• خانه
  • داستان
  • داستان «انار» نویسنده «یاسوناری کاواباتا» مترجم «آرزو کشاورزی»

داستان «انار» نویسنده «یاسوناری کاواباتا» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

آن شب، وزشِ بادِ شدید برگ‌های درخت انار را کَند.

برگ‌ها آن شب، وزشِ بادِ شدید برگ‌های درخت انار را کَند.

برگ‌ها دورتادورِ تنه درخت ریخته‌بودند.

کِمیکو صبح از دیدن درخت بی‌برگ و برگ‌های دور تنه متعجب شد. چرا که انتظار داشت باد آن‌ها را پراکنده‌کند.

یک انار بسیار خوب در درخت مانده‌بود.

مادرش را صدا زد: «بیا و نگاهش کن. »

مادرش نگاهی به درخت انداخت و گفت: «فراموشش کرده‌بودم. » و بعد به آشپزخانه برگشت.

این باعث شد که کِمیکو به تنهایی خودشان فکر کند.

انارِ رویِ درخت هم تنها و فراموش‌شده به نظر می‌رسید.

دو هفته قبل شاید هم قبل‌تر، برادرزاده هفت ساله‌اش آن‌جا بود و بلافاصله متوجه انارها شده‌ و سعی‌کرده‌بود تا از درخت بالا برود.

کِمیکو از ایوان گفته‌بود: «بالا یک انار بزرگ هست. »

«اگر آن‌جا بروم، دیگر نمی‌توانم پایین بیایم. »

حق با او بود، پایین آمدن از درخت با انارهایی در دست‌، کار آسانی نخواهدبود.

کِمیکو به او لبخند زده‌‌بود.

از وقتی که از درخت پایین آمده‌بود تا الان‌ آن انار را فراموش کرده‌بودند. سپس درلابه‌لای برگ‌ها پنهان شده‌بود. ولی الان در برابر آسمان صاف ایستاده‌بود.

بی‌شک انار و برگ‌های دور تنه، نشانه قدرت بودند.

کِمیکو با یک چوب، انار را پایین انداخت. آنقدر رسیده‌بود که به‌نظر می‌رسید دانه‌ها به زور آن‌را باز می‌کردند.

وقتی آن را روی ایوان گذاشت، دانه‌هایش زیر نورخورشید می‌درخشیدند و به نظر می‌رسید که خورشید از میان آن‌ها عبور می‌کند.

احساس شرمساری کرد که فراموشش کرده‌بود.

در طبقه بالا با این‌که درحال خیاطی بود صدای کای‌کیچی را شنید.

در باز بود، به نظر می‌رسید که وارد باغ شده‌است. اضطرار در صدایش بود.

مادرش صدا زد: « کِمیکو، کِمیکو! کای‌کیچی این‌جاست. »

سوزنش را که نخ‌کرده‌بود دوباره داخل جاسوزنی گذاشت.

«کِمیکو گفته‌بود که چقدر دوست‌دارد قبل از رفتن، ببینتت. »

کای‌کیچی به جنگ می‌رفت.

« دیدنت بدون دعوت و این‌طور ناگهانی خیلی عجیب بود، ولی خیلی خوب شد که امروز آمدی. »

از او خواست که برای ناهار بماند، اما عجله داشت.

دوباره کِمیکو را صدا کرد و گفت: «حداقل یک انار بخور، برای باغ خودمان است. »

بالاخره آمد و کای‌کیچی با چشمانش به او سلام کرد، گویی بیش از آن چیزی بود که بتواند منتظر پایین آمدن او بماند، کِمیکو روی پله‌ها ایستاد.

انگار شور و هیجان به چشم‌های کای‌کیچی هجوم آورد و انار از دستش افتاد.

آن‌ها به یکدیگر نگاه‌کردند و لبخندزدند.

کِمیکو وقتی متوجه شد که لبخند می زند، سرخ شد.

کای‌کیچی از ایوان بلند شد و گفت: «مواظب خودت باش، کِمیکو. »

«تو هم همین‌طور. »

از او دور شد و خداحافظی کرد.

