صدای قار قارش توی چنار های بالای سرم میپیچه انگار که میخواد بگه ،چند؟ چند..چی؟ نمی دونم..
چت از طریق واتساپ
صدای قار قارش توی چنار های بالای سرم میپیچه انگار که میخواد بگه ،چند؟ چند..چی؟ نمی دونم..
فقط قلب نیست که باید بتپد یا دستی بتکاند، زنده بودنش باید به روش آدمها باشد یا اینکه ایشان آدمیزاد نیستند!
مسافرانی که با قطار شبانه رم را ترک گفته بودند ناچار به ماندن در ایستگاه «فابریانو» شدند تا سحرگاه با قطاری کوچک و قدیمی که به ریل اصلی سولمونا متصل بود، سفر خود را از سر گیرند.
حتما شما هم این جمله را شنیدهاید که تاریخ تکرار میشود. اما نمیدانم چند نفرتان به آن رسیده باشید.
پسر کوچکم روبروی تلویزیون نشسته و چشم دوخته به معلمی که دارد درس میدهد. سیب زمینی پوست گرفته شده توی دستم مانده و خیره شدهام به تلویزیون.
هر صبح که چشم باز می کنم صدایش من را با خود می برد، به دور دستها، به نا کجا آبادها و هر آنجایی که نتوان فکرش را هم کرد.
آفتاب پهن شده بود روي سينه حياط. تنها اطراف باغچه کمی سایه بود. زنبیل را کنار باغچه، روی زمین گذاشت و به عقب برگشت. دست بچه را گرفت تا ببردش داخل خانه. اما بچه که انگار دوست داشت توی حیاط بماند، دست او را پس زد و نقنقکنان به طرف باغچه دوید.