یک هفته پیش وقتی میگفتیم و میخندیدیم لقمه پرید تو گلویش، دست انداختم و هی محکم کوبیدم پشتش، اما مُرد. اصلا یادم نیست آن لحظه صورتش، چه جوری بود، من فقط با فریاد، میزدم تا لقمه از گلوش بیرون بیاید نه اینکه از او بدم میآمد، نه، بخدا میزدم تا نمیرد، اما مرد؛ تمام سعیام را کردم، با اینکه دهانش همیشه بوی بدی میداد تنفس مصنوعی دهان به دهان هم دادم آنقدر که نزدیک بود باعث ترکیدگی ششهایش شوم! مرگ غمانگیزی بود.
مادرش مدام به من میگفت اگر دست تو دهانش نمیکردی و به پشتش نمیزدی حتما خودش میتوانست لقمه را بیرون بیاورد و نمیمرد، اما میدانم که نمیتوانست چون لقمه خیلی بزرگ بود. البته همیشه به دنبال لقمههای بزرگ بود؛ مثلا وقتی شوهر کرد لقمهاش چنان بزرگ بود که همه میگفتند یک روز تو گلویش گیر میکند و بلای جانش میشود، اما نشد چون خوب بلد بود چطور لقمههای بزرگ را نگه دارد؛ نه اینکه خیلی بد باشد نه اتفاقا چیزهای خوب زیاد داشت مثلا وقتی چیزی از شوهرش میخواست که میدانست موافقت نمیکند و اخم درهم میکشد، موهایش را قشنگ درست میکرد و میریخت روی شانههایش و دستش را میکرد لابلای آنها، تابشان میداد و آسمان اطراف خودش و شوهرش را با تارتار موهایش خطخطی میکرد و چنان راه میرفت که انگاری نقش زنی نیمه عریان را روی تخت در هوا نقاشی میکند، بخصوص وقتی میخندید آن چالههای لپش کرشمههایش را صد چندان میکرد.
البته همیشه میخندید حتی وقتی شوهرش به زنهای دیگر نگاه میکرد باز هم میخندید یا وقتی مادرشوهرش چند تا جمله ناب عزرائیلی روی سرش هوار میکرد یا وقتی خواهر کوچیکه شوهرش بیخبر سه چهار روزی خانهشان کنگر میخورد و لنگر میانداخت مجبور بود به جوکهای بیمزه خواهر کوچیکه شوهرش آنقدر بخندد که باعث فشردگی عضلات قلبش شود. حتی وقتی یادش میرفت که غذا درست کند، صبحانه آماده کند، رخت بشوید و اتو بزند و... باز هم میخندید؛ همین خندهها شوهرش را ذلیلش کرده بود! البته نه همش برای خندهها؛ غر هم نمیزد مثل خیلی از زنها مثل زن همسایه بغل دستیشان که همیشه سر شوهر بیچارهاش فریاد میزد که :«چرا شلوار صاب مردهات رو انداختی روی مبل، چرا مادرت زیاد میاد اینجا، چرا اشغالها را درست جمع نمیکنی، چرا خواهرت چای به من تعارف نکرد، چرا ولو شدی مگه کوه کندی، رفتی اداره نشستی پشت میز چهار تا تلفن جواب دادی چرا، چرا، چرا ... » اصلا مثل زن همسایه نبود حتی وقتی با کفش پاشنه بلند، موهای درست شده و سنگینی ریمل و مژه و آریش... دم در خانه منتظر لقمه بزرگ میشد که با احتساب زمان ته ریش زدنش که یکدفعه زشت و دل بهمزن میشد یا روده و مثانهاش یاد توالت میافتاد یا یاد بهداشت خانه و جمع کردن آشغال سطلها که با احتساب اتاق خوابها جمعا 8 سطل میشدند... باز هم غر نمیزد، برعکس لقمه بزرگ از هیچی ناراحت نمیشد مثلا وقتی لقمه بزرگ برای هرچی مناسبت تو تقویم ایرانی و بلاد کفر فقط و فقط برای مادر و خواهرهاش هدیه میگرفت ناراحت نمیشد، حتی وقتی لقمه بزرگ بدون مادر و خواهرش مسافرت نمیآمد باز هم ناراحت نمیشد که بگه حالا که مادر و خواهرت هستند مادر و خواهر من هم باید باشند.
