آن روز صبح هنگامی که برنامه همیشگی صبحگاهیاش تمام شد با خود گفت : « امروز یقینا کسی برای مداوایم خواهد آمد. از این پرتوی زیبای خورشید پشت پنجره معلوم است! »
چند سرفه خشک دلخراش و پشت آن عق زدن تنها گفتگوی تکراری این روزهای تنهایی او با اطرافش بود. صداها در فضای سرد و بیروح خانه قرون وسطاییاش میپیچیدند و وقتی دوباره پژواک آنها به گوشش میرسید حس میکرد کسی با او همدردی و هم صدایی میکند.
« هومان » یادش نمیآمد چند وقت است در بستر بیماری در تب و درد میسوزد. در واقع زمان برایش مهم نبود. مگر زمان به پایان رسیدن انتظارش برای آمدن طبیبی که حتی نمیدانست کیست. در مورد اینکه بیماری اش چیست هم هیچگاه فکر نمیکرد. فقط پایان این چشم بهراهی بود که برایش اهمیت داشت.
روزانه پیرزنی فرتوت آذوقه اندکی شامل چند تکه نان، اندکی پنیر و شیر و یک کوزه آب برایش میآورد و بدون آنکه کلمهای بین آنها رد و بدل شود آنها را کنار تختش میگذاشت و میرفت.
روزی دو بار غذا میخورد و وقتی آخرین لقمه را نیمه جویده فرو میداد ، جرعه ای از آب کوزه میبلعید و بساط غذایش را کنار تخت میگذاشت. دستش را روی پیشانیاش میکشید و میزان تباش را اندازه میگرفت.
بعد آن دیگر کاری برای انجام دادن بهجز تکرار همان سرفهها و عق زدن بعد آن نداشت.
از صبح که چشم باز کرده بود احساس میکرد امروز با روزهای دیگر تفاوت خواهد داشت.
طی شب گذشته دو نوبت رویا دیده بود.
اول خوابی سیاه و سفید و بعد خوابی رنگین و پر نور و زرق و برق. نور اول صبح که از پنجره چشماش را نواخته بود با همه روزهای دیگر متفاوت بود.
طوری که صدایش در اتاق خانه سنگی بپیچد گفت : « امروز برایم مهم نیست که تنم چقدر دارد میسوزد! کسی خواهد آمد. حتما میآید. یقین دارم .»
هنوز پژواک صدایش را که برای آن گوش تیز کرده بود نشنید که صدای کوبیده شدن درب چوبی فرسوده خانه بلند شد.
چشمهایش درخشید و با ذوق صدا زد :
« بفرمایید داخل . اینجا جز من کسی نیست. خیلی وقت است که کسی نیست. تنهایی محض است. »
جلو سرفهاش را به سختی گرفت و دست به موهایش کشید تا آنها را تا حد ممکن مرتب کند.
صدای کوبیده شدن گامهایی پرصلابت را روی سنگفرش راهرو تعقیب کرد و وقتی آخرین آنها را کنار تخت شنید، رویاش را برگرداند.
جوانی آراسته با اندامی شق و رق و با لباسهایی رنگین و آذین بسته را بالای سرش دید.
جوان کتابی قطور در دست داشت و از بالای قامت بلندش او را نگریست.
بعد از کمی تامل و نگاه دقیق بر سر و روی " هومان " که مشتاقانه او را نگاه میکرد گفت: « سلام بر تو ای انسان رنجورِ دردمند! »
- سپاسگوی شما هستم که آمدید. زماناش فرارسیده بود. انتظار درمان بیشتر از بیماری رنجآور است. درک میکنید که؟
- نیازی به زیادهگویی نیست. وقت من کم و مشغولیتام این روزها زیاد است.
