دوتا تار را جدا میکنم و نخ را لای هر دو میچرخانم، تازه به دستهایش رسیدهام انگشتانی نازک که به کمر چسبیده اند. چهره ای مهربان دارد انگار میخواهد به کسی سلام بگوید. دخترک هفته هاست کوزه را روی سرش نگه داشته فقط برای اینکه من تصویرش را روی دار ماندگار کنم.
توی رختم دراز میکشم پتورا تا زیر چانهام میکشم قبل از آنکه بخواهم به چیزی فکر کنم خوابم میبرد این را صبح وقت بیدارشدن میفهمم. پتو را کنار میزنم و با عجله به سمت دار میروم.
انگار کسی دستش را روی زنگ در گذاشته و بر نمیدارد صدای مامان ازپشت سرم به گوشم میرسد جایی میخوای بری؟ صورتم را بر میگردانم و با صدایی که انگار از ته چاهی عمیق آمده باشد میگویم نه باید زودتر تمومش کنم. میخندد و میگوید بابات یه چیزی گفت تو چرا انقدر جدی گرفتی رنگ و روشو نگاه کن شبیه مرده هایی شده که هیچ کس براش فاتحه هم نمیفرسته. خودم را ه آینه میرسانم چقدر دلم برا قیافهام تنگ شده بود قبلا اونقدر به همین آینه نگاه میکردم که مامان آرزو میکرد یه سنگ از آسمون بیاد و به قول خودش اول بخوره تو سر مامان بعد هم توی آینه.
چشمام بی روح و کم رنگ شدن و گونهام طوری آب رفته اند که انگار هیچ وقت وجود نداشتند. به سمت دار میروم وبه دخترک نگاه میکنم انگار خون من توی تارهای قالی جریان داره و من فقط زندهام تااین را به پایان برسونم دستم را روی تارها میکشم روی رگهای تن دخترک. چند تا رنگ آبی روی تارها ی بافت در اومده دارم به گو شه های بلند روسری اش رسیدهام. نخ را بر میدارم گره میزنم صدای بریده شدن نخ اونقدر سریع اتفاق میافته که موسیقی آرومیرا به گوشهام میرسونه.
سلام. نفس بلندی میکشم و به سمت صدا بر میگردم. خودش جواب میدهد علیک سلام. صورتش را کج میکند و میگوید ولی خودمونیم ترسیدی.نخ را دور تار میچرخانم چرا نیومدی بهم سر بزنی؟ به دار اشاره میکنه آخه خانوم خانما هووم شده! میخندم و میخندد هوو برا زن هاست.
همونطور که نشسته به دار نزدیک میشه و دستش را روی لباس دخترک میکشه.دخترک بهم لبخند میزنه بهش حسودیام میشه صدای علی من رو از داخل تارها بیرون میکشه هوی کجایی؟همین جا جای دختره ! لباس قشنگی داره. اما من دارم به روسری اش فکر میکنم. آبیه روسری اش آدم رو یاد دریا میاندازه.
مامان وارد اتاق میشه کنارم میشینه و بادستش من را توی بغلش هل میده.میبینی علی به خاطر تو صب تاشب پای این نشسته ول کن هم نیست. فقط برا اینکه باباشو راضی کنه ,توی حرف مامان میپرم نه اصلا هم اینطوری نیست میبافمش چون میخوام زودتر بزنمش توی خونه! مامان باز هم میخندد خنده ای زنانه و موزیانه حالا توی خونه کی میخوای قابش کنی ؟ علی به مامان نگاه میکنه عمه جان اذیتش نکن ببین رنگ صورتشو. تازه یادم افتاده علی من رو با چه سرو وضعی دیده برای لحظه ای ترس به جانم میافتد نکنه دختره از من زیباتره.
