با متر روی دوشم و دوربین توی دستم، در حالی که چشمانم از اشکِ خندهها خیس بود زدم بیرون: «خیال دارم این بار یه عکس توپ بگیرم و بزنم تو گوش رکورد فروش قبلی.» مریم خندید: «خدایی میگی بزنم تو گوشش، یاد کنکور دادنت میافتم.
چقدر میخواستی بزنی تو گوش کنکور و...». گفتم: «خوب شد نزدم. اگه زده بودم الآن اینجا نبودم.» جواب داد: «الآن مگه کجایی؟» با لبهای بههم فشرده از خنده به سمت مریم یورش بردم. جا خالی داد و دوید. سمتش دویدم. از پلههای بلند سنگی احاطه شده با گلدانهای کوچک و بزرگ کاکتوس و گل گندمی بالا میرفت و من به دنبالش. خندههایمان هم با ما بالا میرفت. گفت: «آخه خدایی دکتر شدن به تو نمیاومد، راحله. تو نهایت پارچه برش بدی. چه کارت با دل و روده؟» سریعتر دویدم: «خودت حالا چه پخی شدی؟» ایستادم. ایستاد: «جدی میخوای چکار کنی؟» گفتم:
_میخوام از آدمای متفاوتی عکس بگیرم.
_مثلا عمورضوی؟ اوه! یادم نبود سر پسرشو زیر آب کردی.
خندید. لبهایم را بههم فشردم و با خنده زدم به شانهاش: این فوضولیا به تو نیومده، آبجی کوچیکه.
_حالا میخوای چکار کنی، آبجی بزرگه؟
_چندوقته تو فکرشم که عکسای جدید بگیرم، از آدمای جدید.
_خب! یعنی الآن این لباسو تن نکنم؟
_این پلهها رو میریم بالا و به اولین آدمی که رسیدیم، پیشنهاد عکس گرفتن میدیم.
_همینطوری اللهبختکی؟ اتفاقی؟ دیوونه شدی؟
_بختآزمایی میکنیم.
_مگه میشه؟!
بالا رفتم. دنبالم راه افتاد. گفتم: «صبر کن و ببین.»
پلهی اول. شموردم: «یک». پلهی دوم. شموردم: «دو». پلهی سوم. از روبرو، از پلههای مقابل ما، زنی ظاهر شد. چهرهاش از این فاصله پیدا نبود. مریم نگاهم کرد: «اندامش که بد به نظر نمیآد.»
_اگه هم بد بود، لباس رو سایزش میکردیم
_منظورم برا مدل بودنه
_نه دیگه قرار شد، هرکس اومد انتخاب بشه. هر آدمی، هر جوری که هست.
از پلهها بالا رفتیم. زن پایین میآمد و با هر قدم، چروکهای زیر چشمش، گودی چشمهایش، لک روی صورتش و بفهمینفهمی برجستگی شکمش نمایانتر میشد.
_انگار داره کار خراب میشه
_شاید. بذار ببینیم قبول میکنه.
_واقعاً میخوای پیشنهاد بدی؟
_چرا که نه؟
به هم رسیدیم.
_ببخشید خانم، ما دنبال یه مدلیم برای این لباسمون.
لباس را کمی آوردم بالا. با چشمان قهوهای روشنش که نور کدر و ماتی داشت با تعجب نگاهمان کرد. تکرار کردم: «ما میخواهیم که شما اگه دوست داشته باشید، بشید مدلمون.»
نگاهمان کرد: «من؟» مریم آرام دستم را گرفت و فشار داد که یعنی «نه». جواب دادم:
_آره شما.
_حالا چرا من؟
_چون... چون... چون مدلمون امروز نیومده
مریم سقلمهای به پهلویم زد. زن سرش را خم و راست کرد و با چشمهای گرد و لبخند کجی که روی لبش نشسته بود جواب داد: «بدم نمیاد، اما من برا این کار یهکم شکستهم. عکستون خراب میشه.» چشمانم از خوشحالی برق زد: «خراب نمیشه.» راه افتادم: «دنبال من بیاین.» زن دو پله عقبتر بود و مریم یک پله. مریم خودش را رساند به من:
_چیکار داری میکنی؟
_قشنگ میشه، مریم.
_چی قشنگ میشه. دیونه شدی؟
_هیس! میشنوه... اصلاً بذار خراب شه.
_خراب شه؟ یادت رفته چقدر رو این طرح لباس کار کردی؟
ایستادم. نگاهش کردم: «بذار خراب شه.» پلهها را پایین آمدم. دنبالم آمد:
_تمام موهاش سفیده. ببین
_اما جذابه
_هه! جذاب؟ موی سفید برای کی جذابه؟ مشتریا؟ حداقلش اینه که باید رنگ کنه. راحله وایسا!
