• خانه
  • داستان
  • داستان «تلخ، مثل زهرمار» نویسنده «یوکابد جامی»

داستان «تلخ، مثل زهرمار» نویسنده «یوکابد جامی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ukabed jamiiگاهی برخی اتفاقات، تو را در میان هزاران هزار سوالی که هیچکس نمی تواند در پاسخ دادنشان قانعت کند، سردرگم، به حال خود رهایت می کنند. شاید اگر کمی آهسته تر قدم برداری، اندکی دیرتر تلخی های دنیا را زیر زبانت مزه کنی اما سخت و دردناک است وقتی هنوز چند گام بیشتر رو به جلو نرفته ای، مزه حال به هم زن و گسِ زندگی، تو را در اوج جوانی و عاشق بودن درهم فرو شکند و از درون، همچون تکه کاغذی مچاله شده، دور ریختنی شوی.

اوایل ازدواجمان بود و همه چیز همانطور که می خواستیم پیش می رفت. روزهایی که حالشان خوب بودند و حالمان را خوب می کردند. حرفهای به قول خودمان درِ گوشیِ من و محسن در پایان شب، زمانی که نهایت سعی امان را می کردیم تا همسایه دیوار به دیوارمان با آن گوش های بسیار تیزش چیزی نشنود تا اَلم شنگه بی دلیلی راه نیندازد.«گفته باشم محسن از الان، درسم که تموم شد بلافاصله می رم یه جا واسه کار. من آدم موندن تو خونه نیستم. یه کار درست درمون . باز نبینم رگِ‌غیرتت الکی بزنه بیرون که دمار از روزگارت در میارم.» «راستی محسن جون. خبر داری تو فامیل ما ارث سه قلو خیلی زیاده؟ خلاصه گفته باشم، از الان حسابی کار کن تا از پس مخارج سه تا بچه اونم همزمان بربیای»

 فلاسکی که هدیه تولد خواهرم به من است را از داخل کشوی اول آشپزخانه برمی دارم و روی کابینت می گذارم. با سر انگشت و طبق عادت، مقداری چای کله مورچه ای داخل فلاسک می ریزم و تا لبه آن را از آب جوش پر می کنم. محسن هنوز به خانه برنگشته. امشب نیز مشغول انجام کارهای همان دورهمی مسخره ای است که هر هفته بساطش جور است. یک مشت آدم بی سر و ته که برای وقت گذرانی، ظاهرشان را هر سه شنبه شب، با هزار شعبده بازی به شخصی دیگر تبدیل می کنند و کنار همدیگر روی زمین، در حالیکه فقط یک تکه مقوا زیرشان گذاشته اند می نشینند و شروع می کنند به زدن حرف های چرت و پرت و سیگار کشیدن های پشت سرهم آنهم طبق رسمشان از نوع بهمنش و لیوان لیوان دلستر هلو خوردن بخاطر علاقه دخترها به میوه هلو و تخمه آفتابگردان شکستن آنهم بخاطر شباهتش به ظاهر لاغر مردنی پسرهای جمع.

خنده ام می گیرد از اینهمه خوشی. شاید هم خنده هایم از سر حسادت و اعصاب بهم ریخته ام هستند. نمی دانم. یحتمل، این روزگارِ سخت، با من بدبخت کاری کرده که حال به این روز در آمده ام. خدا از سر تقصیراتش نگذرد که چنان بلایی به سرم آورد و چنان وسواسی به جانم انداخت که جوانی کردن را از من گرفت. حتی دیگر، قرصها و جلسات رفتار درمانی و مواجه شدن با تمام افکار و اعمال وسواسی ام حالم را خوب نمی کنند و درمانی برای دردهایم نیستند.

استکانی پررنگ از چای برای خود میریزم و همراه حبه ای قند کوچک، تمام سقف دهانم را همچون همیشه از روی قصد می سوزانم. همان عادتِ‌ دیوانه واری که در درد دادن به خود، روزی چندین مرتبه انجامش می دهم. هر زمان که قصد چای نوشیدن دارم، با خود تکرار می کنم " وقتی زندگی ات درد دارد،‌ بگذار یک قورت چای داغ یا میان یک سیب زمینی سرخ شده و دیدن اخبارهای حوادث نیز، بر دردهایت بیفزایند. مگر اشکال کار کجاست؟ دنیا که تو را زیر بار کتکهایش گرفته، تو هم خودت را بزن تا بدانی خوشی به تو یکی نیامده!