پشت دار مینشینم چشم هایم را باز و بسته میکنم احساس درد میان مژه هایم هر لحظه بیشتر میشود هر قدر من ضعیف تر میشوم دخترک کاملتر و زیباتر میشود. چند دانه ی قرمز توی بافت اومده خوشرنگ وخندان، علی اگر بود حتما دستش راروی تارها میکشید یاد حرف مامان میافتم مثل کسی شدی که به صورتش گچ پاشیدن. صورتم را به لبهای دخترک میچسبانم انگار نفس راحتی کشیده باشد آرام میشوم
صدای زنگ در دخترک را آشفته میکند و مرا به هم میریزد گوشی را توی دستم میگیرم صدای خودش بود اگه دوس داری در رو باز کن انگشتم را روی دکمه فشار میدهم روبروی آینه میایستم و پرزهای ریز را میتکانم شبیه مورچه دارند از همه تنم بالا میروند.
صدای سلام علی درون خانه میپیچد روبرویم میایستد دوباره سلام میدهد به دار قالی اشاره میکند اجازه گرفتی اومدی یا بعدا باید بیام این غیبتت رو موجه کنم خودش خنده اش میگیرد و من به دستهاش نگاه میکنم که هنوز پنهانشان کرده دستش را جلو میآورد یک کادو توی دستشه که پر از قلب های کوچک و بزرگه. کادو را از دستش بیرون میکشم کاغذ را پاره میکنم علی میخندد عزیزم هل نشو مال خودته هنوز کاملا کادورو باز نکردم که رنگ آبی چشمم رو میزنه خودش بود درست همون روسری که سر دخترک بود همیشه از این همه دقت علی لذت میبردم اما این بار یک حس غریب مثل خوره به جانم افتاده بود رو سری را سرم میکنم و هنوز گره رامحکم نکردم از سرم بر میدارم و به سمت دار میروم علی میگه دوسش نداری دستم را روی تارها میکشم و احساس میکنم تمام رگهای تنم خشک شدند و قسم میخورم هیچ تار موسیقی نمیتواندبه زیبایی تارهای تن دخترک انسان را به خواب ببرد نخ آبی را بر میدارم و باقی مانده روسری را گره میزنم.
چرا آبی؟ صدایم شبیه سیلی محکم صورت علی را سرخ میکند,دلم براش میسوزد صورتم را میچرخانم چون این آبی سرش بود برا من آبی گرفتی ؟مگه این عکس منه؟ یا دوس داری عکس من باشه؟ یا نمیدونم اینو دوس داری ؟باشه ارزونی تو. به تصویر دخترک اشاره میکنم و خودم از حرفام خجالت میکشم دختر لبخند میزنه و نگاهش به سمت دری ست که علی داره ازش بیرون میره
یک هفته شده که علی به من سر نزده اصلا مابا هم دعوا کردیم چرا به دخترک نمیاد سر بزنه به چشم های دخترک نگاه میکنم چشم هاش پر از بغضی عجیب است شانه را بر میدارم محکم بر روی دار میکوبم دخترک اشکش در میاید و انگار میخواهد بزند زیر گریه. شانه را بر میدارم قطره های اشک صورت دخترک را محو کرده مژه ها یم را به هم میزنم اشک تا زیر چانهام به راه افتاده مامان به اتاق میآید و میگوید گریه نکن داره میاد. صدای احوال پرسی مامان و علی توی خونه میپیچد دخترک و من گوشهایمان را تیز کرده ایم علی وارد اتاق میشود با پیراهنی که معمولا سر کار میپوشه به دیوار تکیه میدهد
به تصویر دخترک زل میزند. کله اش را جلو میآورد و میگه دلم برات تنگ شده طوری وایساده انگار منتظره من بگم، من هم همین طور!
سرش را پایین میاندازد. بابات دستمو گذاشت تو کاسه. از این ضربالمثلهای کوتاه بدم میاد بدترین خبرها را توی خودشون جا میدهند. بهم نگاه میکنه و ادامه میده بابات گفته، فکر دختر منو از سرت بیرون کن. وصلت خونواده ما مثل آتیش و پنبه میمونه...