به پایین پلهها رسیده بودیم: «میخوام همینطوری باشه. فهمیدی؟» صدای خفهای از پشت سر شنیدیم: اگه دوست ندارین... یا اگه منصرف شدین... یا اگه بخواین موهامو رنگ کنم... خب... مشکلی نداره»
_منصرف شدیم؟ نه! خیلی هم دوست داریم
_بفرما! خودشم قبول داره خوب نیست.
_همینطوری خوبه
زن به مریم نگاه کرد. تکرار کردم: «همینطوری خوبه.» روسری را کمی بالا داد. بیشهزار موهای کوتاه یکدست سفیدش در باد لرزید. مانند چشمهایش. گفتم:
_عالی هستید. راستی اسمتون چیه؟
_ساحل
_ساحل... خب بریم.
به اطرافم نگاه کردم:
_روی این پلهی سنگی که سر پیچه و از همه پهنتر بشینید.
_راحله! خراب میشه.
_خراب نمیشه.
_باید لباسو بپوشید. مریم کمکش کن.
مریم هنوز ایستاده بود. لباس را گذاشتم توی دستش. آرام گفتم: «کمکش کن». این لحن را میشناخت، لحنی که در پسش تردید نبود. لباس را گرفت. ساحل لباس را پوشید. لباس بلند سبز چیندار. گفتم: «خیلی بهتون میآد».
روی پلههای این محوطهی سرسبز نشست. از او خواستم پا روی پا بیندازد. همین کار را کرد. جلو رفتم و چینهای پایین دامنش را مرتب کردم. گلدانی از گل گندمی دادم دستش. دست گرفت. گفتم: «همینطور که گلدون دستتونه به پایین نگاه کنید و حسِ...» از پشت لنز دوربین نگاهش کردم. به ادامهی صحبت و توضیح بیشتر نیازی نبود. حسی که باید توی چهرهاش مینشست در خطوط صورتش موج میزد. دکمهی دوربین را فشار دادم و دوربین چهرهی زن سپید مویی را ضبط کرد که در دلِ نگاهِ رو به زمینش، داستانی غمانگیزی پنهان داشت. احساسش میکردم. گفتم: «عالی شد، همونی شد که میخواستم.» مریم نگاهم کرد. لبخند تلخی زد. ساحل هنوز نشسته بود. با همان حالت، بی حرکت. گفتم: «ساحلجون بلند شو، باید بریم اون طرف». پا از روی پا برداشت. دماغش را بالا کشید و گونههایش را پاک کرد. گریه کرده بود. پرسیدم: «خانم ناراحت شدید؟» لبخندی زد. با صدای گرفتهای جواب داد: «به این میشه گفت ناراحتی؟ شاید میشه. نمیدونم. نمیدونم چرا گریه کردم. برای عمر از دست رفته؟ نه! چیزی نبود که خواسته باشم و توش وامانده باشم. ماشین. خانه. باغ. همسر آروم و بیآزار. بچهها. نوههام.» درمیان اشکها، تلخندی زد. مریم چشمزهرهای به من رفت و گفت: «ببخشید، ناراحتتون کردیم». ساحل خندهای کرد و گفت: «آره. برای اون روز اشک ریختم. اون روز، روی پلههای مرمرین اون پارک. آخرین قرار ملاقات.
با خنده و شاخه گل، با لباس آبی و روسری گلدار، ایستاده بودم، روی پلهها. اومد. از دور دیدمش. آروم میاومد. پلهها رو چند تا یکی کردم. مثل آهویی چموش. مثل بچهی مشتاق آغوش مادر: "سلام" جواب داد. سلام خشک و یخزده. سلام ماسیده و قندیل بسته به بدنهی غار: "بهتری؟" چند روز پیش گفته بود، آرام، بیصدا، در سکوت. گفته بود: "میخوام یه مدت تنها باشم." پرسیدم: "چرا؟" گفت که نمیدونه. گفت که بهش احتیاج داره. لبخند زدم: "باشه. پس بهم خبر بده، هر زمان غارنشینیت تموم شد". خندیدم. نخندید. حالا از غار بیرون آمده بود. بعد از یک هفته. یک هفته و چهار ساعت. دقیقاً. تقریباً، گمون کنم همین حدود بود. زنگ زد: "میخوام ببینمت." گفتم: "حتماً... حتماً." بهترین لباسمو تن کردم. عطر گرم، رنگ گرم. گل خریدم. گلهای زرد، آبی. همونچیزی که اون دوست داشت. برای استقبال از برگشتنش. برای دیدن لبخندش. لبخند به لب نداشت. پرسیدم: "چیزی شده؟" جواب داد: "میخواستم بگم، همهچی بین ما تمومه". خندیدم. فکر کردم شوخیه. شوخی نبود. چرا؟ چرا اینکار را کرد؟ نپرسیدم. میخواستم بدونم اما نپرسیدم. نمیخواستم بدونم و نپرسیدم. چیزی توی وجودم اجازه نداد. شاید غرور. شاید اطمینان از خودم. شاید اینکه من روی پلهی بالاتر زندگی ایستاده بودم و او پایینتر. نفس عمیق کشیدم. اَبرو بالا دادم. خندیدم: "باشه. خوشبخت باشی."