یک هفته گذشته هنوز لقمه بزرگ گریه میکند زیر چشمهاش پف کرده ولاغر شده. همه مردها همینطورین یک هفته گریه و زاری بعدش... البته شوهرش دوستش داشت! نخوردن و نخوابیدنش بخاطر مهمانها و مراسم نیست، اما این را کسی باور نمیکند، ولی من باور میکنم که دوستش داشت! البته مرحومه همیشه میگفت مردها اینجوری خودشان را گول میزنند تا از حرف و حدیث زنها دور بمانند تا بهتر به آینده فکر کنند ولی خب هیچکدام از زنهای فامیل بخصوص مادرزنش باور نمیکند که دامادش دوباره یاد دامادی نکند.
از اینکه گریه نمیکردم معذب بودم، آنهم وقتی میدیدم مادر مرحومه و لقمه بزرگ چه جوری اشکاهایشان را با مشت حواله دیواری میکنند که همین چند وقت پیش مرحومه شبیه دیوار خانه دخترخالهاش کرده؛ البته وقتی یکهو از بغض و شور مکزیکی غمشان چند متری از زمین فاصله میگیرند، لبهام را الکی میلرزانم که یعنی در غمتان شریکم.
دانهدانه آدمها را میشمارم، فامیلهای مرحومه کمتر از فامیلهای لقمه بزرگ نیستند، خدای نکرده فکر نکنید بروبیایی بیشتر از خانواده لقمهبزرگ در خانه مرحومه دارند، مساوات بین دو خانواده در رفت و آمد همیشه برقرار بوده و آلان هم که بیشتر برقرار است البته نه بخاطر اینکه مادرزن و دخترش مراقب داماد داغدیده باشند و نه برای زیرنظر گرفتن دختر و زن مطلقه فامیل دامادشان، نه بخدا، دامادشان را خیلی دوست دارند، مراقبتشان از دوست داشتن است نه پائیدن لقمه بزرگ که مادرش مدام زیر گوشش چیزهایی میگوید که به نظرشان حرفهای صدمن یه غازی بیش نبود مثل این که «حواست به وسایل خونه باشه، مراقب خواهرزنت باش که اینجا ولو نشه، یا مراقب مادرزنت باش که به هوای یادگاریهای دخترش که چهار تا چیز خنزر پنزر بیشتر نیست پاش اینجا باز نشه ....» آخه این مادر مرحومه و مادر لقمه بزرگ از روز اول آبشان در یک جوب نرفت که نرفت هردو مثل دو گرگ گرسنه بهم دندان نشان دادند.
البته لقمه بزرگ اصلا به این دندانها البته دندان مادر مرحومه توجهی نداشت، بخصوص وقتی زیر گوش دخترش میخواند که «مراقب شوهرت باش، رو بهش نده...» مرحومه خیلی مراقب بود نه اینکه جیب شوهرش را یواشکی بگردد یا اینکه تلفنهایش را چک کند یا وقتی شوهرش لباسش را از تنش در میآورد با یک ذره بین به دنبال رد مویی، درزهای لباس را از چشم دور نکند؛ مرحومه عاشق شوهرش بود آنقدر که مخابراتچی اداره از دست تلفنهای هرروزه مرحومه به لقمه بزرگ کلافه بود و هر 5 دقیقه روی خط بوقی میانداخت که مدت مکالمه تمام شده، اما مرحومه هر دفعه که ارتباط قطع میشد دوباره زنگ میزد یا بعضی وقتها یعنی هفتهای دوبار میرفت دنبال لقمه بزرگِ خسته از کار تا او را به خانه بیاورد؛ آخه به سلامتیِ شوهرش خیلی اهمیت میداد. دوست نداشت در نظر شوهرش آدم بیخیالی دیده شود، با کمترین رنگ پریدگی یا سرفه و عطسه یا بیحالی بلافاصله برایش وقت دکتر میگرفت.