چارپایهای را از گوشه اتاق برداشت و آن را چفت تخت گذاشت. روی آن نشست، پاهایش را روی هم انداخت و کتاب دستاش را روی شکم عریان " هومان " گذاشت: « بی مقدمه سراغ کارهایمان میرویم. برای آشنایی بیشتر اسم من « روشنگری » است. قطعا این روزها از من چیزهایی به گوشتان خورده است. »
- بله. قبل از آنکه در بستر بیفتم شنیده بودم که میگفتند بعد از آن دوره تاریک و سیاه و پر از بیماری و نکبت ، شما نوری خواهید بود. قرار است ما را نجات دهید. خیلی دیر افتخار رویارویی با شما نصیب من شد.
« روشنگری » با نخوتی در صدا جواب داد : من باید درمان همه دردهای انسان باشم و این کار پر زحمت و وقتگیری است. در واقع خیلی سرم شلوغ است. اما آمدن به اینجا هم لازم بود. نام شما برایم وسوسهانگیز است. « هومان » یک جورهایی در زبان ما نام نوع انسان را تداعی میکند و این مهم است. این کتاب را بردارید و ورقی بزنید. حرفهایم را داخل آن خواهید دید.
« هومان » کتاب را بلند کرد. آنقدر برای دستهای ضعیفش سنگین بود که مجبور شد آن را روی شکماش بایستاند و رو به صورتش نگه دارد. شروع به ورق زدن کرد.
« روشنگری » گفت : « اول باید عنوان فصلهای آن را ببینید. شاید از ادامه کار منصرف شوید. »
- بله. اجازه بدهید.
بعد با ولع عنوان فصلهای کتاب را یکی یکی پیدا و تکرار کرد: « ضرورت زدودن دین "»، « پوزیتیویست (علم محض ) »، « فلسفه جدید "»، « انسان عصر نو » ، "« انقلاب صنعتی » ...
کتاب از دستش رها شد. روی شکماش افتاد و سر خورد و پایین تخت جلوی پای « روشنگری » روی زمین بسته شد.
«روشنگری » با تحکم گفت:
آقا شما طاقت نگهداشتن کتابی که برای درمان رنجهایتان نوشته شده است را ندارید. بهتر بود به جای منتظر من بودن ، به آن سرفههای بدصدا و درجهگیری تبتان میپرداختید. در عین حال فصل آخر را هم نگاهی بیندازید.
کتاب را برداشت و ورق زد و صفحهای را که پیدا کرده بود جلو چشم « هومان » گرفت.
- بفرمایید بخوانید!
« هومان » گردن کشید و به عنوان صفحه چشم دوخت و آن را زمزمه کرد : « لزوم زوال غریزه ناب انسانی در عصر پیشرو »!
سرش گیج خورد. از فرط ضعف آن را روی بالشت رها کرد.
دستش را به پیشانیاش کشید: « دارم در تب میسوزم. »
«روشنگری » با لبخندی تمسخرآمیز گفت: « از فکر اینکه آن غریزه وحشیِ اجدادتان را از دست بدهید از حال رفتید! پس بیماری و تب حق شماست. »
کمی مکث کرد. کتاب را با تحکم بست: « حتی مرگ فلاکت بار در این بستر تنهایی هم برای شما کم است. با نامی که برای خود گذاشتهاید گمان من این بود که نماینده لایقی برای انسان خواهید بود. چه اشتباهی! »
« هومان » خود را به زحمت به طرف او غلطاند. کمی جابهجا شد و با صدای ضعیفی گفت : اما خوابهای دیشب من چیز دیگری را نوید میدادند. این چیزهایی که شما نشانم دادید ، برایم هراس آور بود.
جشمهای اشکآلودش را بست و از آنها قطرهای روی بالشت چکید.
« روشنگری » با غضب گفت : حالا که اینطور شد حتما باید یک فصل دیگر هم اضافه کنم. اسم آن فصل را « هومان انسان ضعیف و بزدل » خواهم گذاشت. شاید هم همینجا بنشیم و در حال نوشتن شاهد مرگ شما باشم. ولی نه بهتر است بروم. اینجا ماندن مسخرهآمیز است.