 با صدای زنگ تلفن به خود می آیم. به سمت تلفن می روم و دکمه کال را می فشارم. صدای محسن،‌ مثل همیشه گرفته و خلطِ پشت حلقش همچون هر روز دیگری بیداد می کند. «جانم محسن جان؟»« چیکار می کردی؟»« چای میخوردم. البته به قول شما چای می نوشیدم» و لبخند می زنم. « نوش جان. من دارم میام سمت خونه. وسایل  رو آماده کردی؟» ناخواسته، نگاهم را به مشمای مشکی رنگی که روی مبل بی جان افتاده می اندازم.« آره عزیزم. آمادست. منتظرتم.» « قربانت» و تلفن را همزمان قطع می کنیم. دیگر خبری از "اول تو، اول توی" من و او نیست. همان کلمات مسخره ای که محسن با وجود اینکه بدش می آمد اما به خاطر من هر دفعه به زبان می آورد. به قول خودش لوس بازی های دوران نامزی.

با چرخیدن کلید داخل قفل در، کتاب یک عاشقانه آرام نادر ابراهیمی را می بندم و به استقبال محسن می روم. « سلام عزیزم. خسته نباشی. »« سلام. پس چرا حاضر نشدی؟ منکه پشت تلفن گفتم دارم میام» و روی کاناپه کنار در می نشیند و کلاه بافتش را از سر در می آورد. به سمت اتاق می روم و می گویم « چند دقیقه صبر کن. سریع حاضر می شم. اصلا نفهمیدم زمان چجوری گذشت.» « یک عاشقانه آرام؟» با کش، موهایم را از پشت سر می بندم و سوالاش را بی پاسخ می گذارم. خود را به نشنیدن می زنم. بغض گلویم را بدجور می فشارد. یک عاشقانه آرام. همان کتابی که روزهای نخست آشنایی امان محسن برایم هدیه آورده بود. خدا لعنت کند من را که دیگر سمت این کتاب نروم. مگر قول نداده بودم حتی خم به ابرو نیاورم؟ پس چه شد مژگان؟ این بغض و این چشمان تری که برقش در آینه قدی واضح دیده می شوند، نشان از چیست؟ محسن اگر ببیند...

  • پرسیدم یک عاشقانه آرام؟

به خود می آیم و چند ضربه آهسته به گونه هایم می زنم.

  • آره. چطور مگه ؟
  • هزار بار خوندی کتابو. هنوز واست تازگی داره؟

رژ لب کالباسی رنگ را از روی دراور برمی دارم و روی لبهای خشکی زده ام با غیظ می کشم.

  • آدم از چیزی که لذت می بره، هیچ وقت خسته نمی شه.

و با عجله دکمه های پالتویم را می بندم و شالم را روی سر می اندازم و از اتاق بیرون می روم.

  • من حاضرم عزیزم.

ثانیه ای چند سر تا پایم را برانداز می کند و سپس با لبخندی کمرنگ می گوید :

  • آدم از چیزی که لذت می بره هیچ وقت خسته نمیشه. مثل من از تو.

دسته کلید را از روی میز ناهار برمی دارم و بی آنکه پاسخی برای جمله عاشقانه اش بدهم، زودتر از او از خانه خارج می شوم. هیچ دوست ندارم خیسی چشمانم را ببیند. هرچند می داند این زودتر از او رفتنم، دلیلی داشته اما، جوابی بابتش از من نمی خواهد.

تا رسیدن به مقصد، نه او چیزی می گوید و نه من کلمه ای حتی از دهانم خارج  میشود. درست برعکس آن روزهایی که حال هر دویمان خوب و رو به راه بود. تمام مدت را مدام با یکدیگر از هر دری صحبت میکردیم. حرفهای تکراری و اداهای بی مزه ای که به نظر خودمان اما، شیرین ترین بودند. جفتمان به بازمانده های حادثه ای تلخ شبیه می مانیم که تنمان پر است از زخمهای عمیق و چرکین. هرچه با خود فکر می کنم تا برای تاب آوردن کمی مرحم بیابم، دستم به جایی بند نمی شود و هیچ دلیلی قانعم نمی کند. نامش را چه می شود گذاشت؟سخت است اگر میان روزهایی که هنوز دلت با ماندن است، تو را به اجبار به سیاه چاله ای پرت کنند که راهی برای رهایی دیگر نداری. فکرهایی که صبح تا شب، سراغ تمام لحظه هایت می آیند و راه هایی که هیچکدام درمانی برای درهایت نمی شوند.

