• خانه
  • داستان
  • داستان «یک روز، جنگ» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

داستان «یک روز، جنگ» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

farshad zolnooriann

عفریت جنگ از رحم شیطان زاده شد و به سن بلوغ رسید. یک روز جنگ گلوی انسانیت را تحت فشار دستانی خون آلود خرد کرد.

تو اگر آن جا بودی می توانستی حتی با چشمان بسته هیولای جنگ را ببینی که چه حق به جانب با شعارهای صلح شباهنگام به زهدان اخلاق تجاوز می­کرد و در آن تخم قحطی می کاشت. جنگ توده­های مست رابا  شراب ایدئولوژی به طعم خون مست می­کرد. مرگ در تمام کوچه­ها، از زمین، هوا، از میان شیشه­های پنجره بر سر شهرها فرود می­آمد. جنگ که بین آدم­ها حکومت کند دیگر فرقی ندارد که در برلین زندگی کنی، یا در لندن، در فرانسه یا در یک کشور بی­طرف.

آن روز که جنگ مهمان ناخوانده مان شد همه چیز تغییر کرد. روابط انسانها را گردی نحس پوشاند. دیگر چه فرقی می کند که تو در جبهه ­ی جنگ باشی یا در دل پناهگاه با همه در یک چیز مشترک هستی و آن داشتن دشمن و میل به شکست اوست، فرق ندارد دشمن تو پیر باشد یا جوان، زن باشد یا مرد، هر که در مقابلت آتش افروزد، دشمن توست، هر که می­خواهد باشد. مهم نیست که مثل من روزی به کلیسا می­رفته یا نه، مهم نیست که نور آفتاب پلک چشمانش را در اویل صبح گرم می کرده یا نه.

آن چه اهمیت دارد نفرت است که در دل یک بیگانه در پشت دروازه­ی شهرها و خاکریزهای جبهه کاشته شد. حتی اگر بیطرف باشی، نفرت سایه­ات را دنبال می­کند تا تو را در جایی که فکرش را هم نمی­کنی از پای درآورد و تو را از بیگانه ای متنفر سازد. روزی می­توانی چهره­ی آن بیگانه را در آب یا آینه تماشا کنی. لباس جنگ که بپوشی، اسم سرباز که به پیشانی­ات بخورد دیگر با گذشته­ات برابر نیستی. لباس جنگ، لباس قصابی و آدم کشی است. نبرد حق و باطل بی معناست. نبرد روحانی کدام است؟ در پشت خاکریز جبهه­ها تمام فریادها احمقانه است. جنگ، جنگ شیطان است با شیطان و سرباز تنها بازیگریست که شیاطین را به خواسته­ هایشان می­رساند. حال اگر تمام دنیا پیشوای دشمن را مقصر شمارد من به عنوان یک کاتولیک متعصب باید به این وجه از ماجرا هم فکر کنم که در وضع موجود مگر یک نفر چقدر می­تواند مقصر باشد؟ اگر ملتی در اراده و خشم یک شیطان خلاصه شده اند پس سهم سایر ملت­ها از ایجاد این حجم از خشم چقدر بوده؟

ارتش آلمان با گذر از ماژینو کار را برای نیروهای فرانسه و انگلستان سخت کرده بود. قسمت اعظم نیروهای متحد در جبهه­ی غربی گرفتار شده بودند و تنها راه باقی مانده، بازگشت به سوی دانکرک بود. حملات هوایی آلمان­ها آن قدر شدت نداشت اما، ماشین زمینی جنگ نازی­ها بی­رحمانه تمام مواضع ما را در هم می­کوبید. بعضی از فرماندهان هنوز به نبرد تن به تن امید داشتند تا این که فرمان عقب نشینی صادر شد. گروهان­ها یکی پس از دیگری عقب می­نشستند. من در قسمت بهداری ارتش بریتانیا مسئولیت گرفتم و از این­که تنها وظیفه­ام انتقال زخمی­ها بود، خوش­حال بودم.