کِمیکو بعد از رفتنش به دروازه باغ نگاه کرد، مادرش گفت: «او خیلی عجله داشت. »

به ایوان اشاره کرد و گفت: «یک انار خوب است. »

هنگامی‌که کای‌کیچی می‌خواست بازش کند، هیجان به چشم‌هایش آمده‌بود. به‌طورکامل به دو‌نیم نکرده‌بود و آن‌را همان‌جا گذاشته‌بود.

مادرش آن‌را به آشپزخانه برد و شست و به کِمیکو داد.

کِمیکو اخم کرد و عقب کشید، و سپس، یک‌بار دیگر سرخ شد، با کمی سردرگمی نگاهش کرد. به نظر می‌رسید کای‌کیچی چند دانه برداشته‌باشد.

درحالی که مادرش او را نگاه می‌کرد، برای کِمیکو عجیب بود که از خوردنش امتناع کند. به آرامی شروع به خوردنش کرد. طعم ترشی دهانش را پر کرد، نوعی شادی غم‌انگیزی را احساس می‌کرد.

مادرش بی‌تفاوت ایستاده بود.

کِمیکو به سمت آینه رفت و گفت: « به موهایم نگاه کن، با این موی ژولیده با کای‌کیچی خداحافظی کردم. »

مادرش به آرامی گفت: «وقتی پدرت مُرد، می‌ترسیدم موهایم را شانه کنم. وقتی موهایم را شانه می‌زدم فراموش می‌کردم چه‌کار می‌کردم. وقتی به خودم می‌آمدم انگار پدرت منتظر بود کارم را تمام کنم. »

کِمیکو عادت مادرش به خوردن آنچه را که پدرش در بشقابش می‌گذاشت به‌یادآورد. خوشحالی‌ای را حس کرد که او را وادار به گریه کرد.

مادرش احتمالاً چون تمایلی به دورانداختن انار نداشت، آن‌را به کِمیکو داده‌بود.

کِمیکو با احساس شادی‌ای که داشت، در برابر مادرش احساس خجالت می‌کرد.

فکر می‌کرد این خداحافظی بهتر از آن چیزی بوده که کای‌کیچی می‌توانست بداند، و می‌توانست مدت زیادی منتظر بماند تا او برگردد.

به مادرش نگاه کرد خورشید روی درهای آن طرف می‌تابید درحالی که هنوز پشت آینه‌اش نشسته‌بود. می‌ترسید که انار روی زانویش را بخورد.کِمیکو صبح از دیدن درخت بی‌برگ و برگ‌های دور تنه متعجب شد. چرا که انتظار داشت باد آن‌ها را پراکنده‌کند.

یک انار بسیار خوب در درخت مانده‌بود.

مادرش را صدا زد: «بیا و نگاهش کن. »

مادرش نگاهی به درخت انداخت و گفت: «فراموشش کرده‌بودم. » و بعد به آشپزخانه برگشت.

این باعث شد که کِمیکو به تنهایی خودشان فکر کند.

انارِ رویِ درخت هم تنها و فراموش‌شده به نظر می‌رسید.

دو هفته قبل شاید هم قبل‌تر، برادرزاده هفت ساله‌اش آن‌جا بود و بلافاصله متوجه انارها شده‌ و سعی‌کرده‌بود تا از درخت بالا برود.

کِمیکو از ایوان گفته‌بود: «بالا یک انار بزرگ هست. »

«اگر آن‌جا بروم، دیگر نمی‌توانم پایین بیایم. »

حق با او بود، پایین آمدن از درخت با انارهایی در دست‌، کار آسانی نخواهدبود.

کِمیکو به او لبخند زده‌‌بود.

از وقتی که از درخت پایین آمده‌بود تا الان‌ آن انار را فراموش کرده‌بودند. سپس درلابه‌لای برگ‌ها پنهان شده‌بود. ولی الان در برابر آسمان صاف ایستاده‌بود.

بی‌شک انار و برگ‌های دور تنه، نشانه قدرت بودند.

کِمیکو با یک چوب، انار را پایین انداخت. آنقدر رسیده‌بود که به‌نظر می‌رسید دانه‌ها به زور آن‌را باز می‌کردند.

وقتی آن را روی ایوان گذاشت، دانه‌هایش زیر نورخورشید می‌درخشیدند و به نظر می‌رسید که خورشید از میان آن‌ها عبور می‌کند.

