من بودم. امیر بود. مجید بود و هشتصد نفر دیگر. کم یا زیاد. کار ما این بود که یک دورهی آموزش نظامی را در آن پادگان بگذرانیم. برای انجام خدمت سربازی. قدیم میگفتند اجباری. الان فقط میگویند: سربازی.
صبح زود ردیفمان کردند جلوی در انبار. کولهپشتی دادند. اسلحه دادند. بیل تاشو هم دادند. کوله خالی. اسلحه بیفشنگ. بیلها خوشدست. یاد تبر قرمزی افتادم که جمعهها بیرون شهر وقت پیک نیک، شاخه خشکیدهها را باهاش خرد میکردم برای آتش. آن تبر هم خوشدست بود.
چند روز قبل که رسیدیم پادگان آموزشی، فقط لباس دادند و پوتین. لباس گشاد. پوتین خشک و سنگین. بعد هم آن قدر زیر آفتاب نگهمان داشتند که پوست کلههای تراشیدهمان زیر آفتاب برشته شد، سوخت و چرک کرد. دو روز بعد کلاه هم دادند. مچاله و کثیف از عرق سربازهای قبلی. تا آفتابسوختگیها خوب بشود، برای این که به زخم ناسور کلهمان نسابد، کلاه را دستمان میگرفتیم.
یک سرگروهبان ریزنقش ایستاد روی بشکهی خالی. اخمو. آفتابسوخته. با خط ریش تمیز و دقیق. یک سوت فلزی از جیبش درآورد و دو سه بار سوت زد. مثل پیامهای تلگرافی صحبت میکرد. کوتاه. بریده. مختصر.
- بیل توی کوله. بند اسلحه روی شانه. حواس جمع. روی آن تپهها.
یک ردیف تپه را در آن دورها نشان داد.
- دنبال من. بی حرف.
و راه افتاد. سریع مثل بز کوهی. یورتمه مثل اسب. خودش جلوی صف و دو سه تا گروهبان هم در طول صف، سربازها را میپاییدند.
امیر گفت: زورش میآید حرف بزند. روی آن تپهها چی؟
مجید گفت: روی آن تپهها تو را میکُشد و ما میخندیم.
امیر گفت: شاید هم تو را برقصاند و ما بخندیم.
من گفتم: شاید همهی ما را برقصاند و خودش بخندد.
کار ما آن موقع این بود که دنبال سرگروهبان برویم و ببینیم چه پیش میآید. یک ساعت راه بود تا آن تپهها. نیم ساعت هم طول کشید تا برسیم بالا. یک ردیف تپه بود به طول چهار پنج کیلومتر. پر از بوتههای خار. خشک. غبارآلود. جهتشان جنوبی-شمالی. امتداد آنها به طرف شمال را که نگاه میکردیم، میشد دید که به تدریج ارتفاعشان بیشتر میشود.
یک شیار باریک به عرض شانه و به عمق یک وجب سر همهی تپهها دیده میشد. شیار در واقع یک کورهراه بود که با شیب تپهها به طرف بالا و پایین امتداد داشت.
سرگروهبان سوت زد. بعد گفت: این شیار که روی تپهها میبینید، میروید داخلش. به فاصلهی پنج قدم از هم مشغول کندن میشوید. با همین بیلهایی که امروز گرفتید. عمق شیار را باید برسانید به قد زانوهاتان. شروع کنید.
راه افتادیم توی شیار.
معلوم نبود بعد از آخرین تپهای که دیده میشود، راهی رو به پایین هست یا باید همین راه را برگردیم. ما سه نفر همان اولهای مسیر جا گرفتیم. آخر شیار را ندیدیم. تا شب که مجبورمان کردند توی همین شیار پیادهروی کنیم. کار ما آن موقع این بود که شیار را عمیقتر کنیم.
بیل سربازی دوتا سر داشت. یکی بیل بود یکی کلنگ. با یک مهرهی بزرگ میشد جایشان را عوض کرد. ولی بعد از چند دقیقه دستمان آمد که اگر فقط با بیل کار کنیم خیلی راحتتر است. خاک زیادی توی شیار نبود. بیشتر قلوهسنگهای چسبیده به هم بود و برای از جا کندن هرکدامشان هفت هشت ضربه باید میزدیم.
اگر میدانستیم قرار است همان شب توی آن شیار راه برویم زمین را عمیقتر میکندیم. برای امنیت خودمان توی تاریکی که پرت نشویم پایین. اما آن موقع فکر میکردیم این هم یکی از آن کارهای بیهودهای است که برای مشغول کردن ما دستورش را دادهاند. از این کارها میکردند. جارو کردن زمین خاکی، سینهخیز رفتن پشت سالن غذاخوری آن هم درست چند دقیقه قبل از ناهار و از این قبیل. هیچوقت مطمئن نبودیم کدام دستوری که میدهند عاقلانه است و کدام یکی از چشمهی جوشان رذالت ذاتی یکی از افسرها بیرون آمده. شاید هم راست میگفتند که قصدشان از همهی این کارها شکستن شخصیت فردی ما و ساختن دوبارهی آن در یک شکل و اندازهی یکسان بود. مثل لباسهایمان که یک شکل بود.