 سه روز پیش پاتک شدیدی به نیروهای ژنرال کلن وارد شد. شیرازه­ی تیپ مشترک نیروهای انگلستان و فرانسه از هم گسست. به امدادگران فرمان دادند تا در طوفان گلوله و توپ های سرکش از بین زخمی ­ها به میل خودمان هرکسی که شانس بیشتری برای زنده ماندن دارد را انتخاب کنیم. باید یکی را انتخاب می­کردم. این انتخاب سختی بود. مگر می­شود به یک نفر گفت که تو کمتر از آن دیگری حق زنده ماندن داری؟ همان لحظه بود که متوجه شدم کسی صدایم می­کند: "آهای ژاکوب. ژاکوب" بین زخمی­ها نشسته. تیر به زانویش خورده بود. صدای تیراندازی بیشتر شد. باید انتخابم را می­کردم. نزدیکش رفتم. با چشمان شرورش ملتمسانه نگاه می­کرد. آن سرباز زخمی هیچ­کس نبود جز فردریک. تنها او می دانست که چه بلایی سر ماکسی آمده.

مجبور شدم که فردریک را از میان زخمی­ها انتخاب کنم. نه به این خاطر که او را می­شناختم به این خاطر که باید از او در مورد ماکسی سوال می­پرسیدم. ماکسی بیچاره­ی من. فقط من را دوست می­داشت، چون تنها من را داشت. پسر بچه ی بزرگ جثه ی عینکی که توان حرف زدن نداشت و یک پایش هم می­ لنگید. خیلی ها دیوانه صدایش می کردند ولی او تنها معلول بود. ماکسی وقتی عصبی می­شد به راحتی خشمش را کنترل می­کرد و با چشمانش پشت آن شیشه­های ته استکانی عینک کهنه­، احترام و محبت خود را به همه نشان می­داد. ماکسی قبل از من در آن بنگاه کار می­کرد. گویی از اول تولدش همان جا بود. خودم هم هیچ­وقت نفهمیدم که پمبروک پیر چه زمانی او را به مغازه آورد. طبقه­ی پایین، دفتر املاک پبمبروک بود و طبقه­ی بالا محل زندگی من و ماکسی. یک اتاق بزرگ هم کنار اتاق ما بود که پمبروک پیر بعضی شب ها، آن­جا می­خوابید. به ماکسی توجه ویژه­ای داشت  اما به روی خودش نمی­آورد. از من خواسته بود که مواظبش باشم.

ماکسی واقعا خوب بود. بی آزارترین موجودی که می­توان تصور کرد. هفته­ای یک بار حمامش می­کردم. آب بازی را دوست نداشت. از خفه شدن می­ترسید اما به من اعتماد داشت. پمبروک می­گفت: "فقط با تو راحت حموم می­کنه. از آب می­ترسه چون وقتی بچه بود یه بار بچه­ها انداخته بودنش توی رودخونه و اونم داشت خفه می­شد" ماهی یک بار هم به سینما می­رفتیم. در سینما از این دنیا و آدم­هایش جدا می­شد و فیلم بر روح حساسش تاثیر می­گذاشت. وقتی که نور پرده­ی سینما به عینکش می­خورد و از شیشه­هایش بازتاب می­کرد، صحنه ی جذابی برایم خلق می شد. با پرده ی سینما ارتباط می­گرفت، تنها راه شناخت جهانش همان پرده بود. دنیای تجربه­های خیالی ماکسی همان پرده­ی نقره­ای بود. سینما بهترین جایی بود که می­توانستم ماکسی را ببرم چون در تاریکی سالن کمتر کسی به او زل می­زد و با نگاه ترحم آمیز یا مملو از ترس و نفرت نگاهش می­کرد. در تاریکی دیگر بین زشت و زیبا، بین عادی و غیرعادی فرقی وجود ندارد. تاریکی سینما فرصتی برای آرامش ماکسی بود.

