آن روز صبح هنگامی که برنامه همیشگی صبحگاهیاش تمام شد با خود گفت : « امروز یقینا کسی برای مداوایم خواهد آمد. از این پرتوی زیبای خورشید پشت پنجره معلوم است! »
چند سرفه خشک دلخراش و پشت آن عق زدن تنها گفتگوی تکراری این روزهای تنهایی او با اطرافش بود. صداها در فضای سرد و بیروح خانه قرون وسطاییاش میپیچیدند و وقتی دوباره پژواک آنها به گوشش میرسید حس میکرد کسی با او همدردی و هم صدایی میکند.