امیر گفت: از این فاصله که هستیم، گروهبان نمیبیند داریم چه کار میکنیم. ببین! مثل پانتومیم. فقط بیل را پایین و بالا ببرید. لازم نیست خیلی زور بزنیم.
مجید گفت: آخرش که میبینند شیار گود نشده. آن وقت میفهمند کار نکردیم.
من گفتم: متر که ندارند. از کجا میفهمند چقدر کندیم.
دو ساعتی همین طور الکی بیل را پایین و بالا بردیم. شد وقت ناهار. برگشتیم پادگان. خاکآلوده. عرق کرده. بیحال از گرما. عصر ولمان کردند به حال خودمان. خوشحال بودیم که چند ساعتی آزاد هستیم و هنوز از پیادهروی شبانه خبر نداشتیم.
پشت دیوار آسایشگاه تا جایی که زمین خاکی و سنگلاخ اجازه میداد لمیدیم و جادهی پایین دستِ پادگان را تماشا کردیم. آخر هفته بود و آدم حسابیهایی که در شهری در آن نزدیکی زندگی میکردند، از آن جاده میرفتند به طرف ویلاها و باغهایشان در آن حوالی. خودروهای مدل بالا را تماشا میکردیم و زیرلب غرغر میکردیم. دو سه کیلومتر آنطرفتر مردمان خوشبختی بودند که خوش میگذراندند.
رسیدیم به وقت شام. یک سرباز قدیمی نزدیک شد. آشنایی کوچکی با او راه انداخته بودیم. همین قدر که سیگار برایمان جور میکرد و خبرهای اتاق درجهدارها را برایمان میآورد. آمد نزدیک و گفت: امشب با پوتین بخوابید. و رفت.
وقت خواب پوتینها را از پا درنیاوردیم. نیمهشب بیدارمان کردند؛ بدو بدو، بجنب بجنب، توی میدان به صف شو و از این جور دستورها. ما که پوتین به پا داشتیم سریعتر آماده شدیم. به صف شدیم. خوابآلوده. منگ. بیحال. راهمان انداختند به طرف همان تپهها. نور مهتاب بود و نبود. تکه پارههای ابرها از روی ماه رد میشد و اندک نور آن را خاموش و روشن میکرد.
رفتیم توی شیار سر تپهها. ما سه نفر با هشتصد نفر دیگر کم یا زیاد در یک ستون. یک آن دلمان خواست شیار را عمیقتر کنده بودیم. توی تاریکی اگر همان عمق کم نبود، سقوط حتمی بود. رسیدیم به جایی که یک شکاف مسیر را قطع میکرد. باید میپریدیم. لبهی مقابل شکاف بعد از گذشتن دویست سیصد نفر، گرد و سست شد. این را بعد که رسیدیم، دیدیم.
نوبت امیر شد. پرید و نپرید. یعنی پرید اما از لبهی مقابل رد نشد و افتاد پایین. چیزی شبیه آه یا آخ یا ترکیبی از این دوتا گفت و افتاد پایین. مجید که پشت سرش بود ایستاد و نپرید. بعد من بودم و بقیه.
ستون که ایستاد یک گروهبان که عقبتر از ما بود خودش را رساند به محل شکاف. شیار باریک بود و خدا میداند به چند نفر تنه زد تا رسید به آنجا. به دو سه نفری که لبهی مقابل ایستاده بودند دستور داد که هرکسی میپرد، دستش را بگیرند و کمکش کنند. تأکید کرد: هرکی پرید آرنجش را بگیرید. محکم.
داد زدیم: یکی افتاد پایین چه کار کنیم؟ داد زد: توی تاریکی چه کار میخواهیم بکنیم؟ صبح میآییم دنبالش.
یک دو نفر توی تاریکی گفتند: تقصیر شما بود که ما را آوردید اینجا.
گروهبان گفت: کی بود واق واق کرد؟ خودش بیاد جلو!
همه ساکت بودند. کار ما آن موقع این بود که پیادهروی را تمام کنیم.
پیادهروی وقت سپیده تمام شد و برگشتیم به آسایشگاه. آن قدر خسته بودیم که به امیر فکر نکنیم و حتی فراموشش کنیم. هیچ کدام از درجهدارها و افسرها نگفتند برای امیر چه اتفاقی افتاد. زنده ماند، مُرد یا چی شد. میترسیدیم که بپرسیم. میترسیدیم بپرسیم چرا آن مسیر خطرناک را برای پیادهروی شبانه انتخاب کردند. کار ما آن موقع این بود که چیزی نپرسیم.
کار ما این بود که تفنگ بی فشنگ را شبها بغل بگیریم و بخوابیم تا یک گروهبان عوضی آن را ندزدد و ما متهم به بیمسئولیتی نشویم. کار ما این بود که امیدوار باشیم از روی اتفاق بعد از آموزش نظامی به شهرها و پادگانهای بهتری برای ادامهی خدمت سربازی فرستاده شویم.