 حقیقت در دل تاریکی نهفته است. آدم­ها در روشنایی کور می­شوند ولی کسی که بتواند در تاریکی آن حقیقت را ببیند دیگر به دنبال روشنایی نیست چون به خودش رجوع می کند. ماکسی بیچاره­ی من، آن روز که لندن، پسر پمبروک برایم پاپوش دوخت و به من تهمت دزدی زد و بدون هیچ سوالی اخراجم کرد، تنها تو بر بیگناهی من باور داشتی. شاید اگر دو رگه نبودم پمبروک به اسناد نگاه می­کرد و بیگناهیم را باور می کرد.

 وقتی که وسایلم را از اتاقمان جمع می­کردم اشک در چشمان ماکسی حلقه زده بود. از در که خارج شدم، لبخند زهراگین فردریک، دوست لندن را از پشت پیشخوان دیدم که چه موذیانه می­خندید. لندن با پررویی تمام و بسیار طلبکارانه، نگاهم می­کرد و پمبروک پیر، بی­تفاوت و خونسرد مشغول روزنامه خواندن بود. ماکسی پشت سرم ایستاده و گریه می کرد. می­خواست با من بیاید که فردریک جلویش را گرفت. برای آخرین بار نگاهش کردم. از تنهایی می­ترسید. می دانستم که بدون من بیشتر درد خواهد کشید.

اوایل جنگ شنیدم که جنازه­ی ماکسی بعد از مرگ پمبروک در رودخانه­ی تیمز پیدا شد. پلیس علت مرگ را یک حادثه معرفی کرد. به مغازه رفتم و سراغ لندن را گرفتم. پشت میز نشسته بود. با دیدن من کمی یکه خورد ولی خونسردیش را حفظ کرد. گفت که کار بچه­های مدرسه است و او را ترسانده­اند یا مثل همیشه با سنگ زده­اند و او از ترسش به رودخانه افتاده و برای همین دادخواست شکایتی از مدرسه تهیه کرده بود. چند نفر هم شهادت دادند که افتادن ماکسی به داخل رودخانه را دیده اند و برای همین تحقیقات پلیس خیلی زود به سرانجام رسید. روزنامه­های محلی تیترهای مختلفی برای مرگ ماکسی نوشتند. آزاردهنده­ترین تیتر این بود "شیاطین کوچک هیولای بی آزار را در تیمز غرق کردند" از آن روز به بعد سوال­های زیادی در ذهنم تلنبار شده­اند و حالا در این میدان باید از یک سو از دشمن فرار کنم و از سوی دیگر این دشمن دیرین را نجات دهم.

باد گرد و خاک را بلند می­کرد. سربازها ترسیده بودند. زخمی ها بیشتر از ما به مرگشان نزدیک می­شدند. آتش بار دشمن آنقدر شدید شد که دیگر هرکس باید خودش را نجات می­داد. صدای انفجار توپ و خمپاره تمام فضا را پر کرده بود. سربازها هم وقتی مرگ را می­بینند رنگ می­بازند. مرگ با کسی شوخی ندارد. همانقدر که با آرامش می­کشی خودت را در چهره ­ی کسی که کشتی هم می ­بینی. چشم ­های مرگ به همه نگاه می­کرد. امدادگرها زخمی ­ها را رها و فرار می­ کردند. وظیفه­ شان تا همان جا بود. بین خودشان و دیگری انتخابشان را کرده بودند. زخمی های زیادی روی زمین مرگ را صدا می کردند. فردریک را از زمین جمع کردم. روی برانکارد ­کشیدمش. یک سرباز در حال فرار به من گفت: "ولش کن رفیق. خودت رو نجات بده." این جمله ­ی سرباز فردریک را به وحشت انداخت. ما توانستیم فرار کنیم.

