لطیف است شب، تولدی دوباره
زمانهایی در زندگی هست که حتی مفلوکترین بازندگان هم به خودشان میآیند و مصمم میشوند عنان زندگی خود را به دست بگیرند. گرفتن این عنان اما، برای جسی کیتز[1]، اقدام به مرگی خودخواسته است. جسی بعد از یک زندگی مشترک ناموفق و داشتن پسری معتاد، به خانه برگشته تا با مادرش زندگی کند. شاید بتوان گفت جسی و مادرش در مسیر زندگیشان تفاوتی با هم ندارند. هر دوی آنهازندگیشان را درست همانطور که هست، بدون کوچکترین تلاشی برای تغییر آن، پذیرفتهاند. جز آن که جسی تصمیم میگیرد با نابود سازی خود، ارادهاش را بر زندگی تحمیل کند. مادر سالها نه تنها با شوهری بی تفاوت و تحقیرگر سر کرده، بلکه در ائتلافی نامتوازن نیز گیرافتاده است. جسی از کودکی به پدرش تمایل داشته و در مقابل، حمایت و محبت او را نیز از آن خود کرده است. به نظر میرسد مادر از همان ابتدا دخترش را از دست داده، او همیشه از توجه مثبت مهمترین افراد زندگیاش محروم بوده و مورد بیمهری آنها قرار میگرفته است.