روی صندلی نشسته و زانوهایش را بغل گرفته بود و آهنگ گوش میداد. موسیقی فکرش را هر کجا میخواست میبرد. از آن طرف هم هزار کار ناتمام داشت که دل و رمق انجام دادنشان را نداشت. بعد ناهار دلش چایی خواسته بود ولی گفته بود "حالا ظرفا رو میشورم بعد میخورم"
ظرفها را که شست چایی خوردن از سرش افتاد. هر چیزی را باید در لحظه می قاپید. موقعی که دلش چای خواسته بود باید میخورد. کافی است محولش کند به چند ساعت بعد، خدا عالم است باز برگردد سراغش یا مثل هزار کار دیگر نصفه بگذاردش تا بعد.
بعد.. بعد.. بعدا می رم سراغ مدرک دانشگاهم، بعدا میرم خرید لیستی که هر روز یه چیز بهش اضافه میشه، چند روز دیگه شروع میکنم به خوندن اون رمان، امروز دیگه رمقی برام نمونده فردا ورزش میکنم و همینطور کار روی کار میماسد. درست یک سال از فارغالتحصیلیاش میگذرد و امروز قصد کرد برود دنبالش. آن هم با هزار جان کندن. چند بار با صدای زنگ بیدار شد و دوباره خوابید تا اینکه دیگر صدای پتک مانند زنگ خوابش را پراند. چند دقیقه توی رختخواب ماند و به سقف چشم دوخت و آخر سر با کاهلی رفت دست و رویش را شست.
ظهر وقتی برگشت با خودش گفت" دیدی چه راحت بود؟ نیم ساعت هم طول نکشید، یه هوایی هم عوض کردم. باید زودتر میرفتم."
هوای صبح و رفت و آمد مردم سر شوقش آورده بود. وقتی برگشت کلی انرژی داشت نگذاشت مادرش ناهار درست کند خودش مشغول شد و مادرش را سرزنش کرد که
_ چشات معلومه دیر پا شدی چرا زود بیدار نمیشی بری خرید؟ آدم کلی حال و هواش عوض میشه میره بیرون.
بعد ناهار هوای چای خوردن کرد. ولی بعد از شستن ظرفها یک آن وا رفت حوصلهاش نماند و دلش دیگر چایی نمیخواست بیخیال تمام برنامههایی هم شد که برای امروز چیده بود. با خودش گفته بود" چاییمو که خوردم یه دوش میگیرم و میرم پیاده روی. شب فیلمی رو که مدتهاست گذاشتم رو میبینم و زود هم میخوابم که صبح زود بیدار شم"
همینطور که نشسته بود به سبد جورابهای نشسته نگاه میکرد هر بار میرفت بیرون جوراب تمیزی میپوشید و میگفت وقتی برگشتم همهشونو با هم میشورم و وقتی برمیگشت میگذاشت برای فردا. آخرین جوراب تمیز را هم امروز پوشیده بود.
نگاهش را از سبد گرفت و رفت تو کوک آهنگ هر وقت پکر میشد آهنگی میگذاشت به امید اینکه سر شوقش بیاورد و حس زندگی را درش زنده کند. به ساعت نگاه کرد دو و نیم نشسته بود و حالا سه و نیم بود و همینطور به نقطهای زل زده بود و هنوز خبری از آن حس شورانگیز که از کرختی درش میآورد نبود. امروز وقتی تند تند راه رفته بود ضربان قلبش شدت گرفته و دردی توی سینهاش پیچیده بود. با خودش گفته بود " منبعد روزی دو ساعت پیاده روی میکنم"
پاهایش خواب رفت. بلند شد و رفت جلو آینه به تک و توک موهای سفیدش نگاه کرد" باید یه روز برم رنگ مو بخرم"
تلفنش زنگ خورد صدای پر انرژی دوستش حال و هوایش را عوض کرد میگفت امشب میاید خانه شان. توی فکر رفت کارهایی که باید بکند را از نظر گذراند آهنگ را قطع کرد و آهنگ شاد گذاشت همینطور که بشکن میزد به فکرتدارکات شام بود " باید یه دستی هم به اتاق بکشم" سبد را خالی کرد جورابهایش را برد که بشورد.