• خانه
  • داستان
  • داستان «بیرون از دنیا» نویسنده «مسعود یوسفی»

داستان «بیرون از دنیا» نویسنده «مسعود یوسفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

masood yosefiمرد به حفاظ  نرده ای فروشگاه تکیه داد و بعد  دستی به میان  موهای خیس خود کشید. سعی کرد با تکان دادن دست  خود کمی از خیسی موهای خود را  کم کند.اما بعد از چند دقیقه متوجه بی فایده بودن کار خود شد و از آن دست کشید.

باران همچنان  با شدت می بارید و قطرات آب پس از ایجاد طرح  های دایره وار  کوچکی که سریعا محو می شدند  به جریان آّبی که در خیابان ایجاد شده بود می پیوستند. تمام سطح خیابان پر از آب بود که با هر بارعبور یکی از  ماشین ها  مقداری از آن به داخل پیاده رو می ریخت. جایی که مرد در زیر  آن ایستاده بود از خیابان فاصله مناسبی داشت. زیر سایه بان  مغازه ای که بخش  کوچکی از آن از   ردیف ما بقی ساختمان ها کمی  جلوتر قرار داشت و سر پناه کوچکی برای دور ماندن از باران شده بود. مرد نگاهی با اطراف انداخت. آب باران با شدت تمام از ناودانی ساختمان ها به سطح خیابان روانه میشد. شدت باران به خوبی در زیر نور چراغ های خیابان مشخص بود . لباس رویی   را که خیس تر بود از تن به  در آورد  آب هنوز  به لباس های دیگر نرسیده بود آن را بر روی سر خود گذاشت.کمی اطراف را نگاه کرد سایبان  به اندازه ای نبود که بتوان در زیر آن دراز کشید و تنها میشد در زیر آن ایستاد و از باران دور ماند .  در  ذهن خود  مسیری را که باید از اینجا  تا به پل طی می کرد را  بررسی کرد  و بعد کمی این پا آن پا کرد دست در جیب خود کرد و از درون آن قوطی کنسرو خالی را در آورد  دست خود  را از زیر سر پناه بیرون گرفت وآبی که از گوشه آن  به پایین می ریخت را در قوطی جمع  کرد  و  بی درنگ تا آخرین قطره آن را سر کشید. لیوان را دوباره در جیب یکی از لباس های خود پنهان کرد و از زیر سایبان خارج شد . و به سمت خیابان اصلی حرکت کرد  .   پس از دقایقی  قطره باران رادر زیر لباس بر روی  پوست تن خود میتوانست احساس کند که در حال لیز خوردن از شیار ستون فقراتش به سمت پایین بود. تمام لباس ها دیگر خیس شده بود. آّب به درون کفش راه پیدا کرد و  باعث شد راه رفتن برایش سخت تر بشود. ترافیک عجیبی شهر را فرا گرفته بود. تمام خیابان ها بر اثر آب بندان به صورت کامل قفل شده بودند. تا پل چیزی نمانده بود. لحظه ای در کنار خیابان  ایستاد و به بخاری که از روی ماشین ها در خیابان بلند میشد نگاه کرد. حرکت برف پاک کن ها و هماهنگی آنها حس دلنشینی به او بخشید.کودکی از درون یکی از ماشین ها به او خیره شده بود  به کودک لبخندی زد و دست تکان داد کودک با ترس سریعا به سمت دیگر نگاه کرد. مرد  دوباره به مسیر حرکت خود ادامه داد. به نزدیکی پل رسید  بر روی پل تصادفی اتفاق افتاده  بود .صدای آژیر  از دور تر ها به گوش می رسید. و در میان آسمان نور رنگی ماشین های امدادی به چشم می خورد . مرد به سمت گارد ریل کنار خیابان رفت و با حرکت سریع دست   از روی  گارد ریل به بیرون  خیابان  پرید  راه باریک  خاکی که حالا کاملا پر از گل و لای شده بود  را از میان درختان کاج به سمت زیر پل ادامه داد تا  به زیر ستون های اصلی  پل رسید. رودخانه  خروشان و سرکش به سمت دیگر شهر حرکت میکرد. اما هنوز با کناره های پل فاصله بسیاری داشت.  سر پناه همچنان خشک بود.  گویا که  این گوشه از تمام دنیا بیرون بود مرد از کنار ستون پیت حلبی قدیمی اش  را بر داشت. کمی از چوب های که در گوشه ای زیر پل ریخته بود را  در درون آن ریخت و آتش کوچکی درست کرد.  لباس های  خیس  را  از تن  به در اورد و بر میله ای که از کناره ی  ستون  پل  بیرون زده بود آویزان کرد. پتوی کهنه ای خود را برداشت و به دور خود پیچید. در کنار آتش نشست تا کمی خشک شود. صدای آژیر آمبولانس ها  و هم همه از روی پل به گوش میرسید . باران همچنان با شدت فراوان می بارید.مرد به آتش خیره شد و پس از دقایقی با صدای باران و خیابان  به خواب عمیقی فرو رفت.

از سرمای هوا  بیدار شد.نگاهی به اطراف انداخت. ماه در میانه آسمان پیدا بود  و رودخانه همراه  بخار آب که در زیر   نور ماه  می درخشید به سمت  دیگر شهر به پیش میرفت. چند تکه  کوچک ابر نیز   در اطراف ماه پیدا بود. مقداری دیگر چوب درون پیت حلبی ریخت تا آتش دوباره شعله ور شود .  ته مانده آب خیابان از روی پل قطره قطره بر زمین می ریخت. مرد دوباره لباس ها را به تن کرد. . نگاهی به درختان آن طرف رودخانه انداخت چند سگ در حال جفت گیری در میان شاخه ها بودند . بر روی پل صداهایی می آمد و بعد صدای زد و خورد و شکستن شیشه و فریاد ها واضح تر به گوش مرد رسید. مرد دوباره به سمت آتش رفت کمی چوب های درون پیت حلبی را جابجا کرد. پتو را به دور خود پبچید و بعد در حالی که به سرخی آتش خیره مانده بود به خوابی عمیق فرو رفت .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بیرون از دنیا» نویسنده «مسعود یوسفی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692