شب شد دیگر کسی کنارمان باقی نمانده بود. حرکت تمام نیروها به سمت دانکرک و بندرهایش بود. روستاها خالی بودند. در یکی از روستاها توفق کردم. دستانم سر شدند و وزن فردریک بر شانه­هایم سنگینی می­کرد ولی تحمل این رنج شوم برایم معنا داشت. انسان در بدترین شرایط هم می تواند سوالاتش را دنبال کند. اگر کسی می توانست توضیحی در مورد ماکسی بدهد، تنها فردریک بود. باید می فهمیدم که چطورامکان داشت که ماکسی از ترس به رودخانه­ی تیمز بیفتد.

روستا خالی شده بود. دیوار خانه ها بوی ترس می داد. صدای پای روستاییان فراری در رد درشکه ها جا مانده بود. صدای جغد در هوا به سلام شباهت داشت. وارد یکی از کلبه­های متروک شدم. فردریک بیهوش بود. با هیزم های جا مانده آتشی روشن کردم. از بین چیزهایی که جا مانده بود می توانستم حجم ترس ساکنین را لمس کنم. انبارهای برنج و گندم شلخته خالی شده بود. وسایل راحتی هنوز در خانه موجود بود. پایم به عروسکی با موهای قهوه­ای خورد که یک چشم دکمه­ایش کنده و بر زمین افتاده بود. فردریک به هوش آمد. درد برایش در حال عادی شدن بود. به چشمانم نگاه کرد. حس آرامش در چهره اش نمایان شد.

_داهاتیا چیزی باقی گذاشتن یا نه؟

_آره یه چیزایی گذاشتن.

_داهاتیا خسیسن. فکر نمی­کردم چیزی باقی بذارن.

_تو هنوزم از توهین کردن دست بر نمی­داری؟

_یادم رفت باید ازت تشکر کنم که نجاتم دادی. تو پسر خوبی بودی. خدا تو رو برام فرستاد.

 یک ظرف خوراک پزی پیدا کردم و از هر چیزی که پیدا کرده بودم درونش ریختم. کمی آب و اندکی جو به آن اضافه کردم و روی آتش گذاشتم. خون زیادی از دست داده بود. پایش مثل یک شاخه ی نیمه شکسته بود. فردریک به خوبی بوی مرگ را می شنید. ترس برش داشت و آب دهانش را قورت می­داد و برجستگی خرخره­اش بالا و پایین می­شد. عرق سردی روی پیشانی­اش نشست. ضعف تمام بدنش را گرفت.

_باید از این­جا بریم.

_الان شبه. نمی­شه.

_باید بریم. آلمانا شبا هم بلدن حمله کنن.

_شب جایی رو نمی­شه دید.

صدای شکسته شدن هیزم در آتش اجاق بر کلبه حاکم شد. دستان فردریک می­لرزیدند و انگشتانی که روزی در بازی با کارد بسیار حرفه­ای بودند توان فائق آمدن بر آن همه ترس را از دست داده بودند. کمی به پشت خم شد، گویا درد پایش را فراموش کرده بود و می­خواست با آن چشمان تیزبین اهریمنی­ کنترل اوضاع را در دست بگیرد. باید او را مغلوب می­کردم.

_چطوری می­شه از این­جا فرار کرد؟

_باید خودمون رو به قایقا برسونیم. کاپیتان تننت به زودی منطقه رو ترک می کنه.

­­_کسی توی این روستا نمونده اون کاپیتان لعنتی حتما فرار کرده.

_چه بلایی سر ماکسی آوردی؟

_ماکسی؟ اون دیگه کیه؟ آهان همون خوک عقب افتاده. هیچی افتاد توی رودخونه و مرد.

نگاه تندی بهش کردم. حساب کار دستش آمد. فهمید که دیگر فقط از طرف آلمان­ها تهدید نمی­شود. فهمید که به خاطر موقعیتش باید در مورد ماکسی با احترام حرف بزند. انتظار این­که فردریک با احترام در مورد کسی حرف بزند، تا حدی دور از ذهن بود ولی اجبار هر چیزی را ممکن می کند. پای راستش را که هنوز سالم بود به سمت زانو جمع کرد. لب­هایش شروع به لرزیدن کردند و چشم­های شرورش آرام شدند.