خم شدم. دستهگل را گذاشتم زمین. گلهای زرد رو. آبی رو. از راهِ اومده برگشتم. پلهها رو بالا رفتم. یکییکی. بالا و بالاتر. پلههای زندگی. تا رسیدن به همهی چیزهایی که میخواستم. همهچیز. چیزی نبود که از پسش برنیومده باشم. هیچچیز. تنها یه چیز بود. یه بغض کهنه. یه بغض کهنهی قدیمی. یه غرور گلولهشده توی گلو. یه سیل اشک پشت سد سیب گلو. اما الآن حضورش رو روی گونههایم احساس کردم. گرم و بیامان. بیامانه و کهنه. کهنه و فروریخته. بعد از سالها. بعد از سالها کتمان. کتمان این رنج. رنج طردشدگی». با پشت دست اشکها را پاک کرد. ادامه داد: «نه. چیزی نیست دخترم. نگران نباش». رو به من کرد: «عکست خوب شد؟»
به ساحل نگاه کردم و بعد به مریم. دست به دوربینم بردم: «آره... آره... عالی... عالی شد». بهاجبار لبخندی بر لب نشاندم. مریم دهان باز کرد: «بله عالیه.» روی صحبتش با من بود: «از نظر تو همهچیز عالیه. از نظرِ توی آدم ازخودراضی. از دماغفیلافتاده و متکبر و خودشیفته. اشک زن بیچاره رو درآوردی میگی عالیه.» مبهوتانه نگاهش میکردم. تا به حال مریم را اینطور عصبانی ندیده بودم. دهان باز کرد: «همهٔ کارهات از سر خودخواهیه. همهٔ کارات. از بچگی. اون از کنکورت که رهاش کردی، اینم از خیاطی زدنت. بیچاره مامان چه آرزوها که نداشت. هه! دکتر شدنت. برای اهداف خودت هر چیزی رو زیر پا گذاشتی و میذاری. منو، مامان و بابا رو. این زنو. همهی عالمو. اون محمد نگونبختو. محمد، پسر عمورضوی. در گستاخانهترین حالت ممکن ایستادی و نامزدیتو بههم زدی. بابا و مامانو بیچاره کردی. منو بیچاره کردی». دلم هری ریخت. گفتم: «چی میگی؟ نامزدی من چه ربطی به تو داره؟» جواب داد: «میتونستی با آن محمد ادامه بدی و زندگیتو بسازی، اما راه خودتو رفتی. همیشه. راهی که با همه، ساز مخالف بزنی. که برتری خودتو نشون بدی. بهدرک. بهدرک حال بابا و مامان. به درک دل مریم. بابا و آبرو کیلویی چند؟ مریم سگ کی؟» ساحل بلند شد: «دخترا، آروم.» به نشانهی سکوت به طرف ساحل دست بالا بردم و گفتم: «پرسیدم نامزدی من چه ربطی به تو داره؟» جواب داد: «آره. به تو چه؟ به تو چه مربوط که با بههم خوردن نامزدیم لگد به بخت خواهر کوچترم میزنم؟ همینطوری فکر کردی دیگه، نه؟ اینطوری فکر کردی و و لگد زدی به بختم. خانوادهها رو به جون هم انداختی و میونهشونو شکرآب کردی. من و آرش، برادر محمد، افتادیم روی دست دل هم.» با چشمهای گردشده پرسیدم: «چی؟» دستهایش را از دو طرف باز کرد، به پهلوهایش کوبید و با نیشخند گفت: «اوه! نگو که خبر نداشتی. میدونستی که من و آرش همو دوست داریم. میدونستی و بدون فکر کردن به عواقب کارت، که خواهری هم هست، راه خودتو پیش گرفتی. دل ما رو خون کردی. مثل همین حالا که دل این زنو خون کردی. مثل همهی زندگیت».
