• خانه
  • داستان
  • داستان «یاقوت سبز رنگ» نویسنده «سمانه داننده»

داستان «یاقوت سبز رنگ» نویسنده «سمانه داننده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

samaneh danandeناامید از عمارت نریمانی بیرون آمد.این جا آخرین جایی بود که میتوانست به عنوان خدمتکار کار بکند. خسته از همه جا به راه افتاد .یاد صاحب خانه که خانومی مسن بود افتاد . چه قدر جواهر به خود آویزان کرده بود . از همه قشنگ، انگشتر نگین دارش خیلی  زیبا بود.

بی اختیار خیابان ها را یکی پس از  دیگری رد میکرد ، بی آنکه مقصد مشخصی داشته باشد .بعد از چند ساعتی به پارکی رسید . دم غروب بود.یک جایی پیدا کرد و نشست. قارو قور شکمش امانش را بریده بود . از ته دل آهی کشید و گفت :" عجب دنیایی داری خدا ...." در همان حال که داشت با خود حرف میزد و گله میکرد ، چشمش به زرگری روبه روی پارک افتاد. بی اختیار بلند شد و به طرف آن رفت.از پشت ویترین همه ی انگشتر ها را نگاه کرد که چشمش به انگشتری با سنگ یاقوت افتاد. زیر لب زمزمه کرد :" شبیه انگشتر اون خانومه ست ..". دوباره آه کشید ولی اینبار بلند تر و عمیق تر از قبل. صدایی اورا به خود آورد :" چه زیباست !" دخترک سرش را چرخاند و مردی در کنار خود دید. نگاهی دقیق به مرد انداخت . مردی میانسال با قدی بلند و هیکلی چهارشانه ، که به انگشتر خیره شده بود. مرد دوباره با صدای آرام که آرامش خاصی در آن موج میزد گفت :" فکر کنم من هم از آن سنگ ها داشته باشم." دخترک نگاهش را از مرد گرفت و به زمین دوخت . زیر لب گفت :" عدالت خدا رو میبینی ؟ یکی چند تا چند تا از اون سنگ و انگشتر داره ... یکی هم به نون شبش محتاجه ..." مرد بی آنکه نگاهش را از انگشتر یاقوتی بردارد گفت :" سنگش یاقوته .. یاقوت سبز رنگ..." دختر گفت :" نه آقا .. یاقوت قرمز رنگه نه سبز ." مرد با همان آرامش خاص ادامه داد :" اون یاقوتی که من میبینم ، سبز رنگه .." دخترک سرش را به نشانه ی تاسف تکان داد و راه خود را با مقصدی نامعلوم به پیش گرفت. اماحرف عجیب مرد او را ایستاند. "( ... تا زمانی که چیزی از تو گرفته نشه ..چیزی به تو داده نمیشه ..."). دوباره برگشت . مرد نیز این بار به دخترک نگاه کرد . دختر به چشمان مرد خیره شده بود . گویی همه ی راز های جهان در چشمان مرد ریخته شده بودند .. گویی فقط این چشمان مرد بودند که حرف میزدند . دختر زیر لب پرسید :" منظورتون ؟.."  مرد گفت :" در دنیای شما که میگن تا پول چیزی رو ندی که نمیتونی چیزی رو بدست بیاری ؟! درسته ؟ ..." دختر فقط سرش را تکان داد. گیج و مبهم به چشمان مرد خیره شده بود. زیر لب گفت :" اما من که حتی پول نون شبم رو هم ندارم ..." مرد لبخندی زد و گفت :"  به غیر از پول چیزی دیگه ای نداری ؟" لحظه ای قلب دخترک فرو ریخت .. با خود فکر کرد نکند این مرد نیت خرابی داشته باشد ؟! .. اخم هایش را در هم کشید و گفت :" من به جز این نفس هایی که میکشم هیچ چیزی ندارم .." راهش را گرفت و رفت . صدای مرد را از پشت سرش میشنید که میگفت :" تا زمانی که چیزی از تو گرفته نشه .. چیزی داده نمیشه .." دخترک آنقدر عصبانی بود که زیر پایش را هم نمیدید . هر چه توان داشت را در پاهایش ریخت و خود را به پل هوایی رساند .. لحظه ای در وسط پل ایستاد تا نفسی تازه کند . با خشم رو به آسمان گفت :" چیزی که بهم ندادی .. لااقل نزار شر دامنم رو بگیره .." همانطور که با خدایش حرف میزد ، باد کاغذی را که آدرس چند خانه ای را که خدمتکار میخواستند را نوشته بود ، از دستش به هوا برد . دخترک تا خواست کاغذ را بگیرد ، تعادل خود را از دست داد و به پایین سقوط کرد.

******

آرام آرام چشمانش را باز کرد .اولین چیزی را که دید ، دختری با مانتوی سفید بود .هیچ چیز به یادش نمی آمد . به زحمت دهانش را باز کرد :" من کجام ؟" پرستار لبخند مهربانی زد و گفت :" اینجا بیمارستانه .. سه روز پیش آوردنت اینجا . یادت نمیاد ؟ خودت رو از پل پرت کردی پایین .."  با گفتم این جمله ، تنها چیزی که به یادش امد این بود که روی پل برای گرفتن کاغذ از هوا دستش را دراز کرده بود . اما هرچه کرد یادش نیامد که چرا روی پل بود.  دوباره نگاهی به پرستار انداخت و گفت :" من نمیخواستم خودم رو پرت کنم پایین.. . " به سرفه افتاد . با هر نفس ، قفسه سینه اش به شدت درد میکرد . پرستار گفت :" هیچی نگو .. قفسه سینه ات شکسته بود ..دکترها به سختی پیوندش زدند." اشک در چشمان دخترک جمع شد . این چه بلایی بود که به سرش آمد . یه لحظه یاد هزینه بیمارستان افتاد . با زحمت زیر لب گفت :" هزینه بیمارستان ...:" پرستار گفت :" همون آقایی که تو رو آورده اینجا .. هزینه رو پرداخت کرده." دخترک با تعجب پرسید :" کی ؟ " . پرستار گفت :" یه آقایی میانسال با هیکلی چهارشونه . تا یه ساعت قبل هم اینجا بود. به ما هم گفت که یه ساعت بعد توبیدار میشی . نمیدونم از کجا میدونست ." بعد بیرون رفت . وقتی پرستار از اتاق میخواست خارج شود رو به دختر گفت :" آهان ...اون آقا یه چیزی رو هم چیز بالشت گذاشت و گفت وقتی بیدار شدی برداریش."  پرستار تا از اتاق خارج شد . دستش را زیر بالش کرد و جعبه ای که آنجا بود را برداشت . جعبه را باز کرد . انگشتری با سنگ یاقوت و نامه ای کوچک در داخل آن بود .  با دستانی لرزان نامه را باز کرد . نامه به شرح زیر بود :" این یاقوت سبز رنگ هدیه ی من به توست ... اما یادت نرود قانون طبیعت این است .. تا چیزی از تو گرفته نشود ، چیزی به تو داده نمیشود ... همه چیز تو نفس هایت بود ...مراقب آن ها باش. "

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یاقوت سبز رنگ» نویسنده «سمانه داننده»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692