­­_ماکسی بیچاره. طفلکی سرنوشت خوبی نداشت.

_تعریف کن.

_بیچاره غرق شد. افتاد توی رودخونه­.

_چرا افتاد توی رودخونه؟

_بچه­های مدرسه­ی لرد باعث وحشتش شدند.

_کسی باعث وحشت ماکسی نمی­شد.

_اشتباه می­کنی. خیلی ترسو بود. از من می­ترسید. از پمبروک و لندن هم می­ترسید.

_اون نمی­ترسید. اون حرف گوش کن بود. مودب بود.

_دست بردار ژاکوب. اون عقل سالمی نداشت. دیوانه­ها هم ترسو می­شن، هم مودب.

_ماکسی دیوانه نبود.

_تو که همیشه پیش ما نبودی. وقتی انداختنت بیرون ماکسی عوض شد. تو یه کم پر روش کرده بودی.

_لندن بهم تهمت زد. وقتی حساب کتابای دفتر به هم نخوردن چیزی نگذشت که تو اتاقم اون همه پول پیدا شد. کی به جز تو می­تونست اون پولا رو تو اتاق من بذاره؟

_من از چیزی خبر ندارم.

داشت طفره می­ رفت. اگر او را سر جایش نمی نشاندم دیگر نمی ­شد ازش حرف کشید. چشم­هایش دروغ می ­گفتند و خودش با بیشرمی این دروغ ها را پوشش می ­داد. ظرف غذا به جوش آمده بود. با یک تکه چوب ظرف را برداشته و روی میز گذاشتم. با حرف زدن نمی­شد او را مجبور به اعتراف کرد. بی باک و جسور بود. با اطمینان از دروغ هایش دفاع می کرد. باید کاری را که دوست نداشتم، انجام می ­دادم. چشم ­های ماکسی را به یاد آوردم. نگاه­ هایی که به پرده­ ی سینما می ­کرد. آرامشی که در تاریکی سالن نمایش داشت. قدرت بدنی او را دیده بودم. میز بزرگ ناهار خوری را یک تنه جا به جا می­کرد و زیرش را تی می­کشید. مگر بچه­های مدرسه جرات داشتند که به او نزدیک شوند؟

 قضیه به این سادگیا نباید تمام می شد. مرگ ماکسی هم بی شباهت به تهمت دزدی من نبود بلکه بی­شرمانه تر و وحشیانه­تر بود. همیشه باید دنبال اجرای عدالت بود، حتی در این میدان جنگ. جایی برای تعارف کردن باقی نمانده بود. هر لحظه ممکن بود که آلمان­ها برسند. مگر نمی­توانستم لایق­تر از او را از میدان جنگ نجات دهم؟ عدالت و حقیقت تنها چیزیست که ارزش پیگیری دارد. برای همین نجاتش دادم. وقتی بین انبوه زخمی ­ها التماس می کرد انتخابم را کردم، شاید باید انگیزه ای باشد، چیزی شبیه به کینه تا در تصمیم گیری هیچ تردیدی راه نیابد.

 سربازی که هدفش از جنگ شخصی می­شود دیگر غیر قابل کنترل است و کدام سرباز داغ دار است که از شکنجه کردن شانه خالی کند؟ کدام سرباز عزادار است که از لذت خالی کردن گلوله در دل دشمن شادمان نشده و هنگام زدن تیر خلاص بر جمجمه ی دشمن نیمه جان لبخند نزند؟ سیگار روشن نکند و بر زمین تف نیندازد؟  کسی که به جنگ می­رود در نهانش می داند راهی مسیری شده که کشتن انسانی بیگانه برایش دور از انتظار نیست سرباز جنگ قبل از ثبت نام در ارتش فاتحه­ی انسانیت خودش را می خواند. شاید در این مسیر از پای درآید که تغییر مهمی در زندگیش حساب نمی شود چون هیچ انسانی دو بار نمی میرد. اگر سرباز زنده به خانه برگردد باز هم مرده است. ما هیچ کدام ما اسلحه نداشتیم. برای شکنجه­ی یک زخمی که حتما نیاز به اسلحه نیست. اما هر چیزی یک مقدمه دارد و آداب حکم می­کند که مقدمه فراهم شود تا کار بی ارزش نشود.

