با دست و پای گچ گرفته و سر باندپیچی شده، روی تختی در سالن پذیرایی خانه دراز کشیده بودم. با هر تکانی که میخوردم همه اعضای بدنم درد میگرفت و دلیلش، حادثهای بود که حدود یک هفته پیش برایم رخ داد.
چت از طریق واتساپ
با دست و پای گچ گرفته و سر باندپیچی شده، روی تختی در سالن پذیرایی خانه دراز کشیده بودم. با هر تکانی که میخوردم همه اعضای بدنم درد میگرفت و دلیلش، حادثهای بود که حدود یک هفته پیش برایم رخ داد.
با چند تن از دوستان فرهیخته، به استخر خصوصی رفته بودند تا کمی ریلکس کنند و گفتگوهای متفرقه داشته باشند. ابتدا وارد قسمت کم عمق استخر شدند و به گونه ای که هر کدام پشتشان به جایی تکیه داشته باشد یا دستشان به لبهی استخر یا پله ای بند باشد ایستادند.
لوسی کوچه هارا نفس زنان و وحشت زده می دوید . هر از گاهی به پشت سرش نگاه و با توجه به فاصله ای که با تعقیب کنندگانش داشت سرعتش را کم و زیاد میکرد. اندام لاغر و ظریفش باعث میشد که مثل باد در چشم بر هم زدنی مسافتی طولانی را طی کند. وقتی مطمئن شد به قدر کافی از آنها دور شده است، سرعتش را کم کرد و ایستاد. به چهارخانه روبرویش نگاه کرد. درحیاط یکی از خانه ها نیمه باز بود.
کم کم که باران بند آمد، همه ی بچه ها رفتند توی حیاط تا گلهای داوودی را که خیس خورده بودند، بچینند. از تخت پایین آمدم. از اینکه مدام یک پایم در یتیم خانه و یک پایم در بیمارستان برای شیمی درمانی بود، احساس ناراحتی میکردم.
خون که از انگشتانش بیرون میزد یعنی اینکه باید کار را کنار میگذاشت و شروع میکرد به چرب کردن دستهایش. با پیه گوسفند حسابی دستهای خشک و ترکیدهاش را چرب میکرد.
« دِ بخند دیگه!! تا کی می خوای وایسی اینطوری من رو نگاه کنی؟»