احساس شرمساری کرد که فراموشش کرده‌بود.

در طبقه بالا با این‌که درحال خیاطی بود صدای کای‌کیچی را شنید.

در باز بود، به نظر می‌رسید که وارد باغ شده‌است. اضطرار در صدایش بود.

مادرش صدا زد: « کِمیکو، کِمیکو! کای‌کیچی این‌جاست. »

سوزنش را که نخ‌کرده‌بود دوباره داخل جاسوزنی گذاشت.

«کِمیکو گفته‌بود که چقدر دوست‌دارد قبل از رفتن، ببینتت. »

کای‌کیچی به جنگ می‌رفت.

« دیدنت بدون دعوت و این‌طور ناگهانی خیلی عجیب بود، ولی خیلی خوب شد که امروز آمدی. »

از او خواست که برای ناهار بماند، اما عجله داشت.

دوباره کِمیکو را صدا کرد و گفت: «حداقل یک انار بخور، برای باغ خودمان است. »

بالاخره آمد و کای‌کیچی با چشمانش به او سلام کرد، گویی بیش از آن چیزی بود که بتواند منتظر پایین آمدن او بماند، کِمیکو روی پله‌ها ایستاد.

انگار شور و هیجان به چشم‌های کای‌کیچی هجوم آورد و انار از دستش افتاد.

آن‌ها به یکدیگر نگاه‌کردند و لبخندزدند.

کِمیکو وقتی متوجه شد که لبخند می زند، سرخ شد.

کای‌کیچی از ایوان بلند شد و گفت: «مواظب خودت باش، کِمیکو. »

«تو هم همین‌طور. »

از او دور شد و خداحافظی کرد.

کِمیکو بعد از رفتنش به دروازه باغ نگاه کرد، مادرش گفت: «او خیلی عجله داشت. »

به ایوان اشاره کرد و گفت: «یک انار خوب است. »

هنگامی‌که کای‌کیچی می‌خواست بازش کند، هیجان به چشم‌هایش آمده‌بود. به‌طورکامل به دو‌نیم نکرده‌بود و آن‌را همان‌جا گذاشته‌بود.

مادرش آن‌را به آشپزخانه برد و شست و به کِمیکو داد.

کِمیکو اخم کرد و عقب کشید، و سپس، یک‌بار دیگر سرخ شد، با کمی سردرگمی نگاهش کرد. به نظر می‌رسید کای‌کیچی چند دانه برداشته‌باشد.

درحالی که مادرش او را نگاه می‌کرد، برای کِمیکو عجیب بود که از خوردنش امتناع کند. به آرامی شروع به خوردنش کرد. طعم ترشی دهانش را پر کرد، نوعی شادی غم‌انگیزی را احساس می‌کرد.

مادرش بی‌تفاوت ایستاده بود.

کِمیکو به سمت آینه رفت و گفت: « به موهایم نگاه کن، با این موی ژولیده با کای‌کیچی خداحافظی کردم. »

مادرش به آرامی گفت: «وقتی پدرت مُرد، می‌ترسیدم موهایم را شانه کنم. وقتی موهایم را شانه می‌زدم فراموش می‌کردم چه‌کار می‌کردم. وقتی به خودم می‌آمدم انگار پدرت منتظر بود کارم را تمام کنم. »

کِمیکو عادت مادرش به خوردن آنچه را که پدرش در بشقابش می‌گذاشت به‌یادآورد. خوشحالی‌ای را حس کرد که او را وادار به گریه کرد.

مادرش احتمالاً چون تمایلی به دورانداختن انار نداشت، آن‌را به کِمیکو داده‌بود.

کِمیکو با احساس شادی‌ای که داشت، در برابر مادرش احساس خجالت می‌کرد.

فکر می‌کرد این خداحافظی بهتر از آن چیزی بوده که کای‌کیچی می‌توانست بداند، و می‌توانست مدت زیادی منتظر بماند تا او برگردد.

به مادرش نگاه کرد خورشید روی درهای آن طرف می‌تابید درحالی که هنوز پشت آینه‌اش نشسته‌بود. می‌ترسید که انار روی زانویش را بخورد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «انار» نویسنده «یاسوناری کاواباتا» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692