرش را تی میکشید. مگر بچههای مدرسه جرات داشتند که به او نزدیک شوند؟
قضیه به این سادگیا نباید تمام می شد. مرگ ماکسی هم بی شباهت به تهمت دزدی من نبود بلکه بیشرمانه تر و وحشیانهتر بود. همیشه باید دنبال اجرای عدالت بود، حتی در این میدان جنگ. جایی برای تعارف کردن باقی نمانده بود. هر لحظه ممکن بود که آلمانها برسند. مگر نمیتوانستم لایقتر از او را از میدان جنگ نجات دهم؟ عدالت و حقیقت تنها چیزیست که ارزش پیگیری دارد. برای همین نجاتش دادم. وقتی بین انبوه زخمی ها التماس می کرد انتخابم را کردم، شاید باید انگیزه ای باشد، چیزی شبیه به کینه تا در تصمیم گیری هیچ تردیدی راه نیابد.
سربازی که هدفش از جنگ شخصی میشود دیگر غیر قابل کنترل است و کدام سرباز داغ دار است که از شکنجه کردن شانه خالی کند؟ کدام سرباز عزادار است که از لذت خالی کردن گلوله در دل دشمن شادمان نشده و هنگام زدن تیر خلاص بر جمجمه ی دشمن نیمه جان لبخند نزند؟ سیگار روشن نکند و بر زمین تف نیندازد؟ کسی که به جنگ میرود در نهانش می داند راهی مسیری شده که کشتن انسانی بیگانه برایش دور از انتظار نیست سرباز جنگ قبل از ثبت نام در ارتش فاتحهی انسانیت خودش را می خواند. شاید در این مسیر از پای درآید که تغییر مهمی در زندگیش حساب نمی شود چون هیچ انسانی دو بار نمی میرد. اگر سرباز زنده به خانه برگردد باز هم مرده است. ما هیچ کدام ما اسلحه نداشتیم. برای شکنجهی یک زخمی که حتما نیاز به اسلحه نیست. اما هر چیزی یک مقدمه دارد و آداب حکم میکند که مقدمه فراهم شود تا کار بی ارزش نشود.
مراسم دعا، نمایش، سرود، جنگ و اعدام همگی مقدمه دارند و اوج لذت و معنا بعد از آماده سازی ذهنی چشیده میشود، حتی مرگ. مرگ بی خبر لذتی ندارد. باید آمادهاش میکردم. قربانی در قتلگاه آماده بود. یک ظرف برداشتم و در آن غذا ریختم. نزدیکش بردم. "میخوای غذا بخوری؟" نگاهم کرد. رنگ بی اعتمادی در چشمانش جان داشت و گیاه ضعف طوری در اندامش ریشه دوانیده بود که او را مجبور به امیدوار بودن میکرد.
_آره. خیلی گرسنمه.
_به خاطر این غذا حاضری چی کار کنی؟
_منظورت چیه؟
_چی بهم میدی که این ظرف غذا رو بذارم جلوت؟
_به نظرت من چیزی دارم که بهت بدم؟
_آره که داری. خودتم میدونی من چی میخوام.
_من هیچی نمیدونم.
خشم از چشمانش لبریز بود ولی در مقابلم جرات مقاومت نداشت. سرفه کرد تا گلویش صاف شود. آب دهانش را قورت داد و باز برجستگی خرخرهاش بالا و پایین شد. ملتمسانه به ظرف غذا نگاه کرد. از کنار میز یک صندلی چوبی قدیمی برداشتم، کمی لق میزد. در مقابل او قرارش دادم. یک قاشق هم روی میز بود که آن را هم برداشتم. به آرامی و با خونسردی کامل در مقابل او نشستم و به چشمانش نگاه کردم. شروع کردم به غذا خوردن. نگاهم میکرد اما این نگاه دیگر با التماس همراه نبود. خشم و نفرت در خود داشت. دستم را خوانده بود. عکس العمل منطقی انتخاب کرد. نبردی بین ما در حال شکل گرفتن بود. دو دشمن در حال عرض یابی یکدیگر بودند. نگاهش را از من دزدید و به گوشهی کلبه خزید. پای زخمیاش را روی زمین دراز کرد. خون از دست داده و بیشتر از هر کسی در زمین محتاج غذا بود، غذایی که میتوانست آخرین شانسش برای ادامهی زندگی باشد.