مراسم دعا، نمایش، سرود، جنگ و اعدام همگی مقدمه دارند و اوج لذت و معنا بعد از آماده سازی ذهنی چشیده می­شود، حتی مرگ. مرگ بی خبر لذتی ندارد. باید آماده­اش می­کردم. قربانی در قتلگاه آماده بود. یک ظرف برداشتم و در آن غذا ریختم. نزدیکش بردم.  "می­خوای غذا بخوری؟" نگاهم کرد. رنگ بی اعتمادی در چشمانش جان داشت و گیاه ضعف طوری در اندامش ریشه دوانیده بود که او را مجبور به امیدوار بودن می­کرد.

_آره. خیلی گرسنمه.

_به خاطر این غذا حاضری چی کار کنی؟

_منظورت چیه؟

_چی بهم می­دی که این ظرف غذا رو بذارم جلوت؟

_به نظرت من چیزی دارم که بهت بدم؟

­_آره که داری. خودتم می­دونی من چی می­خوام.

_من هیچی نمی­دونم.

خشم از چشمانش لبریز بود ولی در مقابلم جرات مقاومت نداشت. سرفه کرد تا گلویش صاف شود. آب دهانش را قورت داد و باز برجستگی خرخره­اش بالا و پایین شد. ملتمسانه به ظرف غذا نگاه ­کرد. از کنار میز یک صندلی چوبی قدیمی برداشتم، کمی لق می­زد. در مقابل او قرارش دادم. یک قاشق هم روی میز بود که آن را هم برداشتم. به آرامی و با خونسردی کامل در مقابل او نشستم و به چشمانش نگاه کردم. شروع کردم به غذا خوردن. نگاهم می­کرد اما این نگاه دیگر با التماس همراه نبود. خشم و نفرت در خود داشت. دستم را خوانده بود. عکس العمل منطقی انتخاب کرد. نبردی بین ما در حال شکل گرفتن بود. دو دشمن در حال عرض یابی یکدیگر بودند. نگاهش را از من دزدید و به گوشه­ی کلبه خزید. پای زخمی­اش را روی زمین دراز کرد. خون از دست داده و بیشتر از هر کسی در زمین محتاج غذا بود، غذایی که می­توانست آخرین شانسش برای ادامه­ی زندگی باشد.

_مگه نمی­خوای غذا بخوری؟

_تو چی می­خوای؟

_تو پولا رو گذاشتی تو اتاق من و بهم تهمت زدی مگه نه؟

_من نمی­دونم چی می­گی؟

_تو و اون لندن به من تهمت دزدی زدید یادت رفته؟

_من کاری نکردم. شاید لندن خودش این کار رو کرده. دیگه مهم نیست. الان همه چیز گذشته. تو به خاطر اون روزا ناراحتی؟

_نه اون مهم نیست. به خاطر خودم ازت کینه ندارم. وقتی تونستید صداقت یکی رو لگد مال کنید و بهش تهمت بزنید. وقتی تونستید واقعیت رو وارونه جلوه بدید و حکم صادر کنید. چطور ممکنه نتونید آدم بکشید و بگید تصادف بوده؟

_چی می­خوای بگی؟

­_چرا ماکسی مرد؟

_افتاد تو رودخونه.

_کی انداختش؟

_خودش افتاد. از بچه­ها ترسیده بود.