خدای نکرده فکر نکنید که شوهرش یک گرگه، نه، بخدا گاهی این لقمه بزرگ گریان چنان از دست مرحومه عصبی میشد که حد نداشت بخصوص شبها موقع خواب مرحومه عادت داشت قلمرو مشترکشان را کاملا تصاحب کند و لقمه بزرگ باید گوشه این قلمرو 160 سانتی مچاله مابین پاهایش بخوابد آنقدر که روی جهیزیه مرحومه به اندازه یک زندگی مشترک حق مالکیت نداشت این را خود مرحومه وقتی برای مادرش میگفت، شنیدم؛ چقدر هم خندید حتی گفت بعضی شبها جوری میخوابد که شکل جاگیری اعضای بدن لقمه بزرگ روی تخت شبیه یک خواب ابدی شود.
صدای گریه لقمه بزرگ با آه و ناله و همان حرفهای عاشقانه مردانه و گفتن از خوبیهای مرحومه که «حالا بدون او زندگیش تاریک و سرد میشود و دیگر هیچ زنی مثل او ممکن نیست برای او پیدا شود.... »بلند شد، باور کنید دروغ نمیگوید، هیچ زنی مثل مرحومه پیدا نمیشود، اگر باشد باید خواهر دوقلویش باشد که شکل او هم اصلا نمیتواند باشد؛ اصلا کدام مردی است که باز بخواهد عین زن اولش دوباره زن بگیرد، مردها در این مورد اصلا ثبات فکری و معیاری ندارند و خط قرمز، سبز و زردهایشان از چراغی به چراغی تغییر میکند...
از کناره چشم چپم که پلکش افتاده، مادر مرحومه را که حالا آرام گریه میکند، نگاه میکنم؛ زیر کشیده ملایمی که توی صورتش میزند، غش میکند بغلِ دخترخواهرش که چال زیر لبش مثل چالههای شهر است و زمانی از زشتی هر که میدیدتش لقمه در گلویش گیر میکرد، اما حالابه مدد لیفتینگ صورت، آر.اف، هایفو، تزریق چربی، بوتاکس، نخ و سوزن.. . با موهای شرابی بافت افریقائیش که موقع تشیع جنازه بلوند کرهای درهم و برهمی بود با آن دماغ سربالائیش که روزگاری عقاب سرتعظیم در مقابلش فرود میآورد و دندانهای ردیفی که وقتی میخندد جای سیمپیچهایش معلوم میشود، آدمی شده بود بدون تعویض شناسنامه... دزدکی همه را سُک میزند، فکر نکنید برای اینکه کی چی میخورد یا چی پوشیده یا چی میگوید این مادر داغدیده همه را سک مُیزند، میخواهد آدمها یادش بماند تا وقت شادی یا عزاشان جبران کند.