  • مژگان؟

با صدای محسن، به خود می آیم و سرم را از روی شیشه برمی دارم.

  • جانِ مژگان؟

نگاهش را از آینه وسط می گیرد و آهسته می پرسد:

  • زشت شدم نه؟

و من می مانم در پاسخ دادن به پرسش او و تمام تنم به یکباره یخ می زند. نگاهش می کنم و او اما، نگاهش را از من می گیرد. به روبرو خیره می شود و تازه آن لحظه است که متوجه می شوم اشک، ناجوانمردانه پا روی تمام قولهایم می گذارد و گونه هایم را خیس میکند. دستش را آهسته میان دستان سردم می گیرم و به محض اینکه می خواهم کلمه ای بر زبان بیاورم، می گوید :

  •   می دونم زشت شدم و شکسته، زیر چشمهام کبود شدن و گود. صورتم بی روح شده و دیگه محسن قبل نیستم. دلیلی نداره بهم دروغ بگی وقتی خودم تمام اینارو می دونم. تا کی می خوای به این پنهون کاری هات ادامه بدی؟ به اینکه وانمود کنی حالت خوبه و تو یه زن محکم و قوی هستی. چشات مدام از اشک برق می زنن و همیشه در حال خوندن او کتاب کوفتی هستی. فکر می کنی نمی دونم تمام این کارات فقط یه فیلمه و منم تنها تماشاچی؟ هنوز مثل اوایل که همه چی رو به راه بود، همون کارها رو انجام میدی. صبح زود، نون تازه و دم کردن قهوه، دیدن اخبار و آرایش کردن و رفتن سر کار. گرفتن آب میوه هایی که ویتامین سی دارن و چک کردن آلارم گوشیت واسه اینکه مبادا ساعت قرص دادنم رو فراموش کنی. تا کی میخوای به تمام این کارات ادامه بدی در صورتی که من می دونم تمام اینا از روی اجباره و حالت اصلا خوب نیست؟ اینطور بودن تو حال من رو بدتر می کنه. میفهمی؟ بسه دیگه. تمومش کن. حالم دیگه داره از این اوضاع بهم میخوره. محض رضای خدا دست از تظاهر به عالی بودن و عادی بودن شرایط بردار. ترو به مقدساتت قسم تمومش کن مژگان. بیشتر از این دیگه نمی کشم.

و با عصبانیت و غیظ، دستش را از میان دستانم رها می کند و به طرز وحشتناکی به رانندگی اش ادامه می دهد.

                                                           * *  *

مطب دکتر طبق معمول شلوغ است. محسن روی صندلی، کنار بخاری کهنه ای نشسته و آرام و بی صدا به سرامیکها خیره نگاه می کند. حرفهای محسن، مرا به شوکی عظیم فرو برده اند و تمام روح و تنم را از هر وقت دیگری کرخت تر کرده اند. شاید به راستی تمام این مدت من اشتباه بوده ام و او طوری دیگر از بودنم را در کنارش انتظار می کشیده. از پارچ روی میز، کمی آب درون لیوان می ریزم و به منشی نگاه می اندازم. زنی جوان و زیبا رو. همان لحظه نگاهمان با هم برخورد می کند و به سمت اتاق دکتر اشاره می کند."مریض اومد بیرون شما برید داخل" همان لحظه خانم و آقایی مسن از اتاق خارج می شوند و من دست روی شانه محسن می گذارم:

  • نوبت شماست. بریم؟

سرش را بالا می گیرد و در چشمهایم خیره می شود.

  • می تونی نیای داخل اگه دوست نداری. اجباری نیست اگه فکر می کنی نمی خوای یه سری حرفها رو بشنوی.
  • نه عزیزم. باهمدیگه میریم داخل اتاق. مثل دفعه های قبل.

***

صندلی ماشین را می خوابانم و شیشه را پایین می دهم.