پاتیل داغ غذار رل از میز برداشتم و تمام محتویات آن را بر سر و صورت فردریک خالی کردم. بدنش گر گرفت و آه و ناله­اش به هوا خاست. با پاشنه ی سفت پوتینم به زخمش کوبیدم. از شدت درد نیم خیز کرد. با مشت به صورتش زدم که نقش بر زمین شد. دهانش از مخلوط بزاق، خون و غذای بر زمین ریخته پر شد. قیافه­ی رقت آوری پیدا کرد. شاید باید دلم برایش می­سوخت اما از دیدنش در این وضع دچار سرخوشی شدم. باز هم به پای زخمی اش لگد زدم. درد امانش را برید. فریاد کشید. "آخ... چرا می­زنی؟" دیگر توانی برای اهمیت ندادن نداشت. زخمش سر باز کرد. خون به شدت از پایش بیرون می­جهید.

 کف اتاق پر از لخته­های تیره­ی خون بود. نزدیکش شدم و با لبخند گفتم: "باید جلوی خون ریزی رو بگیرم رفیق. مگه نه؟" لبخندم شبیه به لبخندی شد که فردریک هنگام اخراج من از مغازه­ی پمبروک بر لب داشت. جوابی نداد. نای جواب دادن هم نداشت یا اگر داشت خودش را نگه داشته بود. باید می­فهمیدم. به سراغ اجاق رفتم. یک تکه هیزم نیم سوخته برداشتم. سوی فردریک آمدم. چوب گر گرفته بود. آتشی تند و بی قرار در جانش سرخ شده بود و با خون داغ هم آرام نمی­شد. آن قدر داغ بود که می توانست تمام بدنش را کباب کند و تا مغز استخوانش را بسوزاند. 

چشمانش به چشمانم دوخته شد. اطمینان داشت که از انجام هر کاری بر می آیم. پستی و قاطعیت بی­شرم خودش را در من می­د­ید. یک فردریک بی رحمی در من زاده شد و آن فردریک ضعیف و زخمی که بر زمین افتاده بود، راهی جز اعتراف نداشت. ترسش دیگر غیر قابل کتمان بود. تمام زوایای پنهانش را آشکار کرد. مبارزه بیشتر از این برایش بی ارزش بود. وا داد. مغلوب گشت. برای هر اعترافی آماده بود. باید پاک می­شد.

­_ماکسی چطوری مرد؟

_من نکشتمش.

_پس قبول داری که کشته شد.

_آره. کار لندن بود.

_لندن انداختش توی رودخونه؟

_با هم انداختیمش.

_مگه زورتون بهش می­رسید؟

_نه.

_پس چی کار کردید؟

_لندن بهش زهر داد.

_پس چرا علت مرگ رو خفگی اعلام کردن؟

_برای این­که اون ارزش تحقیق بیشتر رو نداشت.

_چرا نداشت؟

_چون سالم نبود. بود و نبودشم فرقی ایجاد نمی­کرد.

_کی ارزش آدما رو تعیین می­کنه؟

_موقعیتشون.

_پس چرا کشتینش؟

_من نکشتمش. لندن کشتش.

با لگد به شکمش ضربه زدم و چوب را به پایش نزدیک کردم.  مثل مار به خودش پیچید. تا این­جا برایم کافی نبود. باید بیشتر ازش حرف می­کشیدم. باید تفاله­اش را بر جای می­گذاشتم. تا آخرین واژه، تا آخرین دلیل باید مقابل چشمانم اعتراف می­کرد. حس جنون آمیزی بهم دست داده بود. کنترل اوضاع و ابتکار عمل در دستان من بود. دیگر در چشمان شرور او قدرتی نمانده بود اما باز هم از گفتن ماجرا تاسف نمی­خورد و هیچ اثری از شرم در چهره­اش دیده نمی­شد. گرگ­ها تا آخرین نفس زندگیشان خوی دریدن دارند.

_چرا لعنتی؟ مگه اون چی کار کرده بود؟

_کاری نکرده بود. فقط پسر پمبروک بود.

_پسر پمبروک بود؟

_آره. پمبروک قبل از مردنش براش سهم کنار گذاشته بود.

_یعنی لندن برادر خودش رو کشت؟ به خاطر پول؟

­_آره. به خاطر پول. پدر خودش رو هم به همین علت کشت.