آرام از کنار مادر مرحومه با سابقه 6 دهه آشوب به پا کردن در زندگی مردم، بلند میشوم (بدون در نظر گرفتن 5 سال اول زندگی به گفته خودش) با چشم غرۀ بیصدایی نگاهم میکند، از روی دستش که به سمت پایم کشیده میشود، میپرم، تا با خواهرشوهر مرحومه که لباسش آنقدر شیک و درجه یک است و بوی عطرش کمی عطر پا و تن عزاداران را تلطیف کرده، همدردی کنم. خودش را آرام میزند و سر تکان میدهد و با هر تکانی از زیر عینکی که دستههای پهنی دارد وبالایش یک ردیف شیشه الماسی چسبیده فامیلهای مرحومه را زیر نظر دارد آنهم با چشمهایی که سبزیش کمتر از رنگ جلبکهای لجنی بود این را همیشه مرحومه میگفت آخرش هم میگفت حیف که «این سبزینه چشم نمیتونه دنیا را سبز ببینه...» برای همین سبز دیدن، مرحومه رفت دوتا دیش سبز رنگ کوچک خرید، گذاشت وسط چشماش. خدا رحمت کند مرحومه را، همیشه میگفت این سبزینه چشم، خواهرشوهر مرحومه را میگویم کارش سرک کشیدن تو ذهن این و اونه تا چیز دندانگیری از رخت و لباس، هنر و مد، آشپزی؛ شوهرداری... خلاصه هرچیزی پیدا کند و بردارد و به نام خودش در جایی به اسم کتاب گینس ثبت کند، البته مرحومه خیلی حواسش جمع بود که این سبزینه چشم به ذهنش رسوخ نکند همیشه یه جورایی ذهنش را از دست خواهر لقمه بزرگ قایم میکرد. خیلی هنرمند بود البته فکر نکنید مثل این سبزینه چشم مدام توی ذهن این و اون پلاس بود نه بخدا فقط زن دقیقی بود توی کوچه، خیابان، مهمانی رو آسمان یا زمین یا تو دل دریا و زیر زمین... با همین دودیش سبز رنگش زل میزد به آدمها، زن و مردش فرقی نمیکرد بزرگ و کوچک هم تاثیری برای کنکاش ضمیرشان نداشت. باور کنید برای جار زدن این کار را نمیکرد، این کنکاشهای ناقص را نگهشان میداشت یک جای امن گوشه ذهنش بعد با یک سری آت و آشغالهای هنری، روانشناخی، سیاسی که از مد افتاده بودند یا از کنکاشهای دیگر داشت، قاطی میکرد تا اهمیت فنگشویی در ذهن، خانهداری، شوهرداری، هنر، موسیقی و... را نشان دهد.
صدای گریه مادر مرحومه که هوار میشود روی سر عزاداران بجای رفتن پیش خواهر شوهر مرحومه راهم را به سمت آشپزخانه باز میکنم که مادر شوهر مرحومه را میبینم که با تلفن سیاه قدیمی دارد سفارش شام برای شب هفت عروس نازنین مرحوم شدهاش میدهد، یکجوری هم از غصه مرحومه خودش را تاب میدهد که چشمهای خیس و تارم دچار خطای دید میشوند. چشمهاش هم مثل پاندول ساعت در حرکت هستند خدای نکرده فکر نکنید که برای فضولیست. تا مرحومه زنده بود چشم نداشت نگاهش کند از هر فرصتی برای اذیت و آزارش غافل نمیشد، اما حالا چنان اشک میریزد که انگاری سبزینه چشم مو حنائیش مرده، خدا رحمت کند مرحومه را، میگفت مادرشوهرم نصف قدش با شیاطین زیر زمین همنشین است، میگفت هفت خطی است کلاس نرفته، کاش کمی کلاسدار بود مثل مرحومه، خدای نکرده فکر نکنید از این زنهای خاله زنکی بود که پشت سر فک و فامیل شوهر و خودشان یک صفحه میزارند و تورویشان آنطرف صفحه، یا از صبح تا وقت نیامدن لقمه بزرگ، همین تلفن قدیمی را به دست میگرفت تا سرزمینهای کشف نشده زندگیها را مثل کریستف کلمب روی نقشه برملا کند.
نگاهم افتاد به برادر ریقو مرحومه که زیر چشمهایش به اندازه یک بند انگشت گود رفته حتما از غصه است نه چیز دیگر، به سرعت از کنار برادر لقمه بزرگ بلند شد که مرحومه همیشه به او میگفت «گراز چغر پوست کلفت»، یه وقت فکر نکنید از ترس فرو ریختن اسکلت بدنش بر اثر برخورد شانههای پت و پهن برادر شوهر مرحومه که از غصه مثل منار جنبان میلرزد، فرار کرده، نه، بیشتر برای باز کردن فضا و تاب خوردن این گراز چغر پوست کلفت از جا بلند شد و با اطوار خاصی که همیشه در کمرش موقع راه رفتن آزاد میشود و الان کمی هم بیشتر شده کنار لقمه بزرگ نشست.