سرم سنگین میشود وسنگینی سرم را به شانه حواله میکنم شانه را بالا میبرم و محکم بر سر دختر میکوبم. آرام شدهام آنقدر که میخواهم پرواز کنم اما دخترک سرش درد میکند کوزه اش هم شکسته دارد زارزارگریه میکند شانه را از میان
تارها بیرون میکشم و دوباره توی سر دخترک میکوبم صدای ناله هایش را میشنوم اما به رویم نمیآورم دخترک در حالی که دستهایش سرد شده تکه های کوزه را جمع میکند صدای هیچ چیز به گوش نمیرسد جز نفس های عمیق دخترک که با بغض از گلویش بیرون میزند. علی دستم را میگیرد چته چی شده مامان به اتاق میآید علی یک دستم را گرفته و دست دیگرم را در دست دخترک گذاشتهام ودور هم میچرخیم مامان آن وسط ایستاده و چشم هاش را بسته من را میبینه و توی بغلش میگیره صدای دخترک را میشنوم که کوزه اش را میخواهد من کوزه ی دخترک را شکستم علی قلب مرا. علی خم میشود و تکه های کوزه را برای دخترک جمع میکند. دخترک گریه میکند علی دستهای یخ کرده اش را باروسری آبی من گرم میکند
مامان فقظ دلداریام میدهد میگوید پدرت یک دنده است خواسته توی این مدت تابلو را ببافی تا سر عقل بیای ,سرعقل اومدن یعنی جواب نه دادن به علی اما تکلیف این دختره چی میشه که قرار بود توی خونه ما به دیوار کوبیده بشه قیچی را بر میدارم تصویر دخترک کامل و زیبا شده و به انتها رسیده تکلیف من هم روشن است. اینکه خاموش بمانم
نور خورشید از لای پنجره به صورتم پاشیده میشود پتورا روی سرم میکشم دخترک گوشه ی طاقچه دستش را به کمر زده و به من نگاه میکنه بابا طوری دستم را توی کاسه گذاشته بود که دلیلی برای بیدار شدن ندارم پتورا روی سرم میکشم خودم را به خواب میزنم صدای مامان میآید که میگوید اگر میخوای برو خونه عمو حال و هوات عوض بشه
غروب دلم بی تاب شده زن عمو اسرار میکند بمانم اما بد جوری دلم شور میزند. دخترک حتما حوصله اش سر رفته، دلم براش تنگ شده تنها کسی است که من را کاملا درک میکنه و من تنها کسی که اون را میشناسم اصلا خودم به دنیاش آوردم با این تفاوت که دردش یک لحظه نبوده روزها و ساعت ها توی وجودم پخش شده گاهی گریستم و گاهی از درد به خودم پیچیدم
کلید را در قفل میچرخانم و وارد حیاط میشوم حیاط همان بود و باغچه همان مامان توی آشپزخانه نشسته ودارد سیب زمینی پوست میکند با دیدن من از جایش بلند میشود و صورتم را سه بار میبوسد فراموش کرده که صبح از خونه بیرون زدم احوال زن عمو را میپرسد پشت سرم راه میافتد و مدام حرف میزند تمام خانه را میگردم تاقچه خالی است تازه میفهمم دلشورهام بی خود نبوده. اثری نیست که نیست اصلا شاید من قالیچه ای نبافتهام. شاید یک خواب طولانی بوده!
کجاست مامان از صدای بلند عصبی میشود و دست و پایش را گم میکند جوابم را نمیدهد و این بیشتر دیوانهام میکند وسط اتاق مینشینم مامان کجاست مامان کنارم مینشیند و قطره های اشک که از برق چشم دخترک آمده اند و روی گونه های من سر در میآورند را آرام پاک میکند صورتم را از میان دودستش بیرون میکشم دستم را میگیرد هر وقت میخواهد کسی را قانع کند دستش را میگیرد و محکم اما با محبت فشار میدهدبابات گفت این تابلو تورا یاد علی میندازه و اذیت میشی از کار و زندگی هم میافتی.
دلم پیچ و تاب دارد و انگار هیچی درونم نیست و پوست شکمم تنهابرای این است که مهره های پشتم را پنهان کند مامان توانی برایش نمانده نمیتواند آرامم کند اما باز هم ادامه میدهد تابلو را برده بازار که بفروشدش توی راه مثل اینکه علی را میبینه و به بابات میگه من خریدارم پولش هم نقد بوده.بابات هم قبول کرده و....
علی عروسش را به خانه برده برده بود و دیگر جای نگرانی نبود دیگر نه علی تنها بود و نه دخترک.