داستان «دلخوشی» نویسنده «زهرا کرمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zahra karamiiاز خواب بیدار نشده می‌رود سراغ کتاب‌هایش. می‌خواهد امروز کتابی قطورتر بخواند. شاید جنایت و مکافات یا... به قفسه‌ها که می‌رسد وا می‌رود. کتابی آنجا نیست. دست می‌کشد جای خالی‌شان، گویی باورش نشده هنوز. چندتایی از کتابها امانت بوده. از اتاق بیرون می‌رود.

مادر آشپزخانه پشت اجاق گاز ایستاده و بوی پیاز داغ خانه را برداشته. سلام کش‌داری می‌دهد و منتظر جواب نمی‌ماند، می رود سمت دستشویی. همانطور که در آیینه به خود خیره شده فکر می‌کند چه بر سر کتاب‌هایش آمده. مشتی آب به صورتش می‌زند. «اتاق پدر؟ نه نه نباید آنجا باشد‌». مشتی دیگر آب به صورتش می‌پاشد، «اتاق سهراب؟ نه اصلن». صورت را خشک نکرده بیرون می‌آید و در دستشویی را محکم می‌بندد و راه می‌افتد. وقتی به آشپزخانه می‌رود کوهی سبزی را آن وسط می‌بیند، گویی به یکباره از زمین بیرون زده‌اند. مادر کنارشان نشسته و با اخم‌هایی درهم پاک می‌کند‌. بدون آنکه به دختر نگاهی کند می‌گوید: -سبز نکردی که! نمی‌بینی چقدر کار دارم!

دختر آرام می‌نشیند و دسته‌ای سبزی برمی‌دارد و می‌ریزد جلویش. زل می‌زند به سبزی‌ها و باهاشان بازی بازی می‌کند. حرفی تا گلویش می‌آید و قورتش می‌دهد. دیروز که تمام وقت توی اتاقش بود و کتاب می‌خواند، مادرش صدایش زده بود و جوابی نداده بود. یک بار هم آمد و در اتاق را باز کرد و سرش را تو آورد، با دیدن دختر اخم‌ها را درهم کرد، لب‌ها را روی هم فشار داد و در را محکم بست.

حدسش درست بود! کار مادرش است. اما کجا؟

دختر نیم نگاهی به مادر می‌اندازد. صدایی صاف می‌کند و می‌گوید:

- مامان! من یه چیزایی گم کردم

- امروز خیلی کار دارما!

لبخندی ملایم روی لبان دختر می‌نشیند و ذهنش را به همه جا می‌برد. باید خودش پیدایشان کند که یاد زیر زمین می‌افتد. تنش گرم می‌شود و لبخندش پر رنگتر. از جا بلند می‌شود و بدون آنکه به مادر نگاهی بیندازد از آشپزخانه بیرون می‌زند. صدای مادر را پشت سرش می‌شنود:

- کجا میری دختر!

تند به بالکن می‌رود و دمپایی‌های لنگه به لنگه‌ای می‌پوشد و می‌دود سمت زیر زمین. پله‌ها را پایین می‌رود و در را با تکانی باز می‌کند. شیشه‌ کوچکش می‌لرزد. وارد زیر زمین که می‌شود سیاهی می‌بلعدش. کمی آن وسط می‌ماند تا چشمانش به تاریکی اُخت می‌گیرد و کم کم، لوازم خاک خورده، خود را نشان می‌دهند. راه می‌افتد بین خرت و پرت‌ها و همه جا را با دقت نگاه می‌کند. کرسیِ به دیوار زده که شکمش پر از خرده ریز است. ردیف شیشه‌های سیرترشی روی طاقچه. گلدان‌ها و کوزه‌های گلی که خاک چند ساله رنگشان را عوض کرده و معلوم نیست چه رنگی بوده‌اند. دختر ریز به ریز همه را نگاه می‌کند و رد می‌شود تا اینکه می‌رسد به صندوقچه‌ی قدیمی مادر. از روزی که یادش می‌آید همانجا گوشه زیر زمین بوده‌. دستی رویش می‌کشد و می‌خواهد درش را باز کند که صدای تق قفلش بلند می‌شود. قفل را کمی تکان تکان می‌دهد اما بی فایده‌ است. کمی خم می‌شود و زیر صندوقچه را نگاه می‌کند. کتاب‌ها را می‌بیند و از ذوق، جیغ خفیفی می‌کشد. تند دست دراز می‌کند تا بیرونشان بکشد که با شنیدن صدای میو گربه‌ای به همان حالت می‌ماند. سر بلند می‌کند و گربه‌ی بزرگ و سیاهی را می‌بیند که چمباتمه زده کنار شیشه‌های سیرترشی. زل می‌زند به چشمان براق گربه که میان آن سیاهی یکدست براقتر شده. به همان حالت مانده و عرقی سرد از تیر گرده‌اش راه می‌گیرد. تمام مقدسات دنیا را از دل می‌گذراند و به یک‌یکشان التماس می‌کند. جرات ندارد جم بخورد. گربه همچنان زل زده به چشمانش که با صدایی گوش تیز می‌کند و چشمانش وحشی می‌شود. صدای توپ سهراب است که از حیاط می‌آید. ناگهان توپ می‌افتد توی زیر زمین و گربه، خیز برمی‌دارد پشت آبگرمکن و یکی از شیشه‌ها لق می‌زند. پشت بندش سهراب وارد زیر زمین می‌شود که ناگهان با صدای شکسته شدن شیشه سیرترشی، دختر پهن زمین می‌شود. سهراب با دیدن خواهرش هواری می‌کشد و می‌گوید: اینجا چکار می‌کنی؟ روانی!

صدای سهراب در سر دختر میپچد و زیر زمین دور سرش به دَوران می‌افتد. خیره مانده به شیشه شکسته و قادر به قورت دادن آب دهانش نیست.

سهراب با لنگه دمپایی به جان گربه افتاده و سر و صدایش زیر زمین را پر کرده. مادر غرولند کنان وارد زیر زمین می‌شود. همان لحظه گربه از کنار پایش فرار می‌کند و پشت سرش لنگ دمپایی سهراب است که به پرواز در می‌آید. مادر چشم غره‌ای به سهراب می‌رود و با دیدن شیشه شکسته سیر ترشی یک آن ساکت می‌شود. سکوتی سنگین روی دختر سایه می‌اندازد. مادرش را می‌بیند که از درون شکست. خیره مانده به مادر و زبانش سنگین شده، نمی‌چرخد توی دهانش که مادر با دیدن دختر مثل آتشفشان سر می‌رود.

- ای که خیر نبینی دختر... خوبه گفتم کار دارم، اومدی اینجا قبر منو بکنی!

چهره‌ی مادر آرام آرام پیش چشمان دختر تار می‌شود و حرف‌هایش گنگ. هنوز دستش به کتاب‌هایش است که ناگهان متوجه‌شان می‌شود.

آرام لمسشان میکند.

حس خوبی دارد. دیگر غرهای مادرش برایش مهم نبود.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «دلخوشی» نویسنده «زهرا کرمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692