داستان «چلو عشق» نویسنده «نیما یوسفی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nima yosefiوقتي مادر گفت: دخترم تو را به جان ماماني با اين پسر آشنا شو! باهم چايي بخوريد كمي صحبت كنيد ببين چطور آدميه آخه خدا را خوش نميآد مادرش را بيست ساله مي شناسم مي خواست بياد خواستگاري گفتم تا دخترم پسرت را نپسنده نيا!  ديگه آن دوره گذشته كه مادر پدرها جاي دخترهاشون تصميم مي گرفتند.

با خودش فكر كرده بود؛ فوقش يك چايي مي خورند و بعد باي باي هركس به راه خودش ! انطوري هم او و هم مادرش خلاص مي شدند اما  چيزي كه اصلن به فكرش نمي رسيد اين بود كه مرد جوان  پاشه اونو به چلوكبابي دعوت كنه!

به نزديكترين دوستش پيامك فرستاد؛

"دختر مي بيني چه گيري افتادم آخه كدام آدم عاقلي دختري را كه مي خواد تحت تاثير قرار بده به چلوكبابي دعوت مي كنه؟"

و بعد  باتفاق هم پشت آن مرد و اينكه كه چقدر دهاتي و بي فرهنگه كلي صفحه گذاشته خنديده بودند.

با يك آرايش ساده و مانتوي معمولي بي عطر و مابقي تشريفات آماده شد و دم در منتظر ماند تا مرد جوان با يك بنز قديمي و تميز سر وقت پيدايش شد. پيراهن سفيد و كت و شلوار سرمه اي پوشيده بود  بفهمي نفهمي شكم داشت اماسر و صورتش مرتب بود موهايش كوتاه و بي مدل بودند. تنش بوي صابون ميداد صدايش كلفت بود اما لحن صدايش نرم بود. كم حرف بود در طول راه راجع به ترافيك و اينكه شهر شده ديوانه خانه اي بزرك شده حرف زدند و جلوي يك چلو كبابي معمولي پارك كردند.

مرد گفت؛

"اميدوارم خوشت بياد جاي شيك و پيكي نيست اما كبابهايش عالي است!"

دختر نخواست به گوشت و كباب فكركند مي خواست هرچي زودتر امروز تمام بشود و در بازگشت به مادرش بگويد؛

"مامان جون ،جواب من نه است آدم بدي نيست اما تيپ من نيست!"

و بعد هم پيامكي به دوست دخترش بزند؛

"آخه مرد حسابي آدمي كه مي خواد دختري را تحت تاثير قرار بده اينطور لباس مي پوشه؟ آدم يه اودكلني چيزي مي خره آرماني،  بولگاري  همچين چيزي. كدام مردي با بوي صابون ارزان قيمت  دل دخترها را برده؟"بعد هم مي خنديدند!

چلوكبابي شلوغ بود. صداي قاشق و چنگال و ظرفهايي كه با صدا بر ميز ها گذاشته مي شدند با بوي سنكين گوشت و پياز و ترشي  و گارسونهايي با روپوش چرك و تيپهاي پرت حال دختر را حسابي گرفته بود. جايي نشستند ،كنارشان سه زن چادر سياه با يك مرد عرب مشغول غذا خوردن بودند. زنها نقاب به دهن داشتند و وقتي مي خواستند غذا بخورند  نقابشان را بالا زده قاشقهايشان را دردهان فرو مي كردند حال دختر از آنها و طرزغذا خوردنشا ن كم مانده بود به هم  بخورد مرد گفت:

- دلت چي مي خواد؟ من كوبيده دوس دارم به تو هم كوبيده بگم؟

اين كه مرد به او شما نمي گفت لجش را در مي آورد با خودش فكر كرده بود؛" عنتر فكرمي كنه  زنش شدم !خنگ خاك بر سر!"

مرد وقت غذا خوردن كتش را در آورده بود پيشاني اش و زير بغلش بفهمي نفهمي عرق كرده بود دو دگمه يقه اش باز بود كمي از موهاي سياه وكلفت سينه اش ديده مي شد. حال دختر كم مانده بود به هم بخورد. مرد هم خودش پياز مي خورد هم به او تعارف كرده بود. روي ميز ماست موسير بود و بوي تيزش داشت دختر را ديوانه مي كرد.

كمي از درس و دانشگاه دختر و اينكه دو ماه بعد تمام ميشه و فكر خارج رفتن و غيره اش حرف زدند. دختر با هيجان از نقشه هايش مي گفت و دائم لبخند مي زد. مرد بيش از آنكه حرف بزند گوش مي داد.

بعد از غذا وقتي مرد داشت چايي اش را هورت مي كشيد دخترحس كرد مرد دارد او را زيرچشمي مي نگرد بعد ناگهان مرد گفت؛

- تو مشكلي داري ؟

- نه چطور!

- لبات مي خنده اما چشمات غمگينه ،خيلي تو فكري انگاري تاجري باشي كه خيلي به بازار مقروضه!

دختر خواست طفره برود.

- چقدر بدهي داري؟

دختر خواست دروغ بگويد از مشكل مالي اش  حتي مادرش هم خبر نداشت. 

مرد از جيب كتش دفترچه چكش را در آورد گذاشت رو ميز خودكار معمولي اش را از جيبش در آورد و پرسيد؛

 - دو هزار دلار كارت را راه ميندازه ؟

دخترگفت:

- دو هزار دلار؟

- كمه؟

- نه زياده!

مرد به اندازه دو هزار دلار چك ريالي نوشته به اسم حامل امضاء كرد و داد به دست دختر.

دختر گفت؛

- آخه چطور ؟

- يعني چه چطور؟

-يعني چطوربه حرفم اعتماد كردي ممكنه دروغ بگم! ممكنه پولت را پس ندهم!

-چرا بايد اعتماد نكنم؟ چرا فكر كنم دروغ مي گي؟ چرا فكر كنم پولم را پس ندهي؟

دختر كل شب فكر كرد اگر كس ديگري بود بهترين لباسهايش را مي پوشيد اودكلن و مخلفات يه كافه شاپ ترند جور مي كرد يك عالمه گومپوز در مي كرد و از خودش تعريف مي كرد و اصلن متوجه درد او هم نمي شد، متوجه غم نگاهش و لبخند الكي اش هم نمي شد. تازه به محض اينكه مي گفت به پول احتياج دارد صد بهانه و غيره مي آورد اما اين مرد همان بود كه بود. از اين ها گذشته در كمال كم حرفي او را حسابي هم  خوانده بود تازه از همه مهم تر به او اطمينان كرده بود.

شب دير وقت دوست دخترش پيامكي زد؛

"-چي شد پسر دهاتي را دكش كردي ؟"

جوابي نداد.

روز بعد سر ميز  صبحانه مادرش پرسيد؛

- چطور شد ردش كنم بره؟

دختر مكث كرد و انديشيد در زندگي هيچ چيز از اعتماد بالاتر نيست حتي عشق.

-نه...مسئله اي نيست...بگذار بيايند خواستگاري!

----------------------------------------------------------------------------------------

شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک    
telegram.me/chookasosiation
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html 
دانلود ماهنامه‌هاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک
www.chouk.ir/download-mahnameh.html
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک
www.chouk.ir/ava-va-nama.html 
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک
www.khanehdastan.ir 
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان 
www.chouk.ir/honarmandan.html 
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک
instagram.com/kanonefarhangiechook
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «چلو عشق» نویسنده «نیما یوسفی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692