داستان «سقوط» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzدستها را زیر سر قفل کرده و به چشمهایی که از پشت پرده نگاهش می‌کردند چشم دوخت . هیچ وقت از دستشان رهایی نداشت نه اینکه ازشان بیزار باشد ، نه . نگاه کردن به آنها و مداوما با آن چشمها زندگی کردن چه در خواب و چه در بیداری برایش کیف داشت .

داستان «تلخ، مثل زهرمار» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ukabed jamiiگاهی برخی اتفاقات، تو را در میان هزاران هزار سوالی که هیچکس نمی تواند در پاسخ دادنشان قانعت کند، سردرگم، به حال خود رهایت می کنند. شاید اگر کمی آهسته تر قدم برداری، اندکی دیرتر تلخی های دنیا را زیر زبانت مزه کنی اما سخت و دردناک است وقتی هنوز چند گام بیشتر رو به جلو نرفته ای، مزه حال به هم زن و گسِ زندگی، تو را در اوج جوانی و عاشق بودن درهم فرو شکند و از درون، همچون تکه کاغذی مچاله شده، دور ریختنی شوی.

داستان 《 خواب کافکا 》نویسنده «مجتبی تجلی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mojtaba tajaliآن روز صبح هنگامی که برنامه همیشگی صبح‌گاهی‌اش تمام شد با خود گفت : « امروز یقینا کسی برای مداوایم خواهد آمد. از این پرتوی زیبای خورشید پشت پنجره معلوم است! »

چند سرفه خشک دلخراش و پشت آن عق زدن تنها گفتگوی تکراری این روزهای تنهایی او با اطرافش بود. صداها در فضای سرد و بی‌روح خانه قرون وسطایی‌اش می‌پیچیدند و وقتی دوباره پژواک آن‌ها به گوشش می‌رسید حس می‌کرد کسی با او همدردی و هم صدایی می‌کند.

داستان «روسری آبی» نویسنده «صدیقه مرادزاده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sedighe moradzadehدوتا تار را جدا می‌کنم و نخ را لای هر دو می‌چرخانم، تازه به دستهایش رسیده‌ام انگشتانی نازک که به کمر چسبیده اند. چهره ای مهربان دارد انگار می‌خواهد به کسی سلام بگوید. دخترک هفته هاست کوزه را روی سرش نگه داشته فقط برای اینکه من تصویرش را روی دار ماندگار کنم.

داستان «ملال» نویسنده «روناک سیفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzzروی صندلی نشسته و زانوهایش را بغل گرفته بود و آهنگ گوش می‌داد. موسیقی فکرش را هر کجا می‌خواست می‌برد. از آن طرف هم هزار کار ناتمام داشت که دل و رمق انجام دادنشان را نداشت. بعد ناهار دلش چایی خواسته بود ولی گفته بود "حالا ظرفا رو میشورم بعد می‌خورم"

داستان «یاقوت سبز رنگ» نویسنده «سمانه داننده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samaneh danandeناامید از عمارت نریمانی بیرون آمد.این جا آخرین جایی بود که میتوانست به عنوان خدمتکار کار بکند. خسته از همه جا به راه افتاد .یاد صاحب خانه که خانومی مسن بود افتاد . چه قدر جواهر به خود آویزان کرده بود . از همه قشنگ، انگشتر نگین دارش خیلی  زیبا بود.

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692