_مگه نمیخوای غذا بخوری؟
_تو چی میخوای؟
_تو پولا رو گذاشتی تو اتاق من و بهم تهمت زدی مگه نه؟
_من نمیدونم چی میگی؟
_تو و اون لندن به من تهمت دزدی زدید یادت رفته؟
_من کاری نکردم. شاید لندن خودش این کار رو کرده. دیگه مهم نیست. الان همه چیز گذشته. تو به خاطر اون روزا ناراحتی؟
_نه اون مهم نیست. به خاطر خودم ازت کینه ندارم. وقتی تونستید صداقت یکی رو لگد مال کنید و بهش تهمت بزنید. وقتی تونستید واقعیت رو وارونه جلوه بدید و حکم صادر کنید. چطور ممکنه نتونید آدم بکشید و بگید تصادف بوده؟
_چی میخوای بگی؟
_چرا ماکسی مرد؟
_افتاد تو رودخونه.
_کی انداختش؟
_خودش افتاد. از بچهها ترسیده بود.
پاتیل داغ غذار رل از میز برداشتم و تمام محتویات آن را بر سر و صورت فردریک خالی کردم. بدنش گر گرفت و آه و نالهاش به هوا خاست. با پاشنه ی سفت پوتینم به زخمش کوبیدم. از شدت درد نیم خیز کرد. با مشت به صورتش زدم که نقش بر زمین شد. دهانش از مخلوط بزاق، خون و غذای بر زمین ریخته پر شد. قیافهی رقت آوری پیدا کرد. شاید باید دلم برایش میسوخت اما از دیدنش در این وضع دچار سرخوشی شدم. باز هم به پای زخمی اش لگد زدم. درد امانش را برید. فریاد کشید. "آخ... چرا میزنی؟" دیگر توانی برای اهمیت ندادن نداشت. زخمش سر باز کرد. خون به شدت از پایش بیرون میجهید.
کف اتاق پر از لختههای تیرهی خون بود. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم: "باید جلوی خون ریزی رو بگیرم رفیق. مگه نه؟" لبخندم شبیه به لبخندی شد که فردریک هنگام اخراج من از مغازهی پمبروک بر لب داشت. جوابی نداد. نای جواب دادن هم نداشت یا اگر داشت خودش را نگه داشته بود. باید میفهمیدم. به سراغ اجاق رفتم. یک تکه هیزم نیم سوخته برداشتم. سوی فردریک آمدم. چوب گر گرفته بود. آتشی تند و بی قرار در جانش سرخ شده بود و با خون داغ هم آرام نمیشد. آن قدر داغ بود که می توانست تمام بدنش را کباب کند و تا مغز استخوانش را بسوزاند.
چشمانش به چشمانم دوخته شد. اطمینان داشت که از انجام هر کاری بر می آیم. پستی و قاطعیت بیشرم خودش را در من میدید. یک فردریک بی رحمی در من زاده شد و آن فردریک ضعیف و زخمی که بر زمین افتاده بود، راهی جز اعتراف نداشت. ترسش دیگر غیر قابل کتمان بود. تمام زوایای پنهانش را آشکار کرد. مبارزه بیشتر از این برایش بی ارزش بود. وا داد. مغلوب گشت. برای هر اعترافی آماده بود. باید پاک میشد.
_ماکسی چطوری مرد؟
_من نکشتمش.
_پس قبول داری که کشته شد.
_آره. کار لندن بود.
_لندن انداختش توی رودخونه؟
_با هم انداختیمش.
_مگه زورتون بهش میرسید؟
_نه.
_پس چی کار کردید؟
_لندن بهش زهر داد.
_پس چرا علت مرگ رو خفگی اعلام کردن؟
_برای اینکه اون ارزش تحقیق بیشتر رو نداشت.
_چرا نداشت؟
_چون سالم نبود. بود و نبودشم فرقی ایجاد نمیکرد.
_کی ارزش آدما رو تعیین میکنه؟
_موقعیتشون.
_پس چرا کشتینش؟
_من نکشتمش. لندن کشتش.
با لگد به شکمش ضربه زدم و چوب را به پایش نزدیک کردم. مثل مار به خودش پیچید. تا اینجا برایم کافی نبود. باید بیشتر ازش حرف میکشیدم. باید تفالهاش را بر جای میگذاشتم. تا آخرین واژه، تا آخرین دلیل باید مقابل چشمانم اعتراف میکرد. حس جنون آمیزی بهم دست داده بود. کنترل اوضاع و ابتکار عمل در دستان من بود. دیگر در چشمان شرور او قدرتی نمانده بود اما باز هم از گفتن ماجرا تاسف نمیخورد و هیچ اثری از شرم در چهرهاش دیده نمیشد. گرگها تا آخرین نفس زندگیشان خوی دریدن دارند.
