برفها کمکم در حالِ آب شدن بودند.پانی و پِنی که در کلبۀ پدر و مادرشان زمستانی پر از گرمی و شادی را کنارِ دوستانشان گذرانده بودند، ازنزدیک شدنِ فصلِبهار نیز بسیار خوشحال شدند.
هوا خوب و آفتابی بود، پانی و پِنی هم در این هوای خوب تصمیم گرفتند همراهِ دوستانشان در همان نزدیکیها به گردش بروند.
همگی از کلبه بیرون آمدند و مشغول قدم زدن و بازی کردن شدند.
خانم جوجه تیغی به پانی و پِنی رو کرد و گفت: «بهتر است به لانۀ آقاخرگوشه سری بزنیم، از بهارِ سال گذشته او را ندیدهایم!»
همگی به سمتِ لانۀ آقاخرگوشه که در همان نزدیکی بود به راه افتادند.
کمی بعد به لانه رسیدند اما کسی در آنجا نبود.
پانی گفت: «به نظرتون آقاخرگوشه به بیرون رفته است؟!»
سنجاب کوچولو گفت: «هوا خوب است، شاید آقاخرگوشه مثل ِما به بیرون آمده باشد!»
همگی به دور و بر نگاهی انداختند تا شاید آقاخرگوشرو ببینند؛ در همین حال بودند که ناگهان صدای فریادِ سنجاب کوچولو را شنیدند که میگفت: « اینجاست...اینجاست..!»
همگی به سمتِ سنجاب کوچولو دویدند.وقتی رسیدند چشمشان به آقاخرگوشه افتاد که ضعیف و بیجان در زیرِ بوتهای پوشیده از چوبهای نازک و برگهای خشکِ برفی دراز کشیده است.
پانی با ناراحتی نزدیک شد و گفت: «آقاخرگوشه چه بر سرت آمده است؟!»
آقاخرگوشه با صدای لرزان و ضعیفش گفت: «گرگها به لانهام حمله کردند و من از ترس به اینجا پناه آوردم و نتوانستم غذای زیادی همراهم بیاورم و مدتیست که در زیر این بوته با غذای کم زندگی میکنم؛ گرگها هرشب به سراغ لانهام میآیند و دیگر نمیتوانم آنجا زندگی کنم و با برف و سرمای زمستان نتوانستم لانۀ جدیدی بسازم، الان هم که خیلی ضعیف شدهام.»
پانی وپِنی و دوستانش از وضعیتِ آقاخرگوشه خیلی ناراحت شدند.
پِنی آقاخرگوشرو بغل کرد و همگی به سمتِ کلبۀ پدر و مادرِ پانی و پِنی راه افتادند.
پدر و مادرِ پانی و پِنی وقتی آقاخرگوشرو دیدند به پنی گفتند: « سریع او را به داخل بیار!»
آنها در کنارِآتش برایش جایی درست کردند تا راحت استراحت کند.
مادرِ پانی و پِنی برای آقاخرگوشه سوپ سبزیجات درست کرد.
پانی و پِنی به همراهِ دوستانشان تصمیم گرفتند کلبهای محکم در همان نزدیکی برای آقاخرگوشه بسازند تا هیچ گرگی نتواند واردش شود.
روزها گذشت تا آقاخرگوشه توانست راه برود و سرحال شود.
وقتی کارِساخت کلبه تمام شد، پانی و پِنی به آقاخرگوشه گفتند: «حالا که سرحال شدی با ما به بیرون بیا و کمی راه برو!»
همگی به بیرون آمدند، کمی که راه رفتند آقاخرگوشه چشمش به کلبهای افتاد که قبلا آنرا در این نزدیکی ندیده بود.
پانی گفت: «آقاخرگوشه این کلبۀ محکم را برای تو ساختیم که دیگر هیچ گرگی نتواند به داخلش بیاید.»
آقا خرگوشه از خوشحالی بالا وپایین میپرید و میگفت: «کلبۀ به این زیبایی را برای من درست کردید! من خیلی خوشحالم که دوستانِ خوبی دارم، وقتی مریض بودم و احتیاج به کمک داشتم من را تنها نذاشتید و ازمن به خوبی مراقبت کردین؛ تازه برای من کلبه هم درست کردید! امیدوارم بتوانم دوستِ خوبی برایتان باشم.»