به مریم نگاه میکردم. نمیدانستم. هیچچیز درمورد آرزوی دل مریم نمیدانستم. مثل او که هیچچیز درمورد ما نمیدانست. از حرفهایش گیج و منگ بودم، اما نباید چیزی میگفتم. چه جوابی باید میدادم؟ چه جوابی جز سکوت و وانمود؟ ساحل وسط جانم رسید: «بـ...بـ...بخشید. فکر کنم مـ...مـ...من برم بهتره.» نگاه از مریم بریدم و رو به ساحل گفتم: «بریم برای عکس بعدی» ساحل مبهوتانه ایستاده بود. مریم زیر لب غرید: «آره! مثل همیشه خودخواه و سنگدل. بعد میگه نمیدونستم. حالا که فهمیدی چی شد؟» نشنیده گرفتم. به ساحل گفتم: «لطفاً روی اون تختهسنگ بشین.» ساحل مرددانه نشست. آرش؟ برادر محمد. غیرممکن بود. از پشت لنز دوربین نگاهش کردم: «یه کم به چپ... سر یه کم به راست... خیره به نوک اون درخت». غمش را میدانستم. غم چشمهای ساحل. از چشمها غمها را میشود شناخت. موها. موها بیجهت سفید نمیشوند و رنگ چشمها بیجهت کمفروغ. چشمهای خودم را میشناختم. اما چطور حال مریم را نفهمیده بودم؟ چطور حال محمد را؟ توی محوطهٔ دانشگاه ایستاده بودیم. پرسیدم: «واسه چی محمد؟»
_نپرس
_چرا نپرسم؟ من مهم نیستم؟ یهسر ماجرا هم منم
_میدونم. اما باید منو ببخشی
_موضوع چیه؟ کس دیگهای رو دوست داری؟
سر پایین انداخت: «نمیتونم بگم». جزوهها را در داخل دستت به سینه فشردم و گفتم: «باید بگی. باید بفهمم. من باید بدونم». سرش را بالا آورد و من چشمهای مشکی مضطربش را که رازی را در خود پنهان داشت دیدم. لب باز کرد: «خودتم میدونی که این نامزدی مصلحتی بود». اخم نشست به ابروهایم: «چی؟» ادامه داد:
_آره. خودتم میدونی که بهخاطر اوضاع شراکت و دوستی پدرهامون مجبور به این ازدواج شدیم
_مجبور شدیم؟
آب گلویش را پایین داد: «من... من... خواهرت، مریمو دوست دارم. دوست داشتم. از بچگی». جا خوردم. باورم نمیشد. چهطور میتوانستم باور کنم. گفتم:
_باورم نمیشه
_حق داری
_مریم هم دوستت داره؟
_نه... نه... یعنی نمیدونم... هنوز حرفی نزدم، اما باید بهش بگم.
_چی داری میگی؟
_سعی کن منطقی باشی راحله. من دلم پیش مریمه
اشک از گونهام سرریز شد. اشکم را دید و گفت: «خواهش میکنم، سعی کن کنار بیای.» اشکهایم را پاک کردم: «بهزور نمیتونم نگهت دارم». جواب داد: «میشه. میشه به کسی نگی که من نامزدی رو خراب کردم». مکث کرد و ایستادم به شنیدن ادامهی حرفهایش: «برای خانوادههامون فرقی نداره. میدونی؟ یه وصلت پایههای شراکتشونو محکم میکنه. اونا همینو میخوان. فقط باید آبها از آسیاب بیفته و با خواهرت حرف بزنم. باشه راحله؟ بهخاطر من. به خاطر خواهرت. به خاطر خانوادههامون.» با اشک به نشانهی تائید سرجنباندم.
از پشت دوربین همهچیز را تار میدیدم، لباس سبز و چهرهی ساحل را مانند شبهی مات. شبهی مات از آیندهٔ خودم. دکمهٔ دوربین را فشار دادم و قطره اشک چکیده بر گونهام را پاک کردم. به عکس نگاه کردم. خوب نشده بود. تار بود. چشمهای ساحل هم غرق اشک. اشکهایی که تمامی نداشت. گفتم: «دوباره میگیریم.» مریم بازویم را تکان داد: «تمومش کن! داری اذیتش میکنی.» ساحل سر روی زانو گذاشت، گریه میکرد. در اشک تکرار کردم: «دوباره میگیریم.» مریم داد: «خودخواهی بسه، داری اذیتش میکنی». به مریم نگاه کردم، به چشمان خشمگینش. به آرامی گفتم: «تو هیچی نمیدونی... هیچی». اشکم را پاک کردم. دوربین را دادم دستش. راه افتادم تا بنشینم کنار ساحل. کنار گلدانهای گل گندمی و لباس سبز چیندارش. ثبت لحظهها. ثبت حال و آیندهٔ خودم در یک قاب. ثبت حال و گذشتهٔ ساحل.