_چرا لعنتی؟ مگه اون چی کار کرده بود؟
_کاری نکرده بود. فقط پسر پمبروک بود.
_پسر پمبروک بود؟
_آره. پمبروک قبل از مردنش براش سهم کنار گذاشته بود.
_یعنی لندن برادر خودش رو کشت؟ به خاطر پول؟
_آره. به خاطر پول. پدر خودش رو هم به همین علت کشت.
_تو برای شیطان کار میکردی.
_مگه تو برای خدا کار میکنی؟
_من باید ازت اعتراف میگرفتم.
_خب حالا من پاک شدم پدر؟ میتونم از اینجا خلاص شم؟
_نقش تو در این جنایت چقدر بوده؟
_هیچی. من فقط کثافتهاش رو پاک میکردم.
_تو نظافت چی نبودی فردریک، تو چاقوکش بودی. لندن جرات کشتن نداشت. ترسوتر از این حرفا بود. نمیتونست حتی به کثافت دست بزنه. این دستای تو بودن که به راحتی آلوده میشدن.
_خیلی ساله که از این ماجرا گذشته.
_فرقی نمیکنه. شماها با هم آدم کشتید.
_خدای من بس کن. ما اینجا هر روز آدم میکشیم. چون دستور، دستوره سرباز. این میدونی که تو میبینی، فقط یه گوشه از جنگهاییه که هر روز درگیرش هستیم.
_این چه جنگیه؟
_زندگی همش جنگه. تو چطور میتونی نجنگی و زنده بمونی؟ اگه لندن ماکسی رو حدف نمیکرد چطور میتونست بدهیهاش رو بده؟ اگه پمبروک از اول ماکسی رو از همه پنهان نمیکرد چطور میتونست برای خودش اعتبار کسب کنه؟ تو این وسط چی میخوای؟ تو چرا خودت رو قاطی کردی؟ مگه منفعتی داری؟
_به خاطر ماکسی.
_مگه ماکسی برات سودی داشت؟
_تو حیوونی. هیچی نمیفهمی.
_به خودت نگاه کن. فکر میکردی دست به همچین کاری بزنی؟ شکنجه کردن کار تو نبود ژاکوب. تو مرد خدا بودی. اون رو نگاه کن.
به شمایل عیسی مسیح که در گوشهی سالن بود اشاره کرد. چشمانش برق زد. آخرین تیرش را زده بود و باید منتظر تاثیرش میماند. "اگه مسیح اینجا بود چی میگفت؟" چرا فردریک این حرف را زد؟ آیا راهی برای مغلوب کردنم یافته بود؟ فردریک شیطان بود. یاد این آیه افتادم که میگفت: " دشمنان خود را دوست بدارید و برای کسانی که به شما جفا کردند دعا کنید زیرا او آفتاب خود را بر بدان و نیکان می تاباند و باران خود را بر درستکاران و بدکاران میباراند. همان طور که دیگران را محکوم میکنید، خودتان هم محکوم میشوید. با هر پیمانهای که به دیگران بدهید با همان پیمانه هم عوض خواهید گرفت" چرا این آیات را به یاد آوردم؟ آیات رحمت چه نا به هنگام به ذهن آشفتهی من فرود آمدند. فردریک خودش را به گوشهای کشاند. منتظر بود تا موفقیتش را ببیند. چیزی به شکار شدن و در بند شدنم نمانده بود.
صدای شلیک منور به گوش رسید. آلمانها به دهکده رسیده بودند. فضای تاریک کلبه روشن شد و من سلاح زهراگین چشمان فردریک را دیدم که وجدان مرا نشانه گرفته بود. چشمهایش به نقطه ای عمیق در روح من دوخته شده بودند. روحی که آمادگی کشتن را در خود پذیرفته بود ولی حالا در برابر سرباز بودن مقاومت میکرد. خون ریزی فردریک بند آمده بود. صدای گامهای سربازان آلمانی و حتی حرفهایشان را میشنیدم. با شجاعت و قدرت در حال نزدیک شدن بودند. در مقابل من دری وجود داشت که رو به جنگل انبوه باز میشد.