داستان «ترنج» نویسنده «مریم عرفانی‌فر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

maryam erfanifar

خون که از انگشتانش بیرون می­زد یعنی اینکه باید کار را کنار می­گذاشت و شروع می­کرد به چرب کردن دست­هایش. با پیه گوسفند حسابی دست­های خشک و ترکیده­اش را چرب می­کرد.

رعنا می­گفت نیره دیگر تقریباً یاد گرفته است و می­تواند خودش شروع به بافتن کند. حالا نزدیک به دو سال از زمان شروع یادگیری او و شاگردی کردن برای رعنا گذشته بود. طبیعی بود که باید یاد می­گرفت، هرچند هم که سواد درست و حسابی نداشت و مدیر مدرسه بهش گفته بود دیگر زحمت نکشد و مدرسه نیاید چون خنگ است و اصولاً چیزی یاد نمی­گیرد. اما نیره خنگ نبود، فقط نمی­توانست پشت میز و نیمکت جا بگیرد. مدیر می­گفت صد سال هم اگر بگذرد و نیره پشت این میز و نیمکت­ها بنشیند فایده ندارد که ندارد. همیشه همین بود مدیر مدرسه دوست داشت به همه انگ بچسباند و کسی را از مدرسه اخراج کند. این طوری پیش خودش خیال می­کرد خیلی مدیر است. او همه شاگردان کلاس را عقب­مانده صدا می­کرد و هر چیزی که بلد بود و نبود می­چسباند به شاگردانش. حالا هم نوبت به نیره رسیده بود که نسخه­اش را بپیچد و از مدرسه بیرونش کند.

نیره از مدرسه اخراج شد. حالا به اصرار مادرش آمده بود پیش رعنا تا قالی­بافی یاد بگیرد. کار یادگیری کمی کند پیش می­رفت. چون نیره عادت نداشت خودش را پایبند چیزی بکند و ساعت­ها بنشیند پشت دار. بیشتر وقت­ها از زیر کار قالی­بافی در می­رفت، می­رفت سرِ چشمه و شروع کرد به شستن نشسته­ها. یکی دو ساعت سرِ چشمه شستشو می­کرد. ظرف­ها را طوری با کاهگل می­شست که انگار یک لایه از روی ظرف را کنده­ای. برق می­افتاد به بشقاب­ها و لیوان­ها. به جز این، شستن خامه­هایی هم که پیرمرد با الاغ از شهر می­خرید روی دوش نیره بود چون اگر خامه­ها را نمی­شستی رنگ می­داد، آن وقت دیگر نمی­توانستی ببافی. نیره آن­ها را می­شست، بعد پهن می­کرد روی بند تا خشک شود.

علاوه بر این­ها سعی می­کرد جوری ببافد که خامۀ زیادی هدر ندهد. حتی تکه­های خامه را هم دور نمی­ریخت، آن­ها را برمی­داشت و دوباره توی بافتن ازشان استفاده می­کرد. دلیلش این بود که با تمام شدن خامه­ها پیرمرد می­بایست از راه مال­رو به شهر برود تا همان رنگ­های قبلی را بخرد. پیرمرد گله­ای نداشت. می­گفت این کار برایش زحمتی نیست، اما نیره گمان می­کرد که بود، چون پیرمرد از صبح زود که با الاغ از خانه می­زد بیرون، تقریباً ظهر برمی­گشت. نیره دلش برایش می­سوخت. شنیده بود که پیرمرد دفعه قبل که رفته بود خامه بخرد رنگ آن را فراموش کرده بود و نمی­دانست چه رنگی باید بخرد. نیره با خودش فکر می­کرد بیچاره پیرمرد سرِ خریدن خامه خیلی به دردسر افتاده است.

 رعنا با همه وسواسش بالاخره کاری کرده بود که نیره یاد بگیرد ببافد. اوایل که نیره بلد نبود نقشه بخواند، رعنا این کار را می­کرد. دور نقش را خودش می­زد و نیره داخل آن را پر می­کرد. هر چند در این کار اشکالاتی هم داشت. رعنا به او می­گفت بالاخره روزی می­تواند به تمیزی او قالی ببافد.

«یک سال آزگار زنت را وادار می­کنی به قالی بافی حالا براش یه روسری هم نمی­خری.» احمد عادت نداشت دست بکند توی جیبش. البته اگر هم دست می­کرد، بیشتر وقت­ها چیزی پیدا نمی­کرد. اما حالا وضع فرق می­کرد. دو روز پیش احمد قالی دست­بافت نیره را فروخته بود، هر چند دلال­ها قالی­ها را به قیمت ارزان می­خریدند و به قول خودمان بزخری می­کردند و پیش خودشان فکر می­کردند کسی چیزی نمی­فهمد، گرچه مردم هم مجبور بودند بافته­هایشان را به همین فروشنده­های گردن­کلفت بفروشند، اما هر چه بود پولش به اندازه­ای­ بود که به خرید یک روسری برسد. نیره عادت نداشت روی حرف احمد حرف بزند. از روز اول هم همین طور بود حرف، حرف شوهرش بود. «ما هیچی نداریم، اما در عوض دل ساده­ای داریم.» این صحبتی بود که احمد توی جلسه خواستگاری از نیره، گفته بود. راست هم گفته بود با وجود همه درزهایی که در خلق و خویش داشت، بی­شیله­پیله بود. گفته بود نیره را خوشبخت می­کند. حالا نیره ده سال از زندگی مشترکش با احمد می­گذشت و مادر چند بچه قد­ونیم­قد شده بود.

وقتی که احمد سرش را انداخت پایین و طعنۀ تند دستفروش را نشنیده گرفت و رفت نیره هم با اینکه دلش پیش روسری­ها بود، پشت سرش به راه افتاد. دیگر وانتیِ دستفروش توی روستا هم می­دانست احمد دل خرج کردن ندارد.

احمد می­گفت: «اینا قشنگ نیستن. بیا بریم بهترشو برات میخرم.» نیره زیر لب با خودش گفت: «من بهترشو نمی­خوام من همونو میخوام.» او اما خوب می­دانست خواسته­اش خریدار ندارد. دیگر بعد از این همه سال زندگی مشترک، احمد را فوت آب بود، خوب می­دانست که شوهرش طبق معمول دارد بهش وعده سر خرمن می­دهد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «ترنج» نویسنده «مریم عرفانی‌فر»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692