زنده ها عادت کرده اند عکس مرده هایشان را به دیوار خاطراتشان بکوبند.
چت از طریق واتساپ
زنده ها عادت کرده اند عکس مرده هایشان را به دیوار خاطراتشان بکوبند.
یک هفته پیش وقتی میگفتیم و میخندیدیم لقمه پرید تو گلویش، دست انداختم و هی محکم کوبیدم پشتش، اما مُرد. اصلا یادم نیست آن لحظه صورتش، چه جوری بود، من فقط با فریاد، میزدم تا لقمه از گلوش بیرون بیاید نه اینکه از او بدم میآمد، نه، بخدا میزدم تا نمیرد، اما مرد؛ تمام سعیام را کردم، با اینکه دهانش همیشه بوی بدی میداد تنفس مصنوعی دهان به دهان هم دادم آنقدر که نزدیک بود باعث ترکیدگی ششهایش شوم! مرگ غمانگیزی بود.
از خواب بیدار نشده میرود سراغ کتابهایش. میخواهد امروز کتابی قطورتر بخواند. شاید جنایت و مکافات یا... به قفسهها که میرسد وا میرود. کتابی آنجا نیست. دست میکشد جای خالیشان، گویی باورش نشده هنوز. چندتایی از کتابها امانت بوده. از اتاق بیرون میرود.
مرد به حفاظ نرده ای فروشگاه تکیه داد و بعد دستی به میان موهای خیس خود کشید. سعی کرد با تکان دادن دست خود کمی از خیسی موهای خود را کم کند.اما بعد از چند دقیقه متوجه بی فایده بودن کار خود شد و از آن دست کشید.
پدربزرگ آلزایمردارد، برای همین در آسایشگاهی زندگی می کند که من، هراز گاهی به سراغش می روم تا اورا به خانه اش برگردانم وخودم تیماردارش شوم .با اینکه من هم مثل بقیه ،درگیرروزمره گیهای زندگی هستم ولی این کاررا انجام می دهم، تا به این شیوه دوست داشتننم را به او فهمانده باشم.
وقتی نادر صبح زود رفت سر کار او بیدار بود . اما نخواست بلند شود . هم چنان چشمانش را روی هم گذاشت تا صدای بسته شدن در را شنید. قبل از ماه عسلشان گذاشته بودش توی کمد زیر کتاب ها. حالا روی تخت نشسته وبا خودش کلنجار می رفت .