_تو برای شیطان کار می­کردی.

_مگه تو برای خدا کار می­کنی؟

_من باید ازت اعتراف می­گرفتم.

_خب حالا من پاک شدم پدر؟ می­تونم از این­جا خلاص شم؟

_نقش تو در این جنایت چقدر بوده؟

_هیچی. من فقط کثافت­هاش رو پاک می­کردم.

_تو نظافت چی نبودی فردریک، تو چاقوکش بودی. لندن جرات کشتن نداشت. ترسوتر از این حرفا بود. نمی­تونست حتی به کثافت دست بزنه. این دستای تو بودن که به راحتی آلوده می­شدن.

_خیلی ساله که از این ماجرا گذشته.

_فرقی نمی­کنه. شماها با هم آدم کشتید.

_خدای من بس کن. ما این­جا هر روز آدم می­کشیم. چون دستور، دستوره سرباز. این میدونی که تو می­بینی، فقط یه گوشه از جنگ­هاییه که هر روز درگیرش هستیم.

_این چه جنگیه؟

_زندگی همش جنگه. تو چطور می­تونی نجنگی و زنده بمونی؟ اگه لندن ماکسی رو حدف نمی­کرد چطور می­تونست بدهی­هاش رو بده؟ اگه پمبروک از اول ماکسی رو از همه پنهان نمی­کرد چطور می­تونست برای خودش اعتبار کسب کنه؟ تو این وسط چی می­خوای؟ تو چرا خودت رو قاطی کردی؟ مگه منفعتی داری؟

_به خاطر ماکسی.

_مگه ماکسی برات سودی داشت؟

­_تو حیوونی. هیچی نمی­فهمی.

_به خودت نگاه کن. فکر می­کردی دست به همچین کاری بزنی؟ شکنجه کردن کار تو نبود ژاکوب. تو مرد خدا بودی. اون رو نگاه کن.

به شمایل عیسی مسیح که در گوشه­ی سالن بود اشاره کرد. چشمانش برق زد. آخرین تیرش را زده بود و باید منتظر تاثیرش می­ماند. "اگه مسیح این­جا بود چی می­گفت؟" چرا فردریک این حرف را ­زد؟ آیا راهی برای مغلوب کردنم یافته بود؟ فردریک شیطان بود. یاد این آیه افتادم که می­گفت: " دشمنان خود را دوست بدارید و برای کسانی که به شما جفا کردند دعا کنید زیرا او آفتاب خود را بر بدان و نیکان می تاباند و باران خود را بر درستکاران و بدکاران می­باراند. همان طور که دیگران را محکوم می­کنید، خودتان هم محکوم می­شوید. با هر پیمانه­ای که به دیگران بدهید با همان پیمانه هم عوض خواهید گرفت"  چرا این آیات را به یاد آوردم؟ آیات رحمت چه نا به هنگام به ذهن آشفته­ی من فرود آمدند. فردریک خودش را به گوشه­ای کشاند. منتظر بود تا موفقیتش را ببیند. چیزی به شکار شدن و در بند شدنم نمانده بود.

صدای شلیک منور به گوش رسید. آلمان­ها به دهکده رسیده بودند. فضای تاریک کلبه روشن شد و من سلاح زهراگین چشمان فردریک را دیدم که وجدان مرا نشانه گرفته بود. چشم­هایش به نقطه ای عمیق در روح من دوخته شده بودند. روحی که آمادگی کشتن را در خود پذیرفته بود ولی حالا در برابر سرباز بودن مقاومت می­کرد. خون ریزی فردریک بند آمده بود. صدای گام­های سربازان آلمانی و حتی حرف­هایشان را می­شنیدم. با شجاعت و قدرت در حال نزدیک شدن بودند. در مقابل من دری وجود داشت که رو به جنگل انبوه باز می­شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یک روز، جنگ» نویسنده «فرشاد ذوالنوریان»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692