خون که از انگشتانش بیرون میزد یعنی اینکه باید کار را کنار میگذاشت و شروع میکرد به چرب کردن دستهایش. با پیه گوسفند حسابی دستهای خشک و ترکیدهاش را چرب میکرد.
رعنا میگفت نیره دیگر تقریباً یاد گرفته است و میتواند خودش شروع به بافتن کند. حالا نزدیک به دو سال از زمان شروع یادگیری او و شاگردی کردن برای رعنا گذشته بود. طبیعی بود که باید یاد میگرفت، هرچند هم که سواد درست و حسابی نداشت و مدیر مدرسه بهش گفته بود دیگر زحمت نکشد و مدرسه نیاید چون خنگ است و اصولاً چیزی یاد نمیگیرد. اما نیره خنگ نبود، فقط نمیتوانست پشت میز و نیمکت جا بگیرد. مدیر میگفت صد سال هم اگر بگذرد و نیره پشت این میز و نیمکتها بنشیند فایده ندارد که ندارد. همیشه همین بود مدیر مدرسه دوست داشت به همه انگ بچسباند و کسی را از مدرسه اخراج کند. این طوری پیش خودش خیال میکرد خیلی مدیر است. او همه شاگردان کلاس را عقبمانده صدا میکرد و هر چیزی که بلد بود و نبود میچسباند به شاگردانش. حالا هم نوبت به نیره رسیده بود که نسخهاش را بپیچد و از مدرسه بیرونش کند.
نیره از مدرسه اخراج شد. حالا به اصرار مادرش آمده بود پیش رعنا تا قالیبافی یاد بگیرد. کار یادگیری کمی کند پیش میرفت. چون نیره عادت نداشت خودش را پایبند چیزی بکند و ساعتها بنشیند پشت دار. بیشتر وقتها از زیر کار قالیبافی در میرفت، میرفت سرِ چشمه و شروع کرد به شستن نشستهها. یکی دو ساعت سرِ چشمه شستشو میکرد. ظرفها را طوری با کاهگل میشست که انگار یک لایه از روی ظرف را کندهای. برق میافتاد به بشقابها و لیوانها. به جز این، شستن خامههایی هم که پیرمرد با الاغ از شهر میخرید روی دوش نیره بود چون اگر خامهها را نمیشستی رنگ میداد، آن وقت دیگر نمیتوانستی ببافی. نیره آنها را میشست، بعد پهن میکرد روی بند تا خشک شود.
علاوه بر اینها سعی میکرد جوری ببافد که خامۀ زیادی هدر ندهد. حتی تکههای خامه را هم دور نمیریخت، آنها را برمیداشت و دوباره توی بافتن ازشان استفاده میکرد. دلیلش این بود که با تمام شدن خامهها پیرمرد میبایست از راه مالرو به شهر برود تا همان رنگهای قبلی را بخرد. پیرمرد گلهای نداشت. میگفت این کار برایش زحمتی نیست، اما نیره گمان میکرد که بود، چون پیرمرد از صبح زود که با الاغ از خانه میزد بیرون، تقریباً ظهر برمیگشت. نیره دلش برایش میسوخت. شنیده بود که پیرمرد دفعه قبل که رفته بود خامه بخرد رنگ آن را فراموش کرده بود و نمیدانست چه رنگی باید بخرد. نیره با خودش فکر میکرد بیچاره پیرمرد سرِ خریدن خامه خیلی به دردسر افتاده است.
رعنا با همه وسواسش بالاخره کاری کرده بود که نیره یاد بگیرد ببافد. اوایل که نیره بلد نبود نقشه بخواند، رعنا این کار را میکرد. دور نقش را خودش میزد و نیره داخل آن را پر میکرد. هر چند در این کار اشکالاتی هم داشت. رعنا به او میگفت بالاخره روزی میتواند به تمیزی او قالی ببافد.
«یک سال آزگار زنت را وادار میکنی به قالی بافی حالا براش یه روسری هم نمیخری.» احمد عادت نداشت دست بکند توی جیبش. البته اگر هم دست میکرد، بیشتر وقتها چیزی پیدا نمیکرد. اما حالا وضع فرق میکرد. دو روز پیش احمد قالی دستبافت نیره را فروخته بود، هر چند دلالها قالیها را به قیمت ارزان میخریدند و به قول خودمان بزخری میکردند و پیش خودشان فکر میکردند کسی چیزی نمیفهمد، گرچه مردم هم مجبور بودند بافتههایشان را به همین فروشندههای گردنکلفت بفروشند، اما هر چه بود پولش به اندازهای بود که به خرید یک روسری برسد. نیره عادت نداشت روی حرف احمد حرف بزند. از روز اول هم همین طور بود حرف، حرف شوهرش بود. «ما هیچی نداریم، اما در عوض دل سادهای داریم.» این صحبتی بود که احمد توی جلسه خواستگاری از نیره، گفته بود. راست هم گفته بود با وجود همه درزهایی که در خلق و خویش داشت، بیشیلهپیله بود. گفته بود نیره را خوشبخت میکند. حالا نیره ده سال از زندگی مشترکش با احمد میگذشت و مادر چند بچه قدونیمقد شده بود.
وقتی که احمد سرش را انداخت پایین و طعنۀ تند دستفروش را نشنیده گرفت و رفت نیره هم با اینکه دلش پیش روسریها بود، پشت سرش به راه افتاد. دیگر وانتیِ دستفروش توی روستا هم میدانست احمد دل خرج کردن ندارد.
احمد میگفت: «اینا قشنگ نیستن. بیا بریم بهترشو برات میخرم.» نیره زیر لب با خودش گفت: «من بهترشو نمیخوام من همونو میخوام.» او اما خوب میدانست خواستهاش خریدار ندارد. دیگر بعد از این همه سال زندگی مشترک، احمد را فوت آب بود، خوب میدانست که شوهرش طبق معمول دارد بهش وعده سر خرمن میدهد.