« هومان » با چشمانی که دیگر میل به باز کردن آنها و دیدن آن جوان پرغرور نداشت شروع به نجوا کردن کرد: صدای گنجشکان حیاط من را به دوران خوشیِ انسان میبرد. دوران رها بودناش. زمانی که پدران و مادرانمان میان دشتها میدویدند و با سبزنا و گل و حیوانات هم نوا میشدند. شما میخواهید همه اینها را از ما بگیرید.
- بله و البته تا هر جا که ممکن باشد بیشتر. همه آنها به زودی در تصرف ما خواهند بود.
«هومان» گفت : در خواب اولم اینها را دیدم. از خواب جستم. تمام بدنم درد میکرد و میسوخت. بدنم هیچوقت به من دروغ نمیگوید. همان وقت بیدار شدم. تنم از عرق خیس شده بود. حالا تعبیرش را میفهمم.
اما من حتی در خواب هم تسلیم این مزخرفات فریبندهای که شروع کردهاید نشدم. چشمانم را آن قدر بهم فشردم تا دوباره به خواب رفتم.
- و بعد چه دیدید؟
- جای شما روی همین چهارپایه مردی رنگپدیده و لاغر و رو به احتضار نشسته بود. با لبخندی بر لب به موهایم دست میکشید. چند بار تکرار کرد : « هومان عزیزم نگران نباش. من کنارت هستم. »
ادامه داد : زودتر از زمان موعود آمدهام. بعضی اتفاقات باید زودتر بیافتند. این لیوان آب را بخور.
آب دلنشینی بود. وقتی آن را سر کشیدم تمام رنجهایم را شست.
رو به او کردم و گفتم : « کافکا »ی عزیز ممنون که آمدی.
و او در جوابم گفت: ما با هم بر این بیماری پیروز خواهیم شد. دارم چیزهایی مینویسم که حال هر دوی ما را خوب خواهد کرد.
« هومان » چشمهایش را باز کرد تا ببیند « روشنگری » به حرفهایش گوش میدهد یا نه.
صندلی خالی بود. به زحمت رو به طرف در ورودی خانه برگرداند. سایه دراز « روشنگری » در حال رفتن به سمت درب خروجی کف اتاق پهن شده بود و با سرعت دور میشد. سپس صدای بههم کوبیدن در را شنید و بعد صدای مبهم « روشنگری » از پشت در میآمد که میگفت: « بگذار از بیدوایی سقط شود! »
« هومان » به پنجره نگاه کرد. چهره کافکا را به همان شکلی که در خواب دیده بود پشت آن دید که به او لبخند میزد.
گفت : آه. شما آنجا هستید؟
- بله. و در روشنایی زیبای این آفتاب دلنواز مشغول نوشتن هستم. نوشتن یک داستان . چیز خوبی از کار درخواهد آمد. اسماش را گذاشتهام « گزارشی برای یک آکادمی "». ماجرای یک شامپانزه که به اسارت انسانهای عصر جدید افتاده است!
- چه جالب. مشتاق شدم بخوانمش.
- میدانید « پتر قرمزی » برای فرار از دست آدمهایی که محبوسش کردهاند سعی میکند رفتارهای آنها را یاد بگیرد. اما جایِ جایش به حیوانیت اصیل خودش پایبند است. همان کاری که ما باید بکنیم.
حالا بلند شو و بیا اینجا پیش من تا با هم آن را کامل کنیم.
« هومان » از جا برخاست به طرف پنجره رفت. خبری از درد و رنج و تب نبود. سبک و آرام راه میرفت.
رو به مرد نحیف داخل حیاط که در حال نوشتن بود گفت : « داستانات را که تمام کردی از اینجا میرویم و هیچگاه میان این آدمهای سرگشته و حیران باز نخواهیم گشت. »
- و من هم موافقم!
« هومان »شادمانه صدای بلبل روی درخت را تقلید کرد.