از کنار مادرشوهر هفت خط مرحومه که با هر ضربه آرامی که به خودش میزند هر آن ممکن است از هم بپاشد با احتیاط گذشتم که نگاهم افتاد به میز گوشه سالن؛ آتش، شمعهای سیاه را ریزریز میکرد روی جا شمعیهای کریستالی که شبیه جاشمعیهای مادرشوهر مرحومه بود که ندیده بودم، مرحومه گفته بود هم برای خودش و هم برای این پیرنامیرا که هنوز روی غرایز جوانیش در دهه 20سالگیش قفل بود، خریده. از روی خرماهای نارگیلی و پستهای چند تا برمیدارم، چند تا از حلواهای رول شده هم میگذارم روی دستمال سفیدی که از جعبه کنار قاب عکس مرحومه بیرون کشیدم که چشمم میافتد به دندانهای ریز و سفید مرحومه زیر خندۀ شبیه زنِ تو نقاشی پیکاسو که بالای تخت مرحومه آویزان است؛ این خنده را دوست ندارم. نه اینکه زشتش میکرد، نه، اما یه جور ظالم مظلومنما میشد، البته مظلوم بود چون هر زن دیگری جایش بود لقمه بزرگ را نمیتوانست تحمل کند خیلی با دل شوهرش راه میآمد، حتی وقتهایی که از دست لقمه بزرگ عاصی میشد، بیشتر شبها، که لقمه بزرگ دوست داشت فوتبال تماشا کند و مرحومه دوست داشت سریالهای عبرتآموز همسایگان محترمه را ببیند.
بخدا زن خیلی خوبی بود که مراقب این لقمه بزرگ «مایع»داری بود که نه دروغگوست نه راستگو شبیه این اینهایی است که رایشان بین بله و نه گیر کرده، خیلی تودار هم نیست، لکنت دارد و با آن لبهای شتریش خیلی هم وراج است، اما مرحومه خوب میدانست آدمی با چنین ترکیب ترسناکی که با یه من موی مصنوعی و شکم بالکنی تعادل راه رفتن ندارد را چه جوری تحمل کند، البته این بیتعادلی ربطی به سنش که دو برابر سن مرحومه که همسن من بود، نداشت؛ بیشتر مربوط به چشمهایش بود که مشتاق نگاه کردن، به انواع شیرینیجات دوپا بود، فرقی نمیکرد این شیرینی دست خورده، ناقص یا... هرچیز دیگری باشد، انگار اگر ناخنکی حتی درحد نگاه به شیرینیهای دوپا نمیزد مردانگیاش از هم میپاشید، فکر بد نکنید شاید نگاهش روی یک نفر متمرکز نمیشد، اما تمرکز حواسش روی مرحومه نقص نداشت؛ البته مرحومه خوب میدانست، نمیتواند جلوی جریان آزاد نگاهها را تا ابد بگیرد برای همین پیشنهاد حصارکشی را به لقمه بزرگ داد که هیچکس از زیر سیم خاردار نگهبانیش داخل نیاید، اما لقمه بزرگ خوب میدانست هیچ حصاری از زمان خلق آدم بدون سوراخ نمانده.
باز ناله مادرمرحومه بلند شد، از کمالات مرحومه لابلای گریه و ضربههای آرامی که به خودش میزد، میگفت؛ بخدا اگر فکر کنید با این همه چیزی که گفتم مرحومه بیکمالات بود، البته کمالاتش یه جورایی فرق داشت شکلی از دنیا بریدگی بود؛ یعنی بیعاری و لودگی یه جورایی معنای فلسفی پیدا کرده بود! شبیه فلسفه اگزیس-تن-سیال- لیس، مدیون مرحومهاید اگر برعکس فکر کنید، اهل مطالعه بود، کتاب زیاد میخواند، کتابهاش همیشه روی میز بود یه علامتک هم همیشه وسط کتابها سرش از لای صفحات بیرون بود تا عددی از صفحات کم یا زیاد نشود، البته یواش یواش کتاب میخواند چون این علامتک اسلوموشون به انتهای کتاب نزدیک میشد یا اصلا دچار فلج حرکتی میشد، ولی باور کنید برای خواندن همین کتابها شیرین بیان شده بود. شیرین زبانیش بخدا رگههایی از خیانت نداشت، شاید مرحومه سازگاریاش با مردهای دیگر طوری بود که زنها فکر میکردند از دلبری زنانه است! اما این وصلهها به او نمیچسبید.
