سر چهار راه،کنار بساط چای فروش ایستاده بودم؛ تا بعد از دو ساعت راه طی کردن، یک استکان چای تازه نوش جان کنم. همیشه فلاسک همراه دارم؛ اما در این فصل و اول صبح، چای تازه را ترجیح می دهم.
چت از طریق واتساپ
سر چهار راه،کنار بساط چای فروش ایستاده بودم؛ تا بعد از دو ساعت راه طی کردن، یک استکان چای تازه نوش جان کنم. همیشه فلاسک همراه دارم؛ اما در این فصل و اول صبح، چای تازه را ترجیح می دهم.
در منطقهای از دنیا بیابانی وجود داشت که در میان آن یک درخت بود، اما درختی پر بار و عظیم. مردم آن منطقه از دنیا اعتقاداتی عجیب و گاه خرافی بسیار داشتند. آنها معتقد بودند که آن درخت متبرک و آرزوهایشان را براورده میکند. همه روزه عدهٔ زیادی به زیارت درخت میرفتند و هنگامی که باز میگشتند در تمام شهر خبری میپیچید که یک آرزو براورده شده است.
بر اساس یک قصه قدیمی از کشور پرتغال
روزی از روزها، وقتی خورشید در حال بالا آمدن بود، سه مسافر غریبه به یک شهر رسیدند. مسافرها از پیادهروی پاهای شان تاول زده و از تشنگی دهان شان خشک شده و از گرسنگی هم شکم شان درد میکرد. مسافر اول گفت:
بعد ازظهر آخر پاییز، سطح زمین خشک و یخ زده، زمین نفس سرد می کشد.
دستها را زیر سر قفل کرده و به چشمهایی که از پشت پرده نگاهش میکردند چشم دوخت . هیچ وقت از دستشان رهایی نداشت نه اینکه ازشان بیزار باشد ، نه . نگاه کردن به آنها و مداوما با آن چشمها زندگی کردن چه در خواب و چه در بیداری برایش کیف داشت .
گاهی برخی اتفاقات، تو را در میان هزاران هزار سوالی که هیچکس نمی تواند در پاسخ دادنشان قانعت کند، سردرگم، به حال خود رهایت می کنند. شاید اگر کمی آهسته تر قدم برداری، اندکی دیرتر تلخی های دنیا را زیر زبانت مزه کنی اما سخت و دردناک است وقتی هنوز چند گام بیشتر رو به جلو نرفته ای، مزه حال به هم زن و گسِ زندگی، تو را در اوج جوانی و عاشق بودن درهم فرو شکند و از درون، همچون تکه کاغذی مچاله شده، دور ریختنی شوی.