  • محسن؟
  • جان؟
  • یه سیگار بهم بده.
  • سیگار؟ سیگار برای چی ؟
  • برای کشیدن. واسه پوک زدنای عمیق. واسه اینکه دیگه نمی خوام تظاهر به خوب بودن کنم.

بی آنکه دیگر حرفی بزند، از داخل پاکت دو نخ سیگار همراه فندکی که هدیه من به او بوده را توی دستم می گذارد و آهسته و برای چند ثانیه دستم را می فشارد.

  • یکی هم برای من روشن کن.

 دستم را رها می کند و شیشه سمت خودش را پایین میدهد. سیگار روشن را از دستم می گیرد و با صدایی که بغض درش موج می زند، می گوید :

  • هیچ وقت فکرش رو نمی کردم. 5 سال عشق و یکی شدن با کسی که تمام زندگیمه. فکر خونه خریدن و سخت کار کردن واسه جور کردن قسطاش. فکر بابا شدن و دیدن مادری کردن تو واسه بچمون. هر جمعه سر زدن خونه مامان و هر هفته رفتن سینما واسه دیدن جدیدترین فیلم.

پکی عمیق به سیگار می زند و گوشه چشمش را پاک می کند.

  • لعنت به من که این شد سرنوشتم. لعنت به من. لعنت به من. لعنت به من.

و با عصبانیت محکم روی فرمان می کوبد و با صدای بلند اشک می ریزد. من، بی صدا و در سکوت، او را در اشک ریختن همراهی می کنم و دیگر فکری به ذهنم نمی رسد تا برای آرام کردن حالی که حتم دارم بهبود نمی یابد، انجام دهم. به روزهایی فکر می کنم که قرار است بعد از او ادامه داشته باشند و به محسنی فکر می کنم که قرار است دیگر .... .

چشمانش را بسته. نمی دانم. شاید همچون دیگر شبها، خودش را به خواب زده تا خیالم را بابت راحت خوابیدنش راحت کند. امشب اما، با دیگر شبها فرق دارد. جایی در زندگی و رابطه امان برای تظاهر باقی نمانده و در این حادثه تلخی که رخ داده، دست و پای شادی و روزهای خوش از پای زندگی امان برای همیشه بریده شده. حرفهای دکتر، همچون پتک توی سرم مدام کوبیده میشوند. تاسف خوردنهایش برای بدتر شدن روز به روز حال محسن و وخیم بودن اوضاع جسمی اش، حالم را از هرچه زنده بودن است بهم می زند. سرطانی که کل بدنش را گرفته و شیمی درمانی ای که دیگر روی بدنش جواب نمی دهد. به راستی کار از کار گذشته و دیگر هیچ کاری از دست هیچ کس برنمی آید. تلخ، مثل زهر مار است مزه ای که زیر زبانم حس می کنم. آغوش محسن، صدایش، بودنش و آن چشمهایی که برایم تمام دنیاست را چطور نداشته باشم وقتی قرار است من باشم و او نه؟ ترس، بیش از هر زمان دیگری بر اندامم لرزه می اندازد و کرختی خاصی را در وجودم باقی می گذارد. لعنت به این زندگی و لعنت به منی که کاری از دستم برنمی آید و لعنت به تنِ سالم منی که در مقابل تنِ بیمار محسنم، هنوز هم نفس می کشد.  

سرم را روی سینه اش می گذارم و صدای قلبش را گوش می دهم. دستانش، آهسته مرا در آغوش می کشند و دم گوشم صدایم می زند :

  • مژگان؟
  • جانِ مژگان؟
  • تا حالا خوابِ مردن دیدی؟

با سر انگشتانی که همچون یک تکه یخ می مانند، صورتش را نوازش می کنم و اشکهای روی گونه هایش را پاک.

  • فقط یکبار. وقتی خیلی کوچیک بودم. شاید پنج سالم بود. تو خواب، مدام فکر میکردم رفتم به یه مسافرتی که پدر و مادرم همراهم نیستن. خیلی احساس تنهایی و ترس داشتم. وقتی از خواب بیدار شدم، اشک تمام بالشم رو خیس کرده بود.

و بغضم را می شکنم و این بار با صدایی بلند و بی فکر به هیچ چیز، تنها می گریم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «تلخ، مثل زهرمار» نویسنده «یوکابد جامی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692