بخدا زن فهیمی بود مگر میشود کسی که اهل کتاب و مطالعه باشد، به دنبال قهوه و کافی شاپ و سیگار و دوستیهای روشنفکری خاص باشد، نه بخدا اصلاً اینطوری نبود کافی شاپ میرفت قهوه و چای و کیک و نسکافه میخورد، اما سیگار، نه، اگر بویی هم میداد بخاطر میزهای اطراف بود البته اینها را خودش به من گفته بود من که با او نبودم.اصلا هم جیک تو جیک هیچکس نمیشد اگر هم حرفی بود همش نقد این داستان و آن داستان آن فیلم و این فیلم بود که بیشتر «مایع»های رئال داشت.
خدا رحمت کند مرحومه را، همه دوستش داشتند بخصوص من که موقع افتادن از شکم مادرم با سر بجای کف دست دکتر کف اتاق افتادم و همه جای زندگی خودم و همه را جر دادم. در دانش افروزی از هوشی وارونه بهره بردم، نه هنری دارم و نه زبان چرب و نرم و نه مثل مرحومه چال روی گونه، یا موهای نرم و لطیفی که تکانشان بدهم تا آسمان را خطخطی کنند، دماغم هم حتی اگر مثل مرحومه عمل میکردم یه چیزی تو مایههای شلغم پخته میشود، یا مثل مرحومه چربیهای تنم در یک صف منظم نیستند، گوشتی روی گوشتم، از همه بدتر 20 سانتی هم از او کوتاهترم که با کفش پاشنه 5 سانتی تازه به اندازه یک متر خیاطی میشوم. چشمهایم که جای خود دارد یکی در حال چرت زدن است و یکی پاس نگهبانی میدهد. لبهام که دیگر نوبری بودند بالایی زخم خورده بود و لب پایینم همیشه در حال دهن کجی به این و آن، گاهی هم یه نیمه صورتم هوس خواب میکند؛ بخدا مدیونید فکر کنید زشتم. لقمه دندان گیری در هیچی نبودم، اما شش دانگ حواسم به فوت و فن خانهداری و امثالهم بود جای همه حتی مرحومه هم حواس میگذاشتم البته مرحومه تلافی میکرد تمام مراحل حساس و خطیر خواستگاریها را جای من حواس میگذاشت برای همین لقمه بزرگ را توانست یک لقمه کند آنوقت من هم هرچی را که جای او حواس گذاشته بودم ریختم برایش روی دایره تا زندگیش به سرازیری نیفتد... مدیونید فکر کنید که بوی «ماندگی» میدهم و از حسادت، لقمه را بیشتر در گلوی مرحومه فرو کردم. اصلا مگر میشود دوقلویی به خوشگلی و فهیمی مرحومه داشته باشی و زشت و حسود باشی! خدا رحمتش کند مرحومه را میگویم همیشه میگفت یکی برای زشتها شکرانه بجا آورده البته به من نمیگفت، زشت نبودم فقط ژنتیک لنگانی داشتم، حالا برای کی و چی میگفت، نمیدانم؛ اما مرحومه چون زن فهیمی بود میدانستم هیچ حرفی را بیدلیل نمیزند آنهم برای دوقلویش که من باشم خدا رحمتش کند حتی وقتی داشتم لقمه را از گلویش بیرون میکشیدم با زبان اشاره دستهایش باز هم حرفهای فهیم به من میزد، اما حیف که زبان اشاره بلد نبودم.
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا