• خانه
  • داستان
  • داستان «نینا و شبدر دی دی پی» نویسنده «مهزاد سادات طاهایی»

داستان «نینا و شبدر دی دی پی» نویسنده «مهزاد سادات طاهایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

mahzad tahaei

کم کم که باران بند آمد، همه ی بچه ها رفتند توی حیاط تا گلهای داوودی را که خیس خورده بودند، بچینند. از تخت پایین آمدم. از اینکه مدام یک پایم در یتیم خانه و یک پایم در بیمارستان برای شیمی درمانی بود، احساس ناراحتی می‌کردم.

آن هم با بچه هایی که پز موهای بلندشان را می دادند و بخاطر نداشتن مو، من را مسخره می‌کردند. من تنهاترین دختر آن یتیم خانه بودم و بخاطر بیماری ام هیچ دوستی نداشتم . البته توی بیمارستان نکا توانسته بودم دوست های زیادی که آن ها هم مثل من با سرطان دست و پنجه نرم می کردند پیدا کنم؛ ولی از زمانی که من را برای درمان به ساری آوردند تنها شدم.

   تا چند دقیقه ی دیگر، آخرین جلسه ی شیمی درمانی ام در بیمارستان برگزار می شد. در پوست خودم نمی‌گنجیدم که قرار است به زودی بهبودی ام را به دست آورم و همین خوشحالی  کافی بود تا آن همه تنهایی و غم و غصه را فراموش کنم. شانه و آینه ای را که مادرم پیش از مرگش برایم به یادگار گذاشته بود، از کمد چوبی گوشه ی اتاق بیرون آوردم و به آن با لبخند نگاهی انداختم. با خودم گفتم نزدیک است که یواش یواش از آن استفاده کنم. صدای تق تق در که آمد، فهمیدم خانم حسینی برای بردن من آمده است. روی ویلچر نشستم و با دست، چرخ ها را به طرف در چرخاندم ولی خودش آمد و دسته ها را گرفت. بیمارستان، در کوچه پشتی پرورشگاه قرار داشت و حدود پنج دقیقه پیاده زمان می برد. از روی برگ هایی که روی زمین ریخته بودند، دم در بیمارستان رسیدیم. به اتاق شیمی درمانی که در طبقه دوم قرار داشت رفتیم. هنوز از راه نرسیده بودیم که دکتر، خانم حسینی را کشاند بیرون و باهم پچ پچ کردند. ظاهر دکتر هنگام حرف زدن خیلی ناراحت بود؛ این را ازلای در می‌توانستم بینم. چهره اش  با موقعی که خبر درمان را به ما داده بود فرق می کرد، انگار از چیزی غمگین بود. بعد از یک ربع، خانم حسینی برگشت. چهره اش توی هم رفته و غمگین به نظر می‌رسید. بلافاصله دسته ی ویلچر را گرفت و من را از بیمارستان خارج کرد. پرسیدم:(چی شد؟ چرا شیمی درمانی ام نکرد؟) با لبخند عجیبی نگاهم کرد و گفت :( نه، دیگه نیازی به این کار نیست.) و بعد سکوت کرد.

  وقت شام بود. به اتاقم در راهروی آخر طبقه ی اول رفتم. چون سر میز بقیه بچه ها چپ چپ نگاهم می‌کردند و بهم تیکه می‌انداختند، مجبور بودم همیشه کلاه گیس سرم کنم. سمت کمد رفتم. شانه و آینه ی یادگار مادرم را در دست گرفتم و موهای قلابی ام را شانه زدم. به یاد آن روزها که مادرم موهایم را شانه می‌کرد، از خود بی خود شدم و اشک از چشمانم جاری شد. با پشت دست، گریه هایم را پاک کردم و از اتاق بیرون رفتم. همگی سر میز حاضر شده بودند. آقای کریمی، آشپز پرورشگاه، سوپ و مرغ ها را روی میز گذاشت. خیلی اشتها به غذا نداشتم؛ فقط یک کاسه سوپ خوردم. مشغول خوردن بودم که دیدم خانم حسینی به بقیه پرستاران چیزی می‌گوید. رنگ از چهره تک تکشان پرید و از سالن غذا خوری رفتند سمت اتاق مربی ها. می دانستم حتماً درباره ی اتفاق امروز بود. یک دفعه، قاشق سوپ خوری ام زمین افتاد. خم شدم تا آن را بردارم که کلاه گیس از سرم سر خورد. یکی از بچه ها که از پشت من رد می‌شد تا سر جایش بنشیند، کلاه گیس را برداشت و نشان بقیه ی بچه ها داد. شروع کرد بلند بلند خندیدن. به دنبال آن، بقیه ی بچه ها هم خندیدند. یکی از جا بلند شد و با انگشت، من را نشان داد و گفت:(این کچل رو ببینید.) و بعد کلاه گیسم را از دست دوستش کشید و به بقیه پرت کرد. آن ها هم به بچه های دیگر می‌انداختند تا اینکه دست سحر افتاد. سحر، لوس ترین دختر پرورشگاه بود و به خاطر موهای بلندش، خودش را بهتر از بقیه می دانست و بازبان نیش دارش نه تنها به بچه ها، بلکه به پرستاران هم زبان درازی می‌کرد. بهش گفتم:( کلاه گیسم رو پس بده.) گفت:(اگه می تونی  بگیر.) دستم را دراز کردم تا کلاه گیس را بگیرم؛ اما فوری آن را انداخت در سطل زباله. عصبی شدم و محکم هلش دادم. افتاد زمین و شروع کرد به گریه کردن. خانم مدیر آمد و پرسید:(اینجا چه خبر شده؟) دوستانش گفتند:(اون دختره سحر رو هل داد.) خانم زارع آدم عصبانی بود. با صدای بلند به من گفت:( برو توی اتاقت.) خواستم برایش توضیح دهم؛ اما نگذاشت. گریه کردم و دویدم سمت اتاق.

  حالم اصلا خوب نبود. آینه و شانه ی مادرم را پرت کردم سمت دیوار؛ چون از دست مادرم ناراحت بودم که چرا باید چنین دختری به دنیا بیاورد. خودم را روی تخت انداختم. خیلی خسته بودم؛ برای همین فوراً خوابم برد. هوشم برده بود که با سرفه و استفراغ خونی از خواب پریدم. دویدم سمت سطل و برای شستن صورتم به پایین رفتم. کلاه گیسم را از سطل آشغال بیرون آوردم و زیر شیر آب گرفتم. دلم میخواست بروم توی حیاط  تا کمی  با خودم خلوت کنم. روی تاب وسط حیاط نشستم و به خوابی که دیده بودم فکر کردم. خواب یک ستاره دنباله دار را دیده بودم و تازه  فهمیدم زیاد زنده نخواهم ماند. حالا متوجه شدم که چرا عصر قیافه ی خانم حسینی و دکتر درهم بود.آه بلندی کشیدم؛ اما باز خوشحال بودم که بالاخره از این زندگی راحت می‌شوم و پیش مادرم می‌روم.

   ماه کامل بود و ستاره های اطرافش، برق عجیبی می‌زدند. شب دل انگیزی بود. دور حیاط راه افتادم. سمت باغچه ها، گل ها را بو می‌کردم که دیدم گلهای یک قسمت خشک افتاده و تنها ساقه های نارنجی خشک شده ی گیاهان، رشد کرده بودند. نگاهم به یک برگ افتاد که بر خلاف دیگر برگها، شکل عادی نداشت و رنگش سبز بود. بلندش که کردم، دیدم یک شبدر چهار برگ کوچک است. یادم آمد مادرم همیشه در قصه هایش درباره ی این شبدر و اینکه هر کس آن را پیدا کند اتفاقات خوبی منتظرش هستند، صحبت می‌کرد؛ اما نمی دانستم کدام را باور کنم. ستاره ای که همه می‌گفتند خبر از مرگ می‌دهد یا این شبدر که نشانه ی خوش یمنی است. از این شبدرها، مخصوصاً چهار برگ، خیلی کمیاب بودند. خوشم آمد و آن را با خود به اتاقم بردم. راستش امیدوار شدم. یک چیزی ته دلم می گفت که خوب می‌شوم. نگاهم به آینه ی دستی مادرم افتاد که دقایقی قبل آن را به دیوار پرت کرده بودم؛ اما خورده شیشه ای روی زمین ندیدم و آینه سالم سالم بود. آن را از روی زمین که برداشتم، متوجه فرورفتگی شکل شبدر چهاربرگ درونش شدم؛ درست به همان کوچکی شبدری که پیدا کرده بودم. شبدر را داخل فرورفتگی گذاشتم که یک دفعه، صدای ترکی از پشت کمد آمد. یواش یواش آن را کنار کشیدم و سوراخ خیلی بزرگی را که پشت کمد باز شده بود، دیدم. اولش فکر می‌کردم خیالاتی شده ام. جلوتر رفتم و دستم را سمت سوراخ دراز کردم. باد خنکی می آمد. دستم از سوراخ رد شد . شدت باد آنقدر زیاد بود که یکی از کتاب های کمدم که در بچگی مادرم برایم می‌خواند، پرت شد و چند صفحه اش باز شد. هیچ چیز به جز سیاهی از پشت سوراخ دیده نمی شد. کمی که به آن نزدیک شدم، گردباد شدیدی من را به داخل پرت کرد.

  روی زمین افتادم. سرم را بلند کردم و به اطراف نگاهی انداختم. همه جا سبز بود. آسمان، زمین، خانه ها، دریاچه ها و ... . بلند شدم و نشستم. برایم عجیب بود. همه جا پر بود از آدم کوتوله هایی که روی کلاه، کفش و کمربندشان، این شبدر چسبیده بود و در دستشان عصایی که سر آن هم یک شبدر بود، وجود داشت. بعضی هایشان شبدر چهاربرگ و بعضی هایشان شبدر سه برگ بودند. تنها چیزی که رنگش سبز نبود، موها و ریش های کوتوله ها بود که به رنگ قهوه ای روشن بودند.

 وقتی ایستادم، تقریبا تا زانوی من بودند. چند تا از آنها، تا من را دیدند، جیغ زدند و فرار کردند. یکدفعه، دیدم کوتوله هایی که نیزه شبدری داشتند و کلاهشان هم شبیه آن با رنگ سبز بود، به سراغم آمدند. چند طناب سبز سمتم پرت کردند و من را داخل یک قفس که با گیاه بامبو ساخته شده بود، انداختند. مدتی بعد، جلوی کاخی، من را پایین آوردند و بردند داخل. کاخ شاید بزرگ به نظر می‌رسید؛ اما فقط یک متر و نیم از من بلندتر بود.

  همه چیز آن، سبز و شکل شبدر بود. ناگهان صدایی بلند شد و گفت:(ملکه وارد می‌شوند). دری که روبه روی تخت سلطنتی بود، باز شد و ملکه ای با دامن بلند و عصایش روی تخت نشست؛ اما برخلاف بقیه نه کوتوله بود و نه سبز رنگ؛ ولی هم روی عصا و هم روی دامنش، شبدرچهاربرگ خودنمایی می‌کرد. قدش به اندازه یک انسان معمولی و رنگ موهایش قهوه ای روشن بود. وقتی به من نگاه کرد، رنگش پرید و انگار تعجب کرد. رو به کوتوله ای که کنار تخت ایستاده بود کرد و گفت:(این دختر اینجا چه کار میکنه؟) اما کوتوله سکوت کرد و چیزی نگفت. سپس به من گفت که نزدیکش بروم و برایش توضیح دهم که چطور سر از این دنیا در آوردم. ماجرا را از اول تعریف کردم. وسط حرفم پرید و با خوشحالی گفت: (پس تو باید نینا باشی. درسته؟). با تتِ پتِ گفتم:( بله؛ ولی شما منو از کجا می‌شناسید؟) داستانش را تعریف کرد. گفت که زمانی با مادر من دوست بود. یک روز شبدری پیدا می‌کنند که آنها را وارد این سرزمین می‌کند. آنها برای مردم این سرزمین کارهای زیادی انجام می‌دهند وکوتوله ها هم به پاس قدردانی، آن دو را به عنوان ملکه ی سرزمینشان انتخاب می‌کنند؛ ولی چون آن زمان مادرم من را باردار بوده، مخالفت می‌کند و می‌خواهد که بر گردد. ملکه هم تنها راه بازگشت به سرزمین کوتوله ها را در آینه ی مادرم قرار می‌دهد و او را به دنیای انسان ها بر می‌گرداند. تا چند دقیقه به داستان ملکه فکر می‌‌کردم. برایم درست شبیه قصه های خیالی بود که مادرم تعریف می‌کرد. به پیشنهاد ملکه، از سایر قسمت های شهر دیدن کردیم. کمی جلوتر از کاخ، روی تابلوی چوبی که پایه اش هم چوبی بود با خط سبز نوشته شده بود:( به شهر دی دی پی خوش آمدید.) ملکه توضیح داد:( هر کدام از این کوتوله ها یک شبدر دارن که در دنیای انسان ها هرکسی اونو پیدا کنه، کوتوله ی مربوط به همون شبدر آرزویش رو برآورده می‌کنه). شبدر را از آینه جدا کردم و نشان ملکه دادم تا ببینم کوتوله ی من کدام است. ملکه بادیدن آن، کوتوله ای را صدا زد. یک کوتوله ی دختر. اسمش جی لی لی بود. ملکه ادامه داد:( جی لی لی بهترین کوتوله و همچنین تنها مشاور من در اینجاست). جی لی لی خودش را معرفی کرد و از اینکه من را دید، ابراز خوشحالی کرد. درون دستش یک گوی سفید متوسط بود که با آن دنیای انسان ها را می دیدو با عصای کوچکش، آرزو ها را برآورده می‌کرد.

کاخ ملکه در خارج از شهر بود؛ برای همین ابتدا از مکان های داخل جنگل بازدید کردیم. به سمت یک آبشار رفتیم. رنگ آبشار مثل بقیه ی جاهای این سرزمین، سبز بود و همراه با آب، شبدر های کوچک و بزرگی هم به داخل رودخانه می‌ریختند. کوتوله های زیادی دور آبشار مشغول عکاسی از آن بودند؛ اما رنگ همه‌شان سبز نبود. در همین لحظه، جی جی لی جلوی من آمد و گفت:(به بزرگترین آبشار کل پنج قلمروی کوتوله ها خوش اومدی!) پرسیدم:(پنج قلمروی کوتوله ها دیگه چیه؟)

+ما در این دنیا، پنج سرزمین کوتوله داریم که زمانی یکی بودن. سرزمین لی لی لو، سرزمین دی دو دی، سرزمین کوگولو، سرزمین پی نو لیو و سرزمین دی دی پی.) خواستم سوالم را درباره رنگ کوتوله ها از او بپرسم؛ اما انگار که ذهن مرا خوانده باشد، گفت که دلیل متفاوت بودن رنگ کوتوله ها باهم همین است. آبشار زیاد بزرگ نبود؛ شاید اندازه ی ارتفاع ستون یک خانه؛ ولی برای کوتوله هایی که قدشان حتی به یک متر هم نمی‌رسید، این حد از ارتفاع، بزرگ جلوه می‌داد.
بعد از آبشار، نوبت به بازدید از کوه دی دی شد. این اولین باری بود که می‌دیدم یک چیز در این دنیا واقعاً بزرگ است. جی جی لی گفت:(این کوه از لحاظ داشتن معادن سنگ های زینتی، غنی ترین کوه بعد از کوه دینگی در سرزمین دی دو دیه و چون استفاده از سنگ های اون کوه مختص خانواده ی سلطنتی سرزمین خودشونه، کوتوله های زیادی از پنج قلمرو به اینجا میان تا این سنگ ها رو جمع کنن و بفروشن.) بعد به دستور ملکه، جی جی لی پیش یکی از کوهنوردان رفت تا سنگ هایی را که جمع کرده بود بیاورد و به من نشان دهد. سنگ ها برخلاف کوه، به رنگ سبز نبودند؛ اما شکل شبدر داشتند. شبدرهای نقره ای، طلایی، فیروزه ای، قرمز و بنفش. از روی رنگ هرکدام می‌شد حدس بزنی که نامشان چیست. از ملکه پرسیدم:(نمی‌ترسید یه روزی این معادن تموم بشن؟) گفت:(این کوه تنها کوه در کل این دنیاست که سنگ هایش خود به خود درست می‌شن و هیچوقت تموم نمی‌شن. یعنی اگه سنگی رو برداری، یک دقیقه ی بعد، درست جای همون سنگ قبلی، یه سنگ جدید ساخته می‌شه.) تا به حال همچنین چیزی نشنیده بودم؛ سنگ هایی که خود به خود درست میشوند!

سومین جایی که از آن بازدید کردیم، یک دریاچه ی نمک به اسم شبور بود که جی جی لی می‌گفت اسمش از دو حرف اول کلمه ی شبدر و دو حرف آخر کلمه ی شور گرفته شده است. برایم جالب بود؛ چون برخلاف دریاچه های نمکی که دیده بودم، این یکی به جای نمک، سطحش از شبدر های سبز پوشیده شده بود. وقتی یک برگش را داخل دهانم گذاشتم، متوجه شدم که چقدر شور است!

بعد از دریاچه، به سمت چشمه ی شبدرفشان رفتیم. اینبار ملکه توضیح داد:(این چشمه یکی از قدیمی ترین و همچنین پرجاذبه ترین مکان های سرزمین دی دی پیه. هر پنج دقیقه، این چشمه فوران می‌کنه و هرکس و هرچیزی هم که داخلش باشه رو همراه کلی شبدر، به هوا میندازه.) جی جی لی به من گفت:(دلت میخواد امتحانش کنی؟) یادم می‌آید از بچگی، همیشه از ارتفاع می‌ترسیدم. برای همین هول شدم و گفتم:( آ...بله..نه..یعنی...نمیدونم.) ملکه که انگار بو برده بود که من ترسیده ام، لبخندی زد و گفت:(نترس. زیاد از زمین فاصله نمی‌گیری. خطری نداره.) جی جی لی هم در ادامه صحبت های ملکه گفت:(من خودم هر روز دو سه بار میام اینجا. خیلی باحاله!) او چنان با آب و تاب از هیجان این دریاچه حرف می‌زد که من را وسوسه کرد تا یکبار هم که شده، امتحانش کنم. بعد از آخرین فورانی که کرد و یک کوتوله را همراه کلی شبدر به هوا انداخت و یک عالمه آب سمت ما ریخت، داخل چشمه رفتم و منتظر شدم زمانش برسد. جی جی لی برایم وقت گرفت و رأس پنج دقیقه، فشار خیلی زیادی، من را از زمین جدا کرد و با شبدر های کوچک و بزرگ، به هوا انداخت. فهمیدم ملکه، قصدش از آنکه گفته بود "زیاد به هوا نمیری" این بود که من را آرام کند؛ چون برخلاف حرف هایش، من خیلی بیشتر بالا رفتم. از بالا توانستم فقط یک لحظه چهره ی ملکه و جی جی لی را ببینم و لحظه ی دیگر، داخل چشمه افتادم. سرم را از آب بیرون آوردم و چندبار سرفه کردم. جی جی لی همانطور که لبخند زده بود، جلوی چشمه آمد و گفت:(چطور بود؟)

_خیلی باحال بود!

در نزدیکی چشمه شبدرفشان، دکه ای شبیه شبدر بود که ملکه می‌گفت به بازدیدکنندگان از اینجا، حوله ی رایگان می‌دهد. جی جی لی یک حوله را که شکل شبدر بود، برایم آورد تا خودم را خشک کنم. بعد از بازید از دشت شبدرهای سر به هوا و قبرستان دی دی پی، نوبت به گشت شهری رسید.

  ملکه در بین راه از ما جدا شد تا به کارهایش رسیدگی کند. در راه، با جی لی لی می رفتیم که قسمتی از شهر توجهم را جلب کرد. پرسیدم:(اون چرخ و فلک چیه؟) جواب داد:(ساختمان کناریشو میبینی؟ اونجا جاییه که شبدر ها توسط کوتوله های کارگر ساخته می‌شن  و از طریق کوتوله های باربر  به چرخ و فلک می‌رن تا کوتوله های پیک اونا رو به دنیای انسان ها برده و به وسیله ی اونا، آرزوهای انسانها رو برآورده کنن.) ساختمان، شبیه یک استوانه ی بزرگ بود که رویش یک شبدر بزرگ چهاربرگ  قرارداشت. استوانه به رنگ سبز زیتونی بود و شبدر رویش، سبز روشن. به داخلش که رفتیم جی لی لی گفت:( در اینجا شبدرها با استفاده از اشک اژدهای سه سر، عصاره ی درخت افرا، ساقه گیاه بامبو و البته یک معجون سری که فقط خود کوتوله های کارگر از اون خبر دارن، ساخته می‌شن.) چشمانم گرد شد. پرسیدم: (اژدهای سه سر؟) گفت:( بله. روبه رو رو نگاه کن.) دیدم چند کوتوله با طناب، گردن های اژدهایی را که اتفاقاً آنها هم به رنگ سبز بودند، می‌کشیدند. جی جی لی گفت:( به اونا کوتوله های مربی می‌گن که مسئول رام کردن حیوانات وحشی مثل اژدهای سه سر، گربه یک چشم، جغد پاگنده و ... هستن.)

  وقتی گفت مربی، یاد خانم حسینی افتادم که حتماً از رفتن من نگران شده است. آخر هر شب، پرستاران برای سرکشی به اتاق بچه ها می‌روند. گفتم:( می‌خوام برگردم خونه. فقط می‌شه قبلش آرزوی منو هم برآورده کنی؟) جی لی لی با اسب پونی سبزرنگی، من را پیش ملکه برد که مشغول بررسی یک زمین کشاورزی بود. ملکه روبه من کرد و گفت:(خب، بگو آرزوت چیه تا برآورده اش کنم.) گفتم: (مدتیه که به بیماری سرطان مبتلا شدم و دکتر هم جوابم کرده. آرزوم درمان بیماریمه). ملکه قبول کرد. قبل از آنکه آرزویم را برآورده کند، گردنبندی را که به شکل شبدر چهاربرگ بود، از گردنش بیرون آورد و آن را به من داد:(دوست دارم قبل از رفتنت، این یادگاری رو از طرف خودم بهت بدم.) گردنبند را گرفتم و تشکر کردم. جی جی لی به من نزدیک شد و گفت:(وقتی این شبدر ها رو روی سرت بریزم، میتونی برگردی به دنیای خودتون.) جی جی لی به من نزدیک شد تا کارش را انجام دهد. در همین موقع، سنگ بزرگی به همانجایی که ما بودیم برخورد کرد و همراه با خود، دود غلیظی به هوا برد. شدت ضربه آنقدر زیاد بود که ما را روی زمین انداخت؛ اما هیچکدام آسیبی ندیدیم. چند ثانیه ی بعد، وقتی دودها کنار رفتند، سنگ از وسط به دو نیم شد. نامه ای درونش بود. جی جی لی از روی زمین بلند شد و نامه را برداشت. ناگهان چهره اش در هم رفت و دستانش شروع به لرزیدن کردند. زیر لب گفت:(باورم نمیشه!)

  خدمتکار ها به ملکه کمک کردند تا از روی زمین بلند شود. جی جی لی بدون معطلی سمت ملکه دوید و نامه را نشانش داد. خیلی دلم می‌خواست بدانم چه چیزی در آن نامه نوشته شده بود که هم جی جی لی و هم ملکه، با دیدنش، آشفته شدند. ملکه با سرعت به راه افتاد. پشت سرش، خدمتکار ها و جی جی لی حرکت کردند. من هم دنبالشان رفتم. در مسیر، از جی جی لی پرسیدم که چه اتفاقی افتاده است. جی جی لی آب دهانش را قورت داد و گفت):ملکه ی تاریکی برگشته!)

_ ملکه ی تاریکی؟

_بزرگترین دشمن کوتوله ها. کسی که خیلی سال پیش سعی داشت ما رو نابود کنه و اگه پیرکوت، رهبر بزرگ ما جلوشو نمی‌گرفت، به خواسته اش می‌رسید.

   وقتی به داخل شهر رسیدیم، آژیر های خطر را پیک مخصوص ملکه به صدا درآورده بود. به سمت میدان اصلی شهر رفتیم. همه ی مردم اطراف جایگاه سخنرانی که سکوی چوبی سبزرنگی در قسمت بالای فواره بود، جمع شده و منتظر بودند که ببینند ماجرا از چه قرار است. همهمه ی زیادی در فضا پخش شده بود. اهالی به یکدیگر نگاه کرده و حرف هایی را زمزمه می‌کردند. ملکه دستانش را به نشانه ی سکوت بالا برد. وقتی کوتوله ها آرام گرفتند، ملکه شروع به صحبت کرد:( چهل و چهار سال پیش، پیرکوت بزرگ، کسی رو که قصد داشت سرزمین های ما رو نابود کنه، از بین برد؛ اما حالا اون برگشته.) وقتی جمله ی آخر را ملکه به زبان آورد، روی صورت تمام کوتوله ها، نقش نگرانی ظاهر شد. بار دیگر، همهمه ی کوتوله ها بلند شد؛ ولی اینبار با شدت بیشتر. یکی از کوتوله ها پرسید: (چجوری می‌خواین جلوشو بگیرید؟). کوتوله ی دیگری گفت:( ملکه تاریکی خیلی قویه. حتما الان بیشتر از قبل درصدد انتقام گیریه. ما با این تعداد کم از سرباز و وسیله دفاع، نمی‌تونیم جلوشو بگیریم.) همهمه ی دیگری بلند شد و کوتوله ها با حرکت سر، حرف او را تصدیق کردند. ملکه جواب داد:( امیدتون رو از دست ندید. ما با کمک هم می‌تونیم در برابر اونا مقاومت کنیم. فقط کافیه باهم متحد بشیم.) ملکه این را گفت و به سمت کاخ رفت.

   تمام سربازان به دستور ملکه، توی حیاط کاخ جمع شده بودند. ملکه به فرمانده ی ارتش که کوتوله ای شبیه به بقیه بود و زرهی به رنگ سبزپررنگ بر تن داشت، دستور داد تا تعداد کمانداران و سواره نظام ها را در اطراف و ورودی شهر افزایش دهد و برای این کار، از سربازان داخل کاخ و ارتش اصلی استفاده کند. فرمانده ابتدا با این کار مخالفت کرد؛ چون با اجرای این فرمان، هیچ نگهبانی برای حفاظت از ملکه در کاخ باقی نمی‌ماند؛ اما ملکه گفت که اگه شهر به دست ملکه ی تاریکی بیفتد، زنده ماندنش ارزشی ندارد. با این حرف، فرمانده چاره ای جز اطاعت کردن نداشت. برای همین با ارتشش راهی شد. ملکه به داخل کاخ رفت و روی صندلی شبدرمانند سلطنتی اش نشست. من و جی جی لی هم روی صندلی هایی که آن ها هم شکل شبدر بودند، نشستیم.

_خیلی سال پیش، تمام سرزمین های کوتوله ها، یک سرزمین واحد بودن که هیچ اسمی نداشتن‌. همه بهش می‌گفتن "سرزمین کوتوله ها". در اون زمان، کل سرزمین های هفتگانه که سرزمین کوتوله ها هم جزوشون بود، زیر حکومت ملکه ای از سرزمین انسان نما ها بود. ملکه، خیلی مهربون بود و با مردم به عدل برخورد می‌کرد. همه دوسش داشتن و برایش احترام قائل بودن؛ اما یک روز، وقتی از یکی از زمین های کشت شبدر های سبز بازدید می‌کرد، کوتوله ای اونو به قتل می‌رسونه. بعد از مرگش، دخترش تی گا جانشینش می‌شه و با سپاه هیولاهای سنگی اش، شروع به از بین بردن کل سرزمین های کوتوله ها می‌کنه. مردم انسان نما با این همه خشونت و ظلم علیه کوتوله ها مخالف بودن و دست به اعتراض زدن؛ اما تی گا عقل اونا رو داخل صندوقچه ای نگه داشت و اون صندوقچه رو درون شکم مارغول پیکرش که از بچگی  بزرگش کرده بود، مخفی کرد. تی گا با خون مادرش، کل سرزمین انسان نماها رو سیاه می‌کنه و از اون روز به بعد، بهش ملکه ی تاریکی می‌گن‌. جی جی لی دنباله ی حرف ملکه را گرفت و گفت:( تا چند مدت، اوضاع به همین منوال سپری می‌شد. کوتوله ها حق تحصیل نداشتن. نمی‌تونستن کار کنن و زندگی آرومی داشته باشن. بعضی ها رو به عنوان برده به سرزمین های دیگه می‌بردن و برخی رو می‌کشتن. هیچ کوتوله ای نباید خانه یا سرپناهی می‌داشت و نباید ازدواج می‌کرد. تا اینکه یک روز، کوتوله ای از سرزمین شبدر های سبز، تصمیم گرفت جلوی این بی عدالتی رو بگیره. کوتوله که پیگو نام داشت، پیش ارباب دنیای زیرزمینی رفت و از او تقاضای کمک کرد. ارباب لیوکی هم این پیشنهاد رو پذیرفت. او به عنوان کمک، الماس سیاهی که تمام نیروی هزار و دویست و سی و چهار روح زیرزمینی رو در خود داشت، به پیگو داد تا با اون به طور نامرئی وارد قصر ملکه ی تاریکی بشه . پیگو هم زمانی که ماه کامل توی آسمان نمایان بود، الماس سیاه رو جلوی نور ماه گرفت تا نیروی اون اثر کنه. اینطوری پیگو موفق شد برای همیشه، روح ملکه ی تاریکی رو در طبقه هفتم«آخرین طبقه ی دنیای زیرزمینی» به بند بکشه و عقل انسان نما ها رو بهشون برگردونه. او سرزمین شبدر های سبز رو از سایر قسمت های شهر جدا کرد و اسمش رو به یاد فامیلی پدر و مادرش، دی دی پی گذاشت. مردم که از این اتفاق حسابی خوشحال بودن، پیگوی سی و سه ساله رو به عنوان رهبر بزرگ خود انتخاب کردن و به او لقب پیرکوت رو که به معنای بزرگ کوتوله ها بود، دادن. نه تنها کوتوله ها، بلکه مردم تمام سرزمین های هفتگانه به او احترام می‌گذاشتن و در زمان حیاتش، حتی حاضر بودن جان خودشون رو فدایش کنن. تمام آن چهارصد و پنجاه و شش کوتوله ای که به دست ملکه ی تاریکی کشته شدن «که خانواده خود پیرکوت هم جزوشون بودن»، شهدای کوتوله ها لقب گرفتن و پیرکوت دستور داد براشون آرامگاه باشکوهی بسازن. الآنه این آرامگاه در سرزمین کوگولو قرار داره.

   بعد از تمام شدن صحبت های جی جی لی، پرسیدم:( چرا پیرکوت روح ملکه ی تاریکی رو زندانی کرد؟ اگه این کار رو انجام نمی‌داد، چه اتفاقی می‌افتاد؟)
جی جی لی جواب داد:( چون در اون صورت شانس برگشت دوباره اش بود. توی این دنیا وقتی کسی می‌میره، وارد دنیای نیمه مرده ها می‌شه و اگه اونجا بتونه به سوالای پیرکوهستان جواب درست بده، میتونه مجدداً زنده بشه؛ اما اگه تا زمان کامل شدن ماه در آسمان موفق به انجام این کار نشه، وارد دنیای مرده ها می‌شه و برای همیشه مرده باقی می‌مونه.) بیشتر از این کنجکاوی نکردم. اینکه پیرکوهستان کی بود، به من ربطی نداشت؛ چون منکه قرار نبود بمیرم.

   ملکه به من و جی جی لی اشاره کرد تا دنبالش به جایی برویم. از پله های سنگی و سبز رنگ بالا رفتیم. وارد اتاقی شدیم که دیوار ها و سه ستونش سبز بودند و هیچ پنجره ای نداشت. به سمت دیوار سمت چپ در رفتیم که یک لباس، شلوار و کلاه از آن آویزان بود. ملکه گفت:(اینها لباس های پیرکوت هستن.) پرسیدم:(دلیل خاصی داره که روی کلاه پیرکوت، شبدر چهار برگ قرار داره؟) ملکه گفت:( بله. چون توی زمین کشاورزی پدر و مادر پیرکوت، شبدر چهاربرگ کشت می‌شد.) سپس ملکه سمت ستونی کوتاه و سبزرنگ رفت که رویش یک کتاب قطور به شکل شبدر چهاربرگ قرار داشت.

_این کتاب، سرگذشت پیرکوت بزرگ، از کودکی تا مرگ و تسلط بر ملکه ی تاریکی رو به قلم خود پیرکوت روایت می‌کنه.

   ملکه، کتاب را باز کرد. با اینکه چیزی از نوشته های داخلش نمی‌فهمیدم؛‌ اما مشخص بود پیرکوت، خط زیبایی داشته. برایم جالب بود؛ چون خطشون شباهت زیادی به خط هیروگلیف داشت. صفحه ی اول کتاب را آورد. تصویر سه کوتوله با کلاه و لباس و شلوار سبز رنگ که روی کلاه آنها هم شبدر چهاربرگ قرار داشت، در آن صفحه بود. کوتوله ی سمت چپ تصویر، مادر پیرکوت، کوتوله ی سمت راستی پدر پیرکوت و جلوی آن دو، خود پیرکوت ایستاده بود. پرسیدم:( فقط همین سه نفر بودن؟ پیرکوت فامیل دیگه ای مثل مادربزرگ و پدربزرگ و خاله و دایی و اینا نداشت؟) جی جی لی جواب داد:(نه. فقط همین سه نفر بودن.) پایین همان عکس، نقاشی دیگری از پیرکوت در کهنسالی بود. ملکه صفحه را که عوض کرد، تصویر قدی دختری با موهای بلند مشکی و چشمان سرمه ای بود که روی مچ بند دست راستش، خنجری قرار داشت و تا جلوتر از انگشتانش، کشیده شده بود‌‌. ظاهر زیبایی داشت؛ اما این جمله برای وقتی بود که نمی‌دانستم او ملکه ی تاریکی است. قد و چهره اش، شبیه انسان ها بود؛ با این تفاوت که انسان نما ها روی سمت چپ گردنشان، یک علامت ضربدر کوچک و قدرت های خاصی دارند که انسان ها، فاقد آن ها هستند. پرسیدم:( چرا از همون الماس سیاهی که پیرکوت با اون ملکه ی تاریکی رو نابود کرد، استفاده نمی‌کنید؟) ملکه جواب داد:(زمانی که پیرکوت موفق شد روح ملکه ی تاریکی رو به بند بکشه، اون الماس رو برای اینکه دست افراد نااهل نیفته، توی آرامگاهی که پنهانی و به کمک دوستش، جغد سخنگو ساخته بودن، مخفی کرد.)

   از پله ها پایین می‌رفتیم که فرمانده، سراسیمه به سمت ما آمد. لباس هایش پاره شده و شمشیر سبزش که سر آن یک تیغه ی شبدری داشت، از وسط نصف شده بود. نفس نفس می‌زد. نمی‌توانست جملاتی را که می‌خواست بگوید، درست ادا کند: (سپ...اه...سپاه ملکه ی...تاریکی...ما رو... نابود کرد... .) رنگ از رخ ملکه و

جی جی لی پرید. فرمانده نفس عمیقی کشید و گفت:(تمام سربازان ما از بین رفتن. فقط من تونستم خودم رو به شما برسونم تا این خبر رو بهتون بگم. اونا دارن به سمت شهر میان. باید عجله کنیم.) ملکه گفت:(باید خودم دست به کار بشم. تو نینا رو از اینجا ببر. شما دوتا باید زنده بمونید. من و فرمانده تا حد توان، جلوشون رو می‌گیریم.) جی جی لی گفت:(امکان نداره. من تا آخرش با شما می‌مونم.)

_همین که گفتم. زود باشید. تا دیر نشده از راه سبزچال برید بیرون.

سپس به سمت شمشیر دسته شبدری اش رفت و آن را از جایگاهش که پشت تخت سلطنتی قرار داشت، بلند کرد و به اتفاق فرمانده، به طرف در کاخ رفت.

   تا دقایقی از ملکه و اتفاقاتی که برایش افتاد، خبر نداشتیم. ارتفاع سبزچال، بسیار کم بود و من مجبور بودم به حالت خمیده، درونش حرکت کنم. جی جی لی در فلزی سبزرنگی را که به زیر زمین راه داشت، بلند کرد و به من گفت:( تو از این راه می‌تونی از کاخ خارج بشی. این تونل زیرزمینی، به جنگل راه داره. به جنگل برو و خودت رو نجات بده.) پرسیدم:( پس خودت چی؟)

_من نمی‌تونم ملکه رو تنها بذارم. ایشون در حق من خیلی لطف کردن. باید کمکشون کنم. به امید دیدار.

سپس با عجله، از پله های سبزچال بالا رفت. نمی‌دانم چرا وقتی به اواسط تونل رسیدم، احساس گناه کردم و تصمیم گرفتم که برگردم.

   هیچکس در کاخ نبود. نه خدمتکاری، نه سربازی. از داخل یکی از سالن ها، صدای صحبتی را شنیدم. آهسته، صدا را دنبال کردم.

_نمی‌دونی چندسال منتظر این لحظه بودم. دقیقه به دقیقه، ثانیه به ثانیه ای که توی اون زندان لعنتی بودم، به انتقام فکر می‌کردم. به اینکه چجوری اون کوتوله عوضی رو که پنجاه و چهار سال از عمرم رو هدر داد، تیکه تیکه کنم. خبر داشتم دوتا انسان حکومت اون ملعون رو ادامه داده اند. حالا که فرصت کشتن پیگو رو از دست دادم، می‌تونم همه اون بلاها رو سر شماها تلافی کنم.

_اگه‌ می‌خوای از کسی انتقام بگیری، از من بگیر. بذار مردم بی‌گناه زنده بمونن.

_متاسفم اما من اونا رو برای زنده موندنم لازم دارم. تازه، وقتی روح هزارتاشونو برای خودم کردم و تونستم زنده بشم، میخوام از بقیشون برای ساخت موجودات جدید استفاده کنم. بهت قول میدم همونجوری که زندگی منو نابود کردید، دنیاتونو نابود کنم.

کمی سرم را از پشت دیوار بیرون آوردم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. دستان ملکه، به یک گوی فلزی چسبیده و روی زمین دو زانو نشسته بود. موهایش بهم ریخته، لباس هایش خاکی و صورتش زخمی بود. دختری جوان با موهای سیاه بلند و خنجر روی دستش، بالای سر ملکه ایستاده بود. ظاهرش عیناً شبیه به همان تصویر داخل کتاب بود؛ بدون اینکه تغییری کرده باشد. حتی پیر تر هم نشده بود. به غیر از ملکه و ملکه ی تاریکی، کس دیگری آنجا نبود. به اطراف چشم دوختم؛ اما نتوانستم جی جی لی را پیدا کنم.

_اون کوتوله هه و اون دختره. اسمش چی بود... نینا. آره خودشه‌. اونا رو کجا قایم کردی؟ فکر کردی من نمی‌تونم پیداشون کنم؟ کور خوندی‌‌.

خیلی جا خوردم. اینکه من را از کجا می‌شناخت، سوال مجهولی بود که مدام در ذهنم چرخ می‌ز‌د. ملکه گفت:(چقدر بدبختی که مجبوری برای بقای حکومت کثیفت، موجودات بی گناه رو قربانی کنی. البته کسی که خواهر خودش رو برای به دست آوردن تاج و تخت از دور خارج می‌کنه، توقع نمیره که این بلا رو سر دیگران نیاره.) با گفتن این حرف، ملکه ی تاریکی خشمگین شد و تیغه شمشیرش را به گلوی ملکه نزدیک کرد:(من به اون اجازه دادم‌ زندگی کنه.)

_اما کاری کردی که تا آخر عمر در عذاب باشه. تو اونو از سر راحت برداشتی تا خودت ملکه بشی.

ملکه تاریکی بیشتر از قبل خشمگین شده بود. شمشیرش را بالا برد و با آن گلوی ملکه را برید. قلبم تند تند می‌زد. تا حالا هیچ صحنه ی مرگی را که عمدی هم باشد، از نزدیک ندیده بودم‌. ملکه و فرمانده برای دفاع از سرزمینشات، جان خودشان را فدا کردند‌.

   حالا که کار از کار گذشته بود و من موفق نشدم جی جی لی را پیدا کنم، تصمیم گرفتم از همان تونل مخفی، کاخ را ترک کنم. سپاه هیولای ملکه ی تاریکی هنوز به قسمت های عقبی کاخ نرسیده بودند. برای همین توانستم به راحتی، وارد سبزچال شوم. دقایقی بعد، به انتهای تونل رسیدم. خودم را با زحمت بالا کشاندم، چون دهانه ی خروجی اش، کمی تنگ بود. هنگامی که از تونل بیرون آمدم، آسمان تاریک شده بود. به سختی می‌توانستم راهم را در جنگل پیدا کنم؛ چون ماهی در آسمان نبود که با نورش، بتوانم جایی را ببینم. ناگهان متوجه نشدم و داخل چاله ای افتادم.

   نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. هنگامی که به هوش آمدم، خود را درون گاری ای آهنی و سربسته دیدم. نمی‌توانستم سرم را از لابه لای میله های آهنینش عبور دهم و بیرون را نگاه کنم. مدتی بعد، گاری توقف کرد. موجودی گنده به گاری نزدیک شد. در آن را باز کرد. زنجیر های کلفتی به دست و پایم بست و مرا کشان کشان از محل ایستادن گاری دور کرد. ظاهرش به هیولاهای ملکه تاریکی می‌خورد که ملکه نشانم داده بود. صورتی تقریباً گرد و سنگی داشت. با چشمانی شکل بادام افقی که نه مردمک داشتند و نه عنبیه ای؛ بلکه تماماً سیاه بودند. بدنش هم از جنس سنگ و مانند صورتش، به رنگ طوسی بود. روی پشتش،‌ چهار مثلث نوک تیز سیاه قرار گرفته بود. دستان و پاهایش هم شبیه انسان ها بودند؛‌ البته به رنگ سیاه و با ناخن های تیز.  به اطراف چشم دوختم. کوتوله ها و موجودات دیگری را دیدم که مانند من زنجیر به دست و پا دارند و هیولاهای ملکه، آن ها را به همان راهی که مرا می‌کشاندند، می‌بردند.

   اطراف قصر ملکه را، دره ای پهن با سنگ های سخت و محکمش فرا گرفته بود. ابر های سیاه و بزرگ، راه عبور تابش آفتاب را سد کرده و مه نسبتا غلیظی بر فضا پرده انداخته بود. تعداد زندانیانی که ملکه قصد داشت روح آنها را در اختیار بگیرد، زیاد بودند و یک صف طولانی را تا جلوی دروازه قصر تشکیل می‌دادند. از روی پلی سنگی که پهنای زیادی نداشت، عبور می‌کردیم. صدای قول و زنجیره های بسته شده به دست و پای زندانیان، محیط تاریک و دلمرده ی آنجا را غمگین تر جلوه می‌داد. گرگ های  بزرگ پرنده در ارتفاعات مختلف، بالای دره در حال پرواز ‌بودند و موجوداتی عجیب و غریب روی آنها، اطراف قصر را دید می‌زدند. شکل سرشان مثل این بود که انگشت اشاره و کوچکت را باز و بقیه را ببندی. رنگشان طوسی، بدنشان از جنس سنگ بود. چشمانشان، در میان آن دو زائده ی دراز قرار داشت و شبیه چشمان هیولایی بودند که در ابتدا دیدم؛ اما جثه شان کوچکتر از آنها بود. هر دقیقه که می‌گذشت، صف جلوتر می‌رفت. بدنم به لرزه افتاده بود. با خود گفتم اگر اینجا بمیرم برای همیشه از زندگی در آن یتیم خانه نجات پیدا می‌کنم و پیش مادرم که سالها دلتنگش بودم، می‌روم. با این حرف ها کمی آرام گرفتم اما فکر اینکه قرار است چه چیزی پشت آن در بزرگ انتظار مرا بکشد، اضطرابی دوباره در من به راه انداخت.

   در فکر و خیالات خودم بودم که صدایی از قسمت های عقبی صف، بلند شد. ابتدا متوجه نشدم جه اتفاقی افتاده است؛ اما کمی بعد، دوتا از هیولاهای گنده نگهبان جلوی صف آمدند. درون دستان یکی شان، چیزی شبیه به دو تکه گوشت بود. هیولا جلو آمد. گوشت ها را که درون هریک از دستانش بود و از آنها خون می‌چکید، بالا برد و رو به ما گفت:( این سرنوشت کسیه که بخواد هرج و مرج ایجاد کنه.) در آن لحظه، تازه فهمیدم صدایی که از انتهای صف آمد، صدای محافظان روی گرگ ها بود که با نیزه های برقی‌شان، به سر یکی از کوتوله هایی که قصد فرار داشت زده و او را از وسط به دو نیم کرده بودند.

   دروازه، با صدای غیژی باز شد. صف، جلوتر رفت. اینبار نوبت من بود که با برخی از اسرا، وارد قصر بشویم. هنگام رفتن سمت دروازه، از کنار دو تکه گوشت کوتوله ای که چندی پیش نگهبانان آنها را جلوی صف انداخته بودند، عبور کردیم. ظاهر وحشتناکی داشتند. چشمانم را بستم تا نگاهم بهشان نیفتد. دو هیولا با نیزه هایشان، در اطرف دروازه ایستاده بودند. هر نفر که از دروازه عبور می‌کرد، آن دو هیولا، صف را متوقف می‌کردند‌‌. دستانم یخ کرده بودند. آب دهانم را آرام قورت دادم. پنج نفر، تا رسیدن من به داخل قصر فاصله بود. چهار‌ نفر. سه نفر ... دو ... و یک! آهسته قدم برمی‌داشتم. صدای تپش قلبم بلند تر شده بود. به دروازه نزدیکتر می‌شدم. قبل از ورود به داخل آن، دو نگهبان کناری اش، زنجیر های دستانم را باز کردند؛ اما پاهایم را نه. درست وسط دروازه قرار داشتم. در سنگی بزرگ، آرام آرام و با همان صدای غیژ پشت سرم بسته می‌شد که صدایی از بیرون فریاد زد:( دروازه رو نبندید!) دروازه، به همان حالت نیمه بسته رها شد تا سوار سیه پوشی که با مرکبش به سمت قصر می‌تاخت، از آن عبور کند. کنار ایستادم تا رد شود. سرتا پا سیاه بود. حتی اسب و نقابی که سمت راست صورتش را پوشانده بود، با رنگ آسمان و فضای محیط، یکی بودند؛ شاید کمی سیاه تر. 

   حیاط قصر، عظمتی با شکوه داشت‌. آنقدر بزرگ بود که نمی‌توانم‌ توصیفی از آن بکنم. همه جا حالت صخره ای داشت. صخره هایی که برخی روی زمین و برخی دیگر در هوا معلق بودند و با پله هایی از جنس سنگ، به هم مرتبط می‌شدند. روی هر کدام نیز ساختمانی وجود داشت. یکی از آن صخره ها، بزرگ تر از بقیه بود و در جایگاهی بالاتر از سایرین قرار می‌گرفت. ساختمان با هیبتی چشمگیر و سر های نوک تیزش، در بین هرچه که آنجا بود، خودنمایی می‌کرد و با هیچ چیز به دیگر صخره ها متصل نبود. حدس زدم‌ باید قصر ملکه ی تاریکی باشد. جسمی دور گردنم وصل شد. به اطرافم که نگاه کردم، دو هیولا را دیدم که حلقه ای را که نور آبی از آن می‌آمد و دو میله ی آهنی در پشت و جلویش بود، دور گردنم انداختند. یکی از آنها، با دستانش میله ی جلوی حلقه را گرفت و دیگری، میله ی پشتی را. سپس دستانم را به گویی فلزی گذاشتند و مرا به جایی بردند. گوی، درست مثل همان گویی بود که ملکه در دست داشت. هرچه کردم، از دستانم نمی‌افتاد؛ مثل اینکه چسبیده بود. از صخره ی اول که رویش بودیم، پایین رفتیم. از صخره ی دوم هم همینطور. به جلوی دری آهنی رسیدیم که درون یک صخره بود. هیولایی که جلوی من بود، دستش را روی صخره گذاشت و قسمت کوچکی از آن را به داخل فرو برد. مدت طولانی نگذشت که در آهنی باز شد و ما داخل شدیم.

    جایی که واردش شدیم، تاریک بود و نوری داخل نمی‌آمد. تنها نور آبی رنگ حلقه ی دور گردن من، محیط را کمی نورانی کرده بود. هیولای پشت سری ام، دو چوب باریک و نسبتاً بلندی را از روی زمین برداشت و به حلقه ی دور گردنم نزدیک کرد. سر دو چوب، جرقه ای زد و بلافاصله آتش گرفتند. آتشی به رنگ آبی. از تونلی سنگی و نمور عبور کردیم و کمی بعد، به مکانی بزرگ رسیدیم. مثل حیاط قصر، صخره صخره بود. ارتفاع  زیادی داشت، به طوری اگر از روی یک صخره پرت می‌شدی، حتما می‌مردی. از پله هایی که صخره ها را به هم وصل می‌کردند، به انتهای آن مکان رفتیم. دری دیگر داخل دیواری سنگی و بزرگ قرار داشت. هیولا، در را به روش قبلی باز کرد. اینبار از تونلی سنگی، وارد محیطی شدیم که ارتفاع و عمقش، خیلی بیشتر از جای قبلی بود. سقفش به جای سنگ، از آهن بود؛ اما دیواره ها،‌ سنگی بودند. به بالای سرم که‌ نگاه کردم، موجودات مختلفی، از کوتوله تا  ببر نما، درواقع همان اسرای داخل صف، با همان گوی فلزی ای که درون دستان من بود، از سقف آویزان شده بودند. زمینی در کار نبود و به جای آن،‌ سرتاسر آب وجود داشت. یکی از هیولا ها دکمه ی قرمز رنگ داخل دیوار تونل را فشار داد و همان لحظه، زمین از دو طرف به هم نزدیک شد و آب ها محو شدند. از تونل پایین رفتیم.. هیولا ها، حلقه ی دور گردنم را باز کردند. یکی از آنها، دو ضربه به روی گوی زد و ثانیه ای بعد، من هم به بقیه ی اسرا پیوستم. هیولا ها بار دیگر آن دکمه ی قرمز رنگ را فشار دادند. با فشار دادن آنها، زمین سنگی از وسط باز شد و از دو طرف، کنار رفت. حالا دیگر به جای زمین، آب نمایان شد. چشمانم را که ریز کردم، متوجه حیواناتی شدم که سرشان را از آب بیرون می‌آوردند و مدتی بعد ناپدید ‌می‌شدند. یکی از آنها، دهانش را باز کرد و دندان های تیزش‌ را به رخ کشید. چیزی شبیه به کوسه ی خودمان بود. از ظاهرش ترسیدم. هر چند دقیقه که می‌گذشت، زندانی تازه ای به جمع ما اضافه می‌شد. نمی‌دانستم تا کی باید از سقف آویزان می‌ماندیم. صورتم کبود شده بود و بدنم حسابی درد می‌کرد. حتما‌ اثرات انفجار صبح بود. خیلی دلم می‌خواست بدانم جی جی لی الان در چه وضعی است. آیا او هم اسیر هیولاهای ملکه ی تاریکی شده است؟ به اطرافم نگاه می‌کردم که یکدفعه بیهوش شدم.

    ناگهان درد بدنم شدید تر شد و به هوش آمدم. خود را همانطور که گوی به دستانم چسبیده بود، روی زمین دیدم. دیگر از آب خبری نبود. فهمیدم درد بدنم هم بخاطر پرت شدن از سقف بود. نگهبانان، دوباره حلقه را به گردنم بستند و مرا داخل تونل سنگی بردند. یکی از آنها، دکمه ی دایره ای شکل داخل دیوار سنگی تونل را فشار داد تا آب ها ظاهر شوند. به نزدیکی صخره ای که قصر ملکه روی آن بود، رفتیم. پرنده ای سیاه رنگ سمت ما آمد. هیولاها من را نشانش دادند. پرنده سیاه رنگ، شش بار چشمانش را باز و بسته کرد، سپس پر زد و رفت. پله ای سنگی از صخره قصر ملکه به صخره ای که ما رویش بودیم وصل شد. از آن بالا رفتیم. نفهمیدم آن پرنده چه بود و برای چه منظوری این کار را انجام داد. اهمیتی هم ندادم. حتماً رمزی چیزی بود که من از آن سر در نمی‌آوردم. چند دقیقه ی بعد، به صخره ی قصر ملکه رسیدیم. در اطراف ساختمان قصر، پرنده های بزرگ آهنی در پرواز بودند و موجوداتی که سرشان  شبیه انگشت اشاره و انگشت کوچک باز شده، بودند، از داخل، آنها را کنترل می‌کردند. بیست هیولای سنگی نگهبان در اطراف قصر رژه می‌رفتند و نور های آبی رنگ و متحرکی از بالاترین نقطه ی قصر، به پایین برخورد می‌کردند. هیچکس به محل برخورد آن نور ها نزدیک نمی‌شد. برای همین حدس زدم شاید چیز خطرناکی برای دفاع از قصر باشند. از‌ پله های ورودی قصر بالا رفتیم. صدای بلند و نازکی گفت:(کد ورود خود را اعلام کنید.) هیولایی که میله جلویی حلقه را در دست داشت، آن را رها کرد و کمی جلوتر رفت. سپس بعد از اینکه کلماتی را از این قبیل به زبان آورد:( دی گادرا، دی پادرا، دی سادرا، کو دو کو)، سرجایش برگشت و دوباره میله را گرفت. اینبار نوبت هیولای پشت سر من بود که برود و کد ورودش را اعلام کند:( دی پاندرا، دی کاندرا، دی ماندرا، دو کو دو). سپس نور آبی رنگی به شکل یکی از هیولاهای ملکه ی تاریکی، جلوی ما ظاهر شد. دستگاهی داخل دستش بود. آن را جلوی پیشانی هیولای جلوی من گرفت. دستگاه صدایی داد و نور سبز رنگی از آن خارج شد. دستگاه را به ترتیب جلوی من و هیولای پشت سری ام گرفت و در این دوبار، نور سبز رنگی از آن خارج شد. لحظه ای بعد، دیگر خبری از هیولای نوری نبود. در سیاه و بزرگ قصر، به آرامی باز شد. وارد راهرویی شدیم که دیوار ها و سقفش به رنگ سیاه بود و زمینش، از جنس سرامیک های طوسی. روی دیوار ها، تابلو هایی از اشخاص مختلف نصب شده بود. جلوتر که رفتیم، چشمم به تابلویی خورد که نقاشی ملکه ی تاریکی رویش کشیده شده بود. فکر کردم که شاید این تابلو ها، نقاشی های پادشاهان و ملکه های سرزمین انسان نما ها و اجداد ملکه تاریکی باشند. از راهرو که گذشتیم، وارد سالنی با همین ویژگی ها شدیم. در دو طرف سالن، به ردیف، مجسمه های طوسی و غول پیکری از موجودات مختلف قرارداشت. پشت سر هر دو ردیف، چهار ستون سنگی سیاه، ایستاده بودند. از مجسمه ها که رد شدیم، به دروازه ای رسیدیم که طولش تا سقف رسیده بود و در نداشت‌.‌ از آن عبور کردیم. سالن بعدی که واردش شدیم، یک گودی در زمین و یکی دیگر مشابه آن،‌ داخل سقف داشت. به فرورفتگی سقف که نگاه کردم، متوجه شدم نقاشی آن با نقاشی فرورفتگی داخل زمین یکی بود‌ و هردو در وسطشان سوراخی نسبتاً کوچک داشتند. هردو نقاشی، حکایت تاجگذاری ملکه ی تاریکی را روایت می‌کردند. در دو طرف سالن، راهرو هایی به سمت شرق و غرب می‌خورد که زیاد طویل نبودند و هر یک، به دری بزرگ منتهی می‌شدند. جلو رفتیم و بار دگر، از دروازه ای بدون در که تا سقف می‌رسید، رد شدیم. سالن بعدی، از چهارطرف سقفش، پلکان هایی سنگی تا وسط دیوار پایین آمده بودند‌؛ اما به زمین نمی‌رسیدند. از سه سالن دیگر عبور کردیم. به ورودی سالن چهارم که رسیدیم، پژواک فریاد های کسی در فضا پیچید.

_ احمق ها. مگه نگفتم اون باید زنده بمونه؟ کی به شما گفت اونو بکشید؟
این صدا، متعلق به یک زن بود.

    سالن چهارم را که پشت سر گذاشتیم، به یک سالن بزرگتر و باشکوه تر از سایر سالن ها رسیدیم. چشمم به زنی افتاد که پایین یک تخت با عظمت سلطنتی ایستاده و سر چند هیولا که به او تعظیم کرده بودند، داد میزد. لباس های زن مشکی بود و شنلی سیاه به تن داشت. کنار او، همان سوار سیه پوشی که جلوی دروازه قصر دیده بودمش، ایستاده بود و همان نقاب سیاه را هم به صورت داشت. زن، شمشیری از غلاف سوار سیه پوش بیرون آورد و با آن سر هر پنج هیولای نگهبانی را که آنجا بودند، قطع کرد. سر ها، مثل توپ هایی که پرت شده باشند، در اطراف تخت پخش شدند و همراه با آنها، خون های بنفش رنگی به اطراف پاشید. چندشم شده بود. هرقدر که به زن نزدیکتر می‌شدیم، واضح تر می‌توانستم چهره اش را ببینم. تا اینکه به چند قدمی اش رسیدیم و فهمیدم او، همان ملکه ی تاریکی است. زن روی تخت نشست و سوار سیه پوش، کنارش همچنان ایستاده بود. هنگامی که به دو قدمی تخت سلطنتی رسیدیم، نگهبانان ایستادند و به ملکه تعظیم کردند. حلقه را از دور گردنم باز کردند، سپس مرا روی زمین نشاندند تا به ملکه شان احترام بگزارم.

ملکه، جلو آمد و به سمت من خم شد. خنجری را که روی دستنبدش بود، زیر چانه ام گذاشت و با آن، صورتم را بالا آورد.

_خیلی خوب، شماها میتونید برید.

سپس از من دور شد و همانطور که به تختش نزدیک می‌شد، خطاب به من گفت:( شنیده بودم دختر اون سیمای لعنتی اومده اینجا.)‌ از اینکه به مادرم توهین کرده بود عصبانی شدم و می‌خواستم کاری انجام دهم؛ اما حیف که اسیر بودم.
_اون و دوستش خیلی سال پیش کار منو برای پس گرفتن سرزمین هایی که متعلق به مادرم بودن، دشوار تر کردن. اونا باعث شدن این کوتوله های احمق، یاغی تر بشن و جرئت کنن توی روی من بایستن. حالا که تونستم دخترشو به چنگ بیارم، می‌تونم انتقام عمری رو که توی اون زندان بودم رو ازش بگیرم. با کشتن تو می‌تونم کمی به آرامش برسم. بی احترامی هایی که به مادرم کرد، ترسم را برای بیان حرف هایی که در دل داشتم، از بین برد و باعث شد تا توهین هایش را جواب دهم. همانطور که سرخ شده بودم، گفتم:( شاید با کشتن من آروم بگیری اما مطمئن باش نمیتونی در برابر شورشی که هر لحظه ممکنه توسط مردم سرزمین خودت یا سرزمین هایی که به زور اشغالشون کردی، انجام بشه، آروم بگیری. مادرم کاری رو کرد که اگه هر انسان یا موجود با وجدانی ‌جای اون بود، انجام می‌داد.)
خنده ای کرد؛ اما مطمئن بودم آن خنده، از روی عصبانیت بود. کمی مکث کرد. چند لحظه بعد، سمت من برگشت و با همان خنده روی لبش گفت:(مطمئن باش همچین چیزی اتفاق نمیفته اما اگر هم افتاد، بهت قول میدم جوری خفشون کنم که تا عمر دارن، از سایه خودشون هم وحشت کنن و جرئت نکنن جیک بزنن.) صدایش را بلند کرد و گفت:(نگهبانا، این دختر رو از اینحا ببرید و در سیاهچال زندانی اش کنید.) هیولاها آمدند و دوباره حلقه را به دور گردنم انداختند‌. همانطور که از سالن دور می‌شدیم، صدای سوار سیه پوش را می‌شنیدم که به ملکه ی تاریکی می‌گفت:( شجاعتش قابل ستایشه.)

_ آره. درست مثل مادرش.

   سیاهچال، با زندان خیلی فرق داشت. صخره های زیادی را به سمت پایین طی کردیم تا به یک مکان تخم مرغی آهنی رسیدیم. هیولا جلو رفت و با انگشت، ضربه هایی روی دیوارش زد. سپس پرنده ای سیاه رنگ، درست مثل همان پرنده ی جلوی قصر، ظاهر شد و چشمانش را شش بار باز و بسته کرد. ناگهان وسط تخم مرغ آهنی به صورت یک مربع تقریبا کوتاه، بالا رفت و پلکانی آهنی تا جلوی پای ما پایین آمد. از آن بالا رفتیم. قبل از اینکه وارد سیاهچال شویم، حلقه را از دور گردنم باز و گوی را از بین دستانم بیرون آوردند و آنها را به دو هیولایی که از ساختمان حفاظت می‌کردند، دادند. بعد از داخل شدن ما، پله، خود به خود پشت سرمان جمع و در بسته شد. هیچ نوری به داخل رخنه نکرده و تنها فروغ شمعی که از سقف آویزان شده بود، پرتو بخش محیط بود. زنجیر هایی کلفت از چهارگوشه ی سیاهچال به نقطه ای در وسط زمین رسیده بودند. من را نزدیکشان بردند و آنها را به دستان و پاهایم بستند. یکی ازهیولا های محافظ من، به هیولای دیگری که در کنار چرخ دنده ای بزرگ ایستاده بود، گفت که اهرم را بکشد. اهرم کشیده شد و همراه با آن، زنجیر ها بالاتر رفتند و ارتفاع من از زمین، بیشتر شد. هیولاهایی که مراقب من بودند به همراه هیولای کنار چرخ دنده، سیاهچال را ترک کردند. نمی‌دانم چند ساعت از زنجیر ها آویزان بودم. دو ساعت، سه ساعت، شش ساعت، یا بیشتر. احساس کردم درد کبودی های بدنم شدت گرفته بودند که خشکی لبم هم به آن اضافه شد. زبانم را به لبم کشیدم؛ مزه خون می‌داد. صدای بلندی از بالای سرم آمد. با کلی زحمت، سعی کردم سرم را بالا بگیرم تا ببینم چه اتفاقی افتاده است. وقتی نگاه کردم، دیگر اثری از آن سقف سخت و محکم آهنی بر جا نبود. درعوض، پرده ی تاریک و پولکی آسمان نمایان شده و هوهوی باد سرگردان، به داخل سیاهچال، طنین انداخته بود. سرمای هوا در لابه لای تکه پاره های لباسم می‌چرخید و بدنم را به لرزه می‌انداخت. نمی‌دانستم تا کی باید این وضع را تحمل کنم. به ستاره ها خیره شدم که چه باشکوه به زمینیان چشمک می‌زدند. یکی از آنها، پر نور تر از بقیه بود. از هشت سالگی که مادرم من را ترک کرد، با خودم عهد بستم پر نور ترین ستاره در آسمان، به مادرم تعلق داشته باشد. گونه هایم خیس شده بودند؛ اما با فکر اینکه خیلی زود می‌توانم چهره ی زیبای مادرم را ببینم و خود را در آغوشش بیندازم، دست از گریه برداشتم. مانند زندانیان محکوم به اعدامی که در انتظار اجرای حکمشان، لحظه ها را سپری می‌کردند، در دلم ثانیه ها را می‌شماردم تا لحظه ی موعود، فرا برسد. به عدد نهصد و سی و دو رسیده بودم‌. دیگر توان شماردن نداشتم. بوی لطیفی از شکاف سقف به داخل آمد. بویی شبیه به عطر دل انگیز درختان نارنج حیاط خانه مامانجون. خاطراتی که حالا دیگر، همراه با اهالی آن خانه به زیر خاک رفته بودند، در ذهنم تداعی شدند. از خنده ها و بازی های کودکانه با بچه های همسایه در حیاط مامانجون، تا چشیدن طعم چای در کنار خانواده ای که یک زمان ترس از دست دادنشان، کابوس هر شبم بود و حالا این کابوس، به واقعیت بدل شده بود. چهره ی مهربان مادرم و لبخند همیشگی پدرم جلوی چشمانم آمدند. لبخندی زدم و با هیجانی که تا کنون تجربه نکرده بودم، اسمشان را صدا زدم. خیال کردم برای یک لحظه، به دوران کودکی ام بازگشته ام؛ اما لحظه ای بعد، حواسم به جا آمد و فهمیدم در سرزمینی که با دنیای من فاصله اش از زمین تا آسمان است، در سیاهچال موجودی به نام ملکه ی تاریکی محبوس و دربند هستم‌. لبخند، ناخودآگاه از صورتم محو شد. هوا، سرد تر و سردتر می‌شد تا جایی که موفق شد بالاخره کاسه ی صبر مرا برای تحمل سوز بی رحمش، لبریز کند. کم کم، پلک هایم سنگین شدند. دیگر تاب باز نگهداشتنشان را نداشتم، تا اینکه بالاخره روی هم رفتند.

   چشمانم را که باز کردم، هوا روشن تر شده بود. هیولا ها من را از زنجیر پایین آوردند. دوباره همان حلقه را دور گردنم انداختند و آن گوی را به دستم دادند. از سیاهچال بیرون رفتیم. هیولاهای زیادی در حال رفت و آمد بودند. برخی زندانی در اختیار داشتند و برخی دیگر با شمشیر برقی خود گشت می‌زدند تا اتفاق ناخوشایندی پیش نیاید. هوا روشن تر بود؛ اما همچنان خورشیدی وجود نداشت که به سرزمین نور بپاشد و آسمان نیز به رنگ طوسی بود. از دروازه خارج شدیم. در بیرون از دروازه، هشت هیولای دیگر روی پل ایستاده بودند و وقتی دو هیولایی که مراقب من بودند به آنها پیوستند، به طرف جایی راه افتادیم. من در وسط قرار داشتم و در هر دو طرفم، پنج هیولا حرکت میکردند. مسافت خیلی زیادی را پیاده رفتیم. مسیری که از آن عبور می‌کردیم، سنگ فرش شده بود؛ اما در اطراف، نه خبری از درخت بود و نه چمن. بلکه تنها خاک بود؛ خاک سیاه‌. حتی پرنده هم پر نمی‌زد. به غیر از صدای پای سنگی هیولا ها و صدای تکان خوردن شمشیر ها و کمان هایشان، هیچ صدای دیگری در فضا طنین نمی‌انداخت. ناگهان پایم شل شد و روی زمین افتادم؛ اما هیولا ها مرا بلند کردند و گفتند که اگر حرکت نکنم، به ضرب شمشیر مرا بلند خواهند کرد. همه جا را تار می‌دیدم؛ انگار صدسال از من کار کشیده بودند. تا اینکه از دور، چشمانم ساختمان هایی را دیدند. فهمیدم داریم به شهر نزدیک می‌شویم. چشمانم را باز و بسته کردم تا بتوانم اطراف را بهتر ببینم‌. در سمت راستم، مثلث های سنگی سیاه برعکسی در ارتفاع حدوداً سه متری از سطح زمین قرار داشتند و بین هر دوتا مثلث، یک مثلث خیلی کوچکتر سیاه بود که روی هرکدام، دایره ای وجود داشت. اما در سمت چپم، روی زمین، ساختمان های سنگی سیاهی بودند که ظاهری عادی داشتند و سر در هرکدام تابلویی آویزان بود. روی برخی از آنها نوشته شده بود: رستوران، کافی شاپ، میوه فروشی و ... . به میدان بزرگی رسیدیم که مجسمه ی سنگی و بلند ملکه ی تاریکی به همراه مارش، در آنجا نصب شده بود. انسان نما ها هم آنجا جمع شده بودند. زمانی که متوجه ما شدند، راه را برایمان باز کردند تا عبور کنیم. هنگامی که از میان جمعیت انبوه انسان نما ها رد می‌شدیم، مردم به من ناسزا می‌گفتند و به سمتم خاک پرت می‌کردند؛ اما نمی‌دانستم برای چی. از بین شمار جمعیت، رد شدیم و به قسمت بالای مجسمه رفتیم. همه فریاد می‌زدند:(اعدامش کنید!) یکی از هیولا ها رو به جمعیت کرد و گفت:(ملکه ی بزرگ، شب برای اجرای حکم این قاتل به اینجا میان. پس تا اون موقع صبر کنید.) معنی این جمله، این بود که من، فقط تا شب فرصت زندگی داشتم. هیولا ها در سه متری من ایستاده بودند و حواسشان بود تا فرار نکنم. تا شب، خیلی راه بود و من در تمام این مدت، باید می‌ایستادم. وقتی انسان نما ها حرف هیولا ها را شنیدند، متفرق شدند؛ اما بعضی برای رفتن به مغازه های اطراف میدان، از جلوی من رد می‌شدند، در گوش هم چیزی می‌گفتند و من را با انگشت نشان می‌دادند. برخلاف تصورات من که فکر می‌کردم انسان نما ها مردمانی غم زده هستند که هیچوقت نمی‌خندند، آنها بسیار شاد بودند و مدام می‌خندیدند. حتی از برخی ساختمان ها، صدای موسیقی به گوش می‌خورد.

   هوا رو به تاریک شدن رفته بود. همانطور که ایستاده بودم، به اطراف نگاه می‌کردم که یکدفعه، زیر پایم خالی شد و به زیر زمین رفتم. چیزی مرا از پایین می‌کشید. هیولا ها که صدای برخورد میله ها با خاک را شنیدند، سمت من آمدند اما قبل از اینکه به من نزدیک بشوند، میله های حلقه ی گردنم شکستند و من، به زیر زمین رفتم. دهانه ی گودال، برای هیولا ها تنگ بود؛ برای همین نتوانستند از آن پایین بیایند. گورکنی با چنگال های بلند، همراه من در آن زیر بود. ظاهر خیلی بانمکی داشت. گورکن مرا هل داد و چندین متر در زیر زمین سر خوردم تا اینکه روی خاک پرت شدم. گوی فلزی، هنوز به دستانم چسبیده و حلقه، دور گردنم بود؛ البته با میله های شکسته.خاکی که روی آن فرود آمدم، نرم بود و هیچ خرده سنگی نداشت. سرم را که بلند کردم، پسری را دیدم که بالای سرم ایستاده بود و به من نگاه می‌کرد. کمکم کرد تا بلند شوم. وقتی ایستادم، تا شانه ی من بود. پهنای مویش کمی زیاد و به رنگ زرد بود. مثل درخت به سمت بالا ایستاده بود و انتهایش پیچ می‌خورد. چشمانش آبی، صورتش سفید رنگ و گونه هایش کک مکی بود.

_ از دیدنت خوشحالم. اسم من فندق شکنه.

تا جایی که یادم می‌آمد، فندق شکن، اسم وسیله ای بود که با آن فندق می‌شکستند. جواب دادم:(منم همینطور. اسم من ... .)

_نه نه، نمیخواد بگی. می‌دونم. اسمت نیناست.

پرسیدم:(تو منو از کجا می‌شناسی؟)

_ جی‌ جی لی بهم گفت.

با نگرانی پرسیدم:(جی جی لی چطوره؟ سالمه؟) جواب داد:(آره. نمی‌خواد نگران باشی. اتفاقاً اونم منتظرته. بیا بریم پیشش.)

بالای سرم به جای آسمان، خاک قهوه ای بود. اصلا آسمانی وجود نداشت و یکسری فندق بزرگ، که از آنها نور خارج می‌شد، فضا را روشن کرده بودند. جلو تر که رفتیم، به سراشیبی درازی برخوردیم که زمین بعد از آن، خیلی گود تر از زمینی بود که موقع سقوط، رویش افتادم. روی زمین نشستیم و سر خوردیم پایین. فکر می‌کنم این سرسره سواری، حدود نیم ثانیه ای طول کشید.

    مکان جدیدی که واردش شدیم، کمی عجیب بود. گودال هایی درون زمین بودند که داخلشان میز و صندلی و تابلو و... بود. عده ای هم درون هرکدام، مشغول انجام کارهای مختلف بودند. نه ساختمانی بود و نه میدانی. موجوداتی شبیه به فندق شکن، البته با رنگ مویی متفاوت، بسته های فندق را با خود این طرف و آن طرف می‌بردند و گاری ها هم، بارشان فندق بود. کمی بعد، جلوی یک گودال عمیق و طویل رسیدیم. فندق شکن به من گفت که باید بپرم. پرسیدم:(پس این نردبونی که اینجاس، برای چیه؟) جواب داد:(ما عادت نداریم موقع رفتن به گودالی از نردبون استفاده کنیم. نردبون برای زمانیه که ما میخوایم از گودال بالا بریم و چون ارتفاع آنها زیاده، ناچاراً از نردبون استفاده می‌کنیم.) به هرحال، چون بدنم درد می‌کرد، ترجیح دادم از نردبان استفاده کنم. گوی، هنوز به دستم بود. برای همین آهسته آهسته از نردبان پایین آمدم. وقتی به داخل گودال رفتم، فندق شکن زودتر از من آنجا بود. زنی با موی ارغوانی، مردی با موهای نارنجی، پیرزنی با موهای سفید و پسربچه ای با موهای آبی، به استقبال من آمدند. قد و قواره و مدل مویشان مثل فندق شکن، لباسشان به همان طرح و رنگ و نوک کفششان هم مثل کفش او، به سمت بالا پیچ می‌خورد‌. گوش هایشان هم نوک تیز بودند. فندق شکن، آنها را معرفی کرد. زن با موی ارغوانی مادر، مرد مو آبی پدر، پیرزن مو سفید مادربزرگ و پسربچه، برادر کوچک او بودند.

    از پشت سرم، صدایی شنیدم. جی جی لی، بالای گودال ایستاده بود. او هم مثل فندق شکن، پرید و داخل آمد. از دیدنش خیلی خوشحال بودم؛ چون تا قبل از آمدن به آن سرزمین ناشناخته، از وضعیت او خبری نداشتم. به پیشنهاد فندق شکن، من، او و جی جی لی به بیرون از گودال رفتیم تا فندق شکن با سنگ های بزرگ به گوی فلزی درون دستانم بکوبد، بلکه کنده شود. بالاخره بعد از کلی تلاش، موفق شدند گوی را از دستم در بیارند. من، جی جی لی و فندق شکن لب گودال نشستیم. مادرش برایمان شام آورد. درون کاسه ی چوبی، فندق بود و گوشت. برایمان نوشیدنی هم آورد که از توضیحات فندق شکن، متوجه شدم آب انار به همراه خرده های ریز فندق بود. پرسیدم:(دزد خیلی راحت میتونه وارد خونه های شما بشه. نمی‌ترسید این اتفاق بیفته؟) فندق شکن جواب داد:( همه ما، همدیگر رو می‌شناسیم. هیچکس اینجا دزد نیست. سرزمین فندق شکن ها، امسال تولد صدسالگیشو جشن می‌گیره و در کل این صدسال، هیچ گزارش دزدی ثبت نشده.)  

_اسم برادرت چیه؟

_فندق شکن.

_چی؟

_ تمام بیست و پنج فندق شکنی که توی این سرزمین زندگی می‌کنن، اسمشون فندق شکنه. البته بسته به رنگ موی هرکس، برای شناخت دقیق، بهشون پسوند اون رنگ رو هم میدن. مثلا چون موی زرده، بهم فندق شکن زرد میگن.

_خب اگه دو نفر یه رنگ مو داشتن چی؟

_همچین چیزی امکان نداره. هرکسی رنگ موی مخصوص به خودشو داره.

گفتم:(فکر نمی‌کردم همچین سرزمینی زیر زمین وجود داشته باشه.) جواب  داد:(اینجا زیر زمین ساخته شده تا هیچکس ازش خبردار نشه. تنها کسانی که می‌دونن این سرزمین وجود داره، جی جی لی و ملکه ی شبدر ها هستن.) جی جی لی بلافاصله بعد از حرف فندق شکن زرد گفت:( راستی نینا، ملکه در چه حالین؟) تا چند دقیقه سکوت کردم. جی جی لی که از این سکوت، متوجه ماجرا شده بود، سرش را پایین انداخت. اشک در چشمانش جمع شده بود. فندق شکن گفت):تا کی می‌خواین دست روی دست بذارید که این انسان نما هر بلایی خواست سر شما بیاره؟) جی جی لی با همان حالت غمزده گفت:(اما کاری از دست ما برنمیاد.)

_چرا. یه راه هست.

نمی‌دانم چگونه در آن لحظه آنقدر شیر شده بودم که پیشنهاد کردم برای پیدا کردن الماس سیاه، به زیارتگاه پیرکوت در سرزمین دی دی پی برویم. فندق شکن و جی جی لی، وقتی اراده من را دیدند، موافقت کردند همراهم بیایند. بعد از خوردن غذا، فندق شکن به من گفت که آنها از راه تنه ی درختان به روی زمین می‌آیند. تا آن موقع، نمی‌دانستم که درختان جنگل های دی دی پی، دو طبقه هستند و فندق شکن ها با سوراخ کردن تنه های درختان و آویزان کردن طناب نردبانی از آن، در شرایط خاص، از زیر زمین، به روی زمین می‌روند.

    وارد زیارتگاه شدم. از خوش شانسی ما،‌ هنوز ملکه ی تاریکی آنجا را تخریب نکرده بود. جی جی لی و فندق شکن بیرون منتظر ایستاده بودند. هرچه پیش می‌رفتم، فضای درون زیارتگاه، تاریک و تاریک تر می‌شد‌. مشعل درون دستم را که از ورودی زیارتگاه برداشته بودم، به نقوش و متونی که بر روی دیوار ها حک شده بودند، نزدیک کردم و با دقت به آنها خیره شدم. هیچ یک برایم آشنا نبودند‌. کمی جلوتر که رفتم، متوجه شدم برخی تصاویر مفهومی آشکار را بیان میکنند‌‌. حکایت زندگی پیرکوت بزرگ، از دوران کودکی تا غلبه بر سپاه ملکه ی تاریکی و از زمان تاجگذاری تا مرگ،‌ بر روی یکی از دیوار ها کشیده شده بود‌. مشغول به تماشای آنها شدم. ناگهان صدایی از دالان اصلی غار، بلند شد. آرام گام بر می‌داشتم. دهلیز را تا انتها دنبال کردم. هیچ شکلی بر دیوار های غار نقش نبسته بود. به دری بزرگ و قهوه ای فام رسیدم. در، تا سقف غار کشیده شده بود. آن را هل دادم؛ باز نشد. چشمم به سوراخ کوچک شبدر مانندی افتاد که داخل یکی از لنگه های در فرو رفته بود. اطراف را نگاه کردم تا شاید بتوانم کلیدی چیزی اندازه سوراخ پیدا کنم؛ اما‌ تلاشم بی نتیجه ماند. یک لحظه، نگاهم به گردنبندی ملکه به من هدیه داده بود، افتاد. آن را از گردنم بیرون آوردم و شبدرش را داخل فرورفتگی قرار دادم. مدتی بعد، در، به آهستگی باز شد. سالنی که واردش شدم، بر خلاف دیگر قسمت های غار، تاریک نبود و همه جا با شمع های سبز رنگ، روشن شده بود. در انتهای سالن، مجسمه بزرگ سنگی و سفیدی از پیرکوت بزرگ قرار داشت که دورش، نرده ای چوبی کشیده و درون نرده، روی زمین را شبدر های سه برگ و چهار برگ پوشانده بودند. دنبال جایی می‌گشتم که بتوانم مشعل را درونش بگذارم؛ اما محلی برای این کار پیدا نکردم. تا اینکه تصمیم گرفتم آن را داخل دست نیمه مشت شده پیرکوت بگذارم. باید دنبال راهی برای رسیدن به دستش پیدا می‌کردم. فکری به ذهنم رسید. میز چوبی سمت چپ مجسمه را که رویش کتابی قطور قرار داشت، زیر دست مجسمه گذاشتم و از آن بالا رفتم. دستم به دست مجسمه رسید. مشعل را درونش قرار دادم و از روی میز پایین آمدم. سپس میز را بلند کردم و از مجسمه دور شدم تا آن سر جای اولش قرار دهم که یکدفعه، صدایی از پشت سرم آمد. میز را همانجا که ایستاده بودم، رها کردم و به سمت مجسمه برگشتم. شبدر درون دست چپ پیرکوت، وارونه شده و چیزی از آن آویزان بود. دستی که شبدر درونش قرار داشت، پایین تر از دست نیمه مشت شده بود. دستم را به طرف شیءی ناشناس بردم و آن را از درون شبدر، بیرون آوردم‌. یک کاغذ لوله شده بود. بازش کردم. متنی داخلش نوشته شده بود که در ابتدا خیال کردم یک متن ساده است:
(در سیاهی جنگل، شاخه ای به سوی نور فریاد کشد و یگانه گلبرگ صدبرگ زاده شود تا گذرگاه را نمایان کند. شباهنگام، همگام با مرغان آوازه خوان، در تپه آواز نقل کن؛ زیر نور ماهتاب. آن هنگام، آوای آوازت به جهان لبخند هدیه می‌کند.)
خطش مربوط به دنیای انسان ها بود‌. نامه را داخل کیفم گذاشتم. روی میز رفتم و مشعل را از دست پیرکوت برداشتم. میز را سرجای اولش و کتاب را نیز رویش قرار دادم و از سالن خارج شدم.

    _همه جا رو خوب بگردید و اگه کسی رو پیدا کردید، دستگیرش کنید.
صدایی کلفت از ورودی غار آمد. صدا، صدای هیولا های ملکه ی تاریکی بود. هر لحظه، پژواکشان نزدیک تر می‌شد. به دو دهلیز اطراف درب سالن، نگاه کردم و با عجله، داخل یکی از آنها شدم. دالون را تا انتها دنبال کردم. به پایانش که رسیدم، بن بست بود. بدنم شروع به لرزیدن کرد. خدا خدا می‌کردم که به سمت آن دهلیز نیایند. همانجا نشستم و مشعل را به دیوار زدم تا خاموش شود‌. دالون، در ظلمات فرو رفته بود. صدای هیولا ها، هنوز در غار می‌پیچید. مدتی بعد، روشنایی نوری آبی رنگ از ورودی دالون، انتهای دهلیز را روشن کرد. زانو هایم را در بغل گرفته بودم تا لرزش بدنم آرام بگیرد؛ اما همچنان می‌لرزید. مطمئن بودم که اینبار کارم تمام است. شدت نور، لحظه به لحظه بیشتر می‌شد و اضطراب من نیز همراه با آن، زیاد تر. نمی‌دانم چطور شد که شدت نور کم شد و در عرض چند ثانیه، دهلیز دوباره در تاریکی قبل خود فرو رفت. احساس می‌کردم معجزه ای اتفاق افتاد. قلبم آرام گرفت. از جایم بلند شدم‌ تا کورمال کورمال، خود را به ابتدای دالون برسانم‌. تا حدی جلو رفته بودم که نجوایی از بیرون دهلیز به گوشم خورد.

ـــ بیاین اینجا.

ـــ چی شده؟

ـــ یه نفر اینجاست.

ـــ از کجا می‌دونی؟

ـــ در بزرگه ی سالن بازه.

ـــ بریم همه جا رو بگردیم؟

ـــ نه لازم نیست. بذار همینجا بمونه. وقتی خواستیم کل زیارتگاه رو نابود کنیم، خودش میمیره.

فهمیدم شانس، زیاد هم با من یار نبوده است. اگر بیرون می‌رفتم و خودم را نشان آنها می‌دادم، به دستور ملکه ی تاریکی کشته می‌شدم و اگر هم از جایم تکان نمی‌خوردم، بر اثر ریزش سنگ ها می‌مردم. چند دقیقه ی بعد، صدای بسته شدن دری، بلند شد. هیچ نوری داخل غار نبود. متوجه شدم آنها رفته اند. خود را به سمت در ورودی رساندم. هرقدر آن را هل دادم، باز نشد. داد زدم تا شاید جی جی لی یا فندق شکن صدایم را بشنوند؛ اما انگار آنها نیز با دیدن هیولاهای ملکه تاریکی، خودشان را جایی قائم کرده بودند‌. روی زمین نشستم ودوباره زانو هایم را در آغوش گرفتم. اینکه آدم‌ بفهمد قرار است مرگ در جایی که معلوم نیست کجا است به سراغش بیاید، حس خیلی بدی دارد. در یک لحظه، تمام خاطراتی که از کودکی تا کنون داشتی، مانند فیلم از جلوی چشمانت عبور می‌کنند و تو را به فکر وا می دارد که چه کارهای بدی و چه کارهای خوبی انجام داده ای. همان موقع است که دلت برای خاطرات شیرینی که در گذشته داشتی، تنگ میشود؛ البته برای کسی مثل من که همه چیزش را از دست داده است، مرگ تفاوتی با زندگی مجدد ندارد.

    زمزمه ای را از پشت در غار شنیدم. صدا می گفت:(نینا، تو اونجایی؟)

خودش بود؛ جی جی لی.

ـــ آره.

ـــ چقدر خوشحالم که صداتو می‌شنوم. ببینم، حالت خوبه؟

ـــ خوبم. چرا انقدر آهسته حرف می‌زنی؟

ـــ خیلی وقت نیست هیولا ها از اینجا دور شدن. می‌ترسم اگه بلند حرف بزنم، صدامو بشنون.

ـــ توی این مدت شما کجا بودین؟

ـــ توی گودال پشت بوته های اطراف غار مخفی شده بودیم.

ـــ‌ من شنیدم اونا میخوان زیارتگاه رو نابود کنن. امکان داره هر لحظه برگردن.

ـــ‌ می‌دونم. وقتی داشتن با هم حرف می‌زدن، این موضوع رو فهمیدم.

ـــ‌ کلید در رو هم با خودشون بردن. باید هرچه سریعتر تا برنگشتن یه فکری برای باز شدنش بکنیم.

اگر فکر فندق شکن درباره آوردن گوری نبود، الان معلوم نبود چه بلایی سر من می‌آمد. گوری، گورکن خیلی سریعی بود، برای همین قبل از اینکه سر و کله  ی هیولا ها پیدا شود، زمین را کند و من را از غار بیرون آورد. فوراً از آنجا دور شدیم و به جنگل رفتیم. یادداشت را که به جی جی لی و فندق شکن نشان دادم، جی جی لی کمی فکر کرد و بعد از مدتی درنگ و زمزمه کردن مداوم کلمه ی تپه، گفت:(یادم اومد! تپه اسم یه دشته. یه دشت، اطراف قصر ملکه ی تاریکی.) گوری، در عرض یک ربع، ما را از زیر زمین به دشت تپه رساند.

    هوا مه آلود بود. جی جی لی و فندق شکن، جلوی همان گودالی که گوری کنده بود، ایستادند و من به میانه های دشت رفتم. آنقدر از آنها دور شده بودم که دیگر نمی‌دیدمشان. دشت، عاری از هرگونه درخت یا چمن بود؛ تنها یک گل صورتی روی زمین قرار داشت. چشم تا چشم خاک سیاه بود و  در اطراف، کوه های نوک تیز و صخره ای بودند. نمی‌دانستم منظور پیرکوت از عبارت:( همراه با مرغان آوازه خوان آواز نقل کن) چه بود. من آواز بلد نبودم ولی اگر هم بلد می‌بودم، هیچ پرنده ای آنجا نبود که من همراهش آواز بخوانم. صبر کردم تا ابر ها کنار بروند. وقتی ماه نمایان شد، فریاد زدم:(آهای! کسی صدای منو می‌شنوه؟) انعکاس صدایم در دشت پیچید. دوباره همان جمله را تکرار کردم. لحظه بعد، توفان شدیدی به پا شد و صدای وزش باد در همه جا پیچید. ناگهان نوری زرد رنگ از تنها گلی که آنجا بود، بیرون آمد و مسیر طلایی رنگی روی زمین، ظاهر شد. مسیر طلایی، تا درون یکی از غار ها که ارتفاع زیادی هم نداشت، رفته بود. وقتی از کوه بالا رفتم، نور طلایی، درون غار را روشن کرده بود. زمانی که به اواسط غار رسیدم، نور محو شد و غار، در تاریکی مطلق فرو رفت. در همان تاریکی، صدایی از انتهای غار فریاد زد:(تو کی هستی؟) پژواک صدایش بلند شد. لحظه ای مکث کردم و گفتم:(اسم من نیناست.) صدا گفت:(بیا جلو تر.) قدم به جلو گذاشتم. یکدفعه، نور سفیدی از انتهای غار آمد و همزمان با آن، جغد بزرگ شاخداری نزدیک آمد. رنگش سفید بود. لحظاتی به من خیره شده بود و پلک می‌زد اما بعدش به حرف آمد و گفت: (در سال پانصد و سی و چهار هجری شبدری، دختری در روزگارانی که مردمش به خوبی و خوشی در کنار هم زندگی می‌کردند و جشن و شادمانی میهمان جهان بودند، چشم به جهان گشود. او، اولین فرزند خانواده ی پی، از ثروتمندان سرشناس سرزمین انسان نما ها بود. والدینش اسم او را می گا گذاشتد. یک سال بعد، دومین فرزند آنها به دنیا آمد. پنج سال بعد، وقتی که حکومت سرزمین انسان نما ها در اختیار خانواده ی پی قرار گرفت، عطش تی گا، دختر کوچک خانواده، برای رسیدن به قدرت بیشتر شد. تا اینکه در روز تولد نوزده سالگی خواهر بزرگترش، تی گا او را برای همیشه به دنیای انسان ها تبعید کرد و توسط معجون سیاه، باعث شد می گا در دنیای انسان ها، به بیماری سرطان دچار شود. می گا تا زمانی که فرزند دخترش به دنیا نیامده بود، نمی‌دانست که این معجون، باعث موروثی شدن بیماری می‌شود. او نام خود را در سرزمین انسان ها، ستاره می‌گذارد. شش سال بعد، با انسانی ازدواج می‌کند و چند ماه بعد از آن، تنها فرزندش را به دنیا می‌آورد. نام او سیما بود. سیما سرطان داشت و زمانی که او نیز دخترش، نینا را به دنیا آورد، نینا هم به این بیماری مبتلا شد. پیرکوت برای برقرار کردن ارتباط میان دو سرزمین«سرزمین دی دی پی و انسان ها» به دنیای آدم ها سفر کرد. او در آنجا با زنی آشنا شد که به او کمک های زیادی کرد. نام آن زن سیما بود، دختر ستاره. پیرکوت از سیما الفبای انسان ها را یاد گرفت. تا اینکه در هشت سالگی، نینا مادرش را از دست می‌دهد و به یتیم خانه می‌رود. در آنجا بخاطر نداشتن مو، مورد تمسخر بچه ها قرار می‌گیرد.) تا چند ثانیه، مات و مبهوت بودم. تنها چیزی ‌که از صحبت های جغد سخنگو دستگیرم شد، این بود که ملکه ی تاریکی باعث تمام بدختی های من و مادرم است. باعث تحمل این همه سختی بیماری، باعث یتیم شدنم و باعث تنهاییم.

_اون الماس شایسته است که به دست تو برسد. دنبالم بیا.

حالم خیلی بد شده بود. منتظر بودم تا زودتر با الماس، کار ملکه ی تاریکی را تمام کنم. جغد سخنگو، نوکش را به قسمتی از دیوار فرو کرد. ناگهان پله های سنگی که به  سمت زیر زمین می‌رفت، ظاهر شدند. از آنها پایین رفتیم. تابوتی به رنگ سبز روی زمین بود. به آن نزدیک شدیم. جغد سخنگو به اسم روی تابوت اشاره کرد: پیگو، تولد ۵۰۱ ه‌. ش ی، مرگ ۵۴۹ ه. ش ی

    در تابوت را باز کرد. خاکستر سبز رنگی درونش بود. جغد گفت که این خاکستر، متعلق به پیرکوت است. الماس سیاه هم آنجا بود. الماس را بلند کرد و به من تحویل داد:(حالا روح پیرکوت به آرامش می‌رسد.) محو زیبایی خیره کننده اش شدم. از پله ها بالا رفتیم. جغد سخنگو گفت:(برایت آرزوی موفقیت میکنم.) و بلافاصله بعد از این حرف، غار، به تاریکی قبل شد. صدای جی جی لی و فندق شکن  که من را صدا می‌زدند، از دشت تپه به گوشم رسید. من هم آن ها را صدا زدم تا الماس را برایشان بیندازم و خودم از کوه پایین بیایم. همچنان از رازی که ناخواسته برایم آشکار شده بود، شوکه بودم. ملکه ی تاریکی، می‌شد خاله ی مادر من و البته، قاتل او. حتی زمانی که فندق شکن و جی جی لی از من دلیل تأخیرم را پرسیدند، حواسم پرت بود و یادم رفت جوابشان را بدهم.

    ماه، در آسمان بود و ابر ها کنار رفته بودند. پس، از فرصت استفاده کردم و الماس را جلوی نور ماه گرفتم. تا ساعت دو بعد نیمه شب بیشتر فرصت نداشتم و چون نمی‌دانستم ساعت چند بود، بدون معطلی، دست به کار شدم. الماس را جلوی نور ماه گرفتم و تا سه شماره، شمردم. یک...دو......سه. الماس، لحظه ای برق زد. جی جی لی با خوشحالی گفت:(نینا! واقعا نیروی الماس اثر کرد!) محکم قدم برمی‌داشتم تا با صدای پایم، فندق شکن و جی جی لی، دنبالم بیایند. در فاصله ی خیلی زیادی از قصر، آنها ایستادند و من به تنهایی رفتم. همزمان با هیولا هایی که از دروازه عبور می‌کردند، توانستم وارد شوم. سوار سیه پوش را دیدم که به همراه انسان نمایی دیگر، به سمت قصر ملکه می‌رفتند. من هم دنبالشان رفتم. در راه، همراه سوار سیه پوش به او گفت:(مطمئنی می‌خوای این کار رو بکنی؟)

_معلومه. مادر اون، پدر منو کشت.

_اما پدرت به مادر تی گا خیانت کرد. اون تنها کوتوله ای بود که قدرت ساخت طلسم رو داشت و به ملکه بزرگ خدمت می‌کرد؛ اما در نهایت پدرت بهش خیانت کرد.

_الان دیگه برای گفتن این حرف ها دیره. اگه تی گا بفهمه من با طلسم خودم رو شبیه انسان نما ها کردم، منو زنده نمی‌ذاره. تا چند دقیقه ی دیگه، طلسم آماده می‌شه. من روی این معجون به اندازه ی نصف معجونی که با اون تی گا رو از دنیای زیرزمینی نجات دادم، زمان گذاشتم. یعنی بیست و هفت سال. وقتی معجون ساخته بشه، می‌تونم تمام هیولا های سنگی رو مطیع خودم بکنم. اینجوری، هم انتقاممو ازش می‌گیرم و هم حکومت به دستم می‌رسه.

    به داخل قصر که رفتیم، صدای ملکه ی تاریکی را از انتهای سالن می‌شنیدم که فریاد می‌زد:(بی عرضه ها. ده تا هیولای سنگی نتونستن از پس یه دختر بچه که هیچ نیرویی نداره بر بیان؟)

هیولا بدنش می‌لرزید. گفت):اما سرورم اون از زیر زمین غیبش زد. ما خواستیم دنبالش بریم ولی گودال برای ما خیلی کوچیک بود. وسیله ای هم نداشتیم که زمین رو بکنیم.)

صدای بیرون آوردن شمشیر از غلاف در فضا پخش شد. هیولای دیگر که صدایش می‌لرزید داخل سالنی که ملکه در آنجا بود رفت و گفت:(بانوی من، جناب جی گو تشریف آوردن.) ملکه با همان صدای عصبانیش گفت:(بگو بیان داخل.) من هم‌ وارد سالن شدم. در یک طرف تخت سلطنتی سیاه ملکه، سر های بریده شده و در طرف دیگر، بدن های بدون سر ده هیولا افتاده و خون بنفش از آنها جاری شده بود. سوار سیه پوش گفت:(چه اتفاقی افتاده که اوقات ملکه رو تا این حد تلخ کرده؟) ملکه ی تاریکی، ماجرا را برایش تعریف کرد و گفت:(ازت می‌خوام با سپاهت، دنبال نینا بگردی و پیداش کنی.) سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی ادامه داد:(تو توی این مدت، خیلی به من خدمت کردی. منو از دنیای زیرزمینی بیرون آوردی، هزار تا کوتوله رو کشتی و عصاره شون رو به من دادی تا بتونم زنده بشم و در نهایت، منو به قدرت رسوندی. نمی‌دونم چجوری باید از همه ی زحماتت تشکر کنم. توی این همه وقت، تو تنها کسی بودی که تونستم بهش اعتماد کنم.) جی گو در جواب گفت:( من فقط انجام وظیفه کردم بانوی من. نیازی به تشکر نیست.) از قصر خارج شد؛ اما به جای اینکه با سرباز ها به سمت دروازه برود، از یکی از صخره ها پایین رفت. دری را که به درون صخره دیگر راه داشت، باز کرد و همراه آن انسان نما، داخل رفتند. دو هیولا، جلوی در، مشغول نگهبانی از آن مکان بودند. من هم قبل از اینکه جی گو در را ببندد، توانستم وارد شوم.

    مکان جدید، یک اتاق با دیوار های سنگی سیاه بود. تنها چیزی که آنجا وجود داشت، یک ظرف فلزی خیلی بزرگ بود که روی آتش قرار گرفته بود، به همراه  یک نردبان در کنارش. یک شیء کپسول مانند هم روی میز سنگی پشت ظرف قرار گرفته بود. هوای درون اتاق، گرمای زیادی داشت. جی گو، از نردبان بالا رفت و نگاهی به درون ظرف انداخت. رو به دوستش کرد و گفت:(اینکه تی گا من رو مسئول ساخت طلسم کرده و خودش هیچی از اونا نمی‌دونه، برای ما یه امتیازه. حالا برو اون کپسول رو بیار.) انسان نما، کپسول را آورد و به جی گو داد. جی گو هم در آن را باز کرد و درون ظرف برد. وقتی کپسول از مایه ی درون ظرف پر شد، آن را به همراهش داد: (الان وقتشه.) سپس هر دو، از اتاق سنگی بیرون رفتند.

     انسان نما، بر روی صخره ای که در وسط حیاط  قرار داشت رفت و کپسول را محکم به زمین کوبید. گاز های زرد رنگی به هوا رفتند. شدتشان، خیلی زیاد بود؛ به طوریکه با سرعت، در همه جا پخش شدند. همه ی هیولا ها سرفه شان گرفته بود. حتی آنهایی که روی گرگ های پرنده در بالای دره بودند. ملکه ی تاریکی، از قصرش بیرون آمد. داد زد:(اینجا چه خبره؟) وقتی شدت دود کمتر شد، جی گو جلو تر رفت و گفت ):وقتش رسیده که تسلیم بشی تی گا.) ملکه گفت:(تو داری چیکار می‌کنی جی گو؟)

_دیگه باید همه چیز رو بدونی. چند سال پیش، مادر تو، پدر منو کشت‌. چون فکر می‌کرد بهش خیانت کرده‌. خیلی تلاش کردم تا روش های ساخت طلسم پدرم رو از توی دفترچه اش یاد بگیرم و به کمک اونا، خودم رو از کوتوله بودن به انسان نما تبدیل کنم تا بهت نزدیک بشم.

ملکه ی تاریکی آهسته گفت:(امکان نداره.) سپس فریاد زد:(نگهبانا، این خائن رو دستگیر کنید.) اما هیچ اتفاقی نیفتاد. جی گو، نیشخندی زد و گفت:(فکر می‌کنی اینا از تو تبعیت می‌کنن؟ این موجودات از حالا به بعد تحت فرمان من هستن.) بعد از اینکه این حرف را زد، دستور داد تا هیولا ها، ملکه ی تاریکی را دستگیر کنند. هیولا ها از فرمان اطاعت کردند و ملکه را پیش جی گو آوردند. ملکه، همانطور که روی زمین نشسته بود، خندید و گفت:(حکومتت دوام زیادی نداره. مطمئن باش.)

_هر جور دوست داری می‌تونی فکر کنی. من همون بلایی رو سرت میارم که مادرت سر پدر من آورد.

شمشیر دو سر ملکه تاریکی را از نیامش بیرون آورد. هیچ ترسی در چهره ی ملکه دیده نمی‌شد. چشمانش را بست و منتظر ماند تا جی گو با آن شمشیر، سرش را قطع کند. ثانیه ی بعد، همین اتفاق هم افتاد. سر بریده ی ملکه ی تاریکی روی زمین افتاد و با خون خود، زمین را سیاه کرد.

    بدون اینکه من کاری انجام داده باشم، ملکه ی تاریکی کشته شد؛ اما جانشینش هنوز زنده بود. با سرعت به سمتش رفتم و شمشیر را ازش گرفتم. خشکش زده بود. به اطراف نگاه می‌کرد و می‌گفت:(تو کی هستی؟) گفتم:(ملکه ی تاریکی درست گفت‌. حکومت تو دوامی نداره. این سزای کسیه که به اربابش خیانت کنه‌.) شمشیر را بالا بردم و به قلبش زدم. هیولا ها به سمتم آمدند تا دستگیرم کنند؛ اما چون منو نمی‌دیدند، می‌توانستم به راحتی، از چنگشان فرار کنم. شمشیر هنوز در دستانم بود. به سمت برج بزرگ قصر رفتم، جایی که مار غول پیکر ملکه ی تاریکی، آنجا بود. در برج را از داخل قفل کردم تا هیولا ها نتوانند به راحتی وارد شوند. مار، خوابیده بود. برای همین توانستم بدون هیچ مشکلی، از وسط نصفش کنم. خونش، سیاه بود؛ مثل خودش. صندوق سیاهی که به سنگ های زینتی سیاه و طوسی مزین شده بود، درون شکمش قرار داشت و خون هایش، روی  آن ریخته شده بودند. با دست، خون ها را از روی جعبه پاک کردم. در همین حین، هیولا ها به پشت در رسیدند و محکم به آن کوبیدند تا باز شود. جعبه را برداشتم و همراه با خود، به بالای برج بردم. از آن بالا، تمام سرزمین انسان نما ها دیده می‌شد. نفسی کشیدم و در جعبه را باز کردم‌. نور های رنگی، با سرعت زیاد، از درون جعبه به بیرون رفتند و به شهر، نور بخشیدند. ساختمان های سرزمین رنگ های روشن به خود گرفتند. آسمان همچنان تاریک بود؛ اما ابر های سیاه محو شده و ستاره ها، نمایان شده بودند. در برج را که باز کردم، به جای آن  همه هیولای بزرگ و سنگی، چند کوتوله  و موجودات دیگه ای را دیدم. جا خوردم. به حیاط قصر رفتم؛ اما آنجا هم اثری از هیولا ها نبود و برعکس، همه جا پر بود از کوتوله و موجودات مختلف که بیهوش افتاده بودند. دروازه را باز کردم. دو موجود را دیدم که از دور، با سرعت به سمت دروازه می‌آیند. چشمانم را که ریز کردم، فهمیدم جی جی لی و فندق شکن هستند. گوری هم همراهشان می‌آمد. جی جی لی با هیجان توأم با خوشحالی، وقتی به من نزدیک شد گفت:( نینا تو موفق شدی. فکر کنم طلسم شکسته شد. هیچ جا دیگه سیاه نیست.) پرسیدم:(شما ها می‌تونید منو ببینید؟) فندق شکن جواب داد:(ساعت از دو گذشته.) گفتم:( هنوز کوتوله های زیادی توی زندان هستن. باید اونا رو هم نجات بدیم.) به سمت زندان رفتیم و هر صد و شش زندانی درونش را آزاد کردیم. کوتوله ها و موجوداتی را هم که بیهوش بودند، با خودمان بردیم. با کوتوله هایی که بیهوش بودند، مجموع تعداد کوتوله ها، به چهارصد و ده رسید. این کوتوله ها، تنها بازماندگان تمام سرزمین کوتوله ها بودند که توانستند زنده بمانند؛ اما از بین آنها، تنها صد نفرشان برای سرزمین دی دی پی بودند.

     به دی دی پی برگشتیم. همه جا خراب شده بود. خانه ها، ساختمان ها و حتی قصر ملکه. نمی‌دانم چرا اما یکدفعه دلم گرفت. از چهارصد و سی کوتوله ای که در دی دی پی زندگی می‌کردند، فقط صدتایشان زنده مانده بودند. هوا، کم کم داشت روشن می‌شد. جی جی لی نزدیکم آمد و گفت:( اگه بخوای به دنیای خودت برگردی، فقط امروز میتونی. قبل از اینکه خورشید کامل در بیاد. از چند ساعت دیگه ، زمستون شروع می‌شه و شبدر ها دیگه کار نمی‌کنن.)

_اما اگه من برم، شما برای ساختن دوباره سرزمینتون دست تنها می‌مونید.

جواب داد:(تو نگران ما نباش. اگه الان نری، دیگه هیچوقت نمی‌تونی برگردی.)

 گفتم:( مگه هنوز شبدری هم وجود داره؟) جی جی لی، دست در جیبش کرد و شبدری را بیرون آورد.

_این شبدر، برای ملکه است که از همه ی شبدر ها قدرت بیشتری داره. هرکس این شبدر رو داشته باشه، میتونه آرزوی هرکسی رو که بخواد، برآورده کنه. وقتی رفتم تا ملکه رو نجات بدم، روی زمین پیدایش کردم.  

روی شبدر نوشته شده بود:(شبدر سلطنتی برای ملکه ی شبدر ها)

 قبل از رفتن، با فندق شکن خداحافظی کردم. گوری پرید توی بغلم و به شیوه ی خودش، از من خداحافظی کرد. به سمت جی جی لی برگشتم و گفتم:(توی این مدت تو برای من یه دوست واقعی بودی. هروقت به مشکل برخوردین، میتونید رو کمک منم حساب کنید‌. مراقب خودت باش.)

_ تو هم همینطور.

همیدیگر را بغل کردیم. جی جی لی شبدر را به دستم داد. چشمانم را بستم و آرزویم را در دلم بیان کردم. لحظه ی بعد، چشمانم را که باز کردم، خودم را داخل اتاقم در یتیم خانه دیدم.

     آفتاب، کاملاً در آمده بود. همان موقع، خانم حسینی از راهرو رد می‌شد که چشمش به من افتاد. سراسیمه به سمتم آمد. دستانم را گرفت و گفت:( تو این همه وقت کجا بودی نینا؟ می‌دونی چقدر نگرانت بودیم؟ چرا انقدر لباسات پاره هستن؟ چرا صورتت خاکیه؟) سکوت کردم.

_بیا. بیا بریم پایین. هممون دل نگرانت بودیم.

با هم به طبقه ی پایین رفتیم. خانم مدیر، سایر مربی ها و حتی بچه ها، وقتی من را دیدند، اطرافم جمع شدند‌. سحر، جلو آمد. همانطور که سرش را پایین انداخته بود، گفت:( میدونی نینا... بابت همه اون رفتارایی که باهات کردم، ازت معذرت می‌خوام. خیلی نگرانت بودم. امیدوارم منو ببخشی.) لبخندی زدم و گفتم:(اشکالی نداره. من همه ی اون اتفاقا رو فراموش کردم.) سحر سرش را بالا آورد و لبخند زد. خانم حسینی گفت:( باید همین الان پیش دکتر بریم. خیلی وقته که نرفتی شیمی درمانی.) به اتاقم برگشتم تا لباس هایم را عوض کنم. موهایم حسابی بهم ریخته بودند؛ برای همین خانم حسینی کلاه گیس را از سرم برداشت تا بشوردش. وقتی کلاه گیس را از سرم بلند کرد، جیغ زد و کلاه گیس از دستش افتاد.

_نینا... موهات جوانه زدن!

رفتم جلوی آینه ی قدی داخل اتاق. راست می‌گفت، جوانه زده بودند. یاد جی جی لی افتادم و خندیدم. خانم حسینی دلیل خنده ام‌ را پرسید؛ اما گفتم چیز مهمی نیست. بعد از اینکه لباسم را عوض کردم، به بیمارستان رفتیم. دکتر طی آزمایشات فوری که از من گرفت، گفت که در کمال ناباوری، اثری از بیماری سرطان در من نیست‌. به همین مناسبت، جشنی در پرورشگاه برگزار شد. تمام آن بچه هایی که من را مسخره می‌کردند، حالا دیگر دوستانم بودند.

 دو ماه بعد از آن اتفاقات، روی میز اتاقم، نامه ای را دیدم. بازش کردم:

به سختی تونستم خط دنیای تو رو یاد بگیرم تا بتونم این نامه رو برایت بنویسم. از موقعی که تو رفتی، تمام اهالی سرزمین های هفتگانه، به ما کمک کردن تا دی دی پی رو دوباره بسازیم. دیگه سرزمین های کوتوله ها، چند سرزمین نیستن. همه ی اونا با هم یکی شدن و تصمیم گرفتن اسم سرزمین رو دی دی پی بگذارن. به کمک همدیگه، کارخانه ی شبدرسازی رو ساختیم. الان دو ماه و سه روز از زمستان گذشته. به زودی کارخانه رو افتتاح می‌کنیم و کار برآورده کردن آرزو ها رو از سر می‌گیریم. بعد از مرگ ملکه، تصمیم گرفتیم هیچکس رو جانشینش نکنیم و سرزمین دی دی پی دیگه ملکه و پادشاه نداشته باشه. انسان نما ها یکی از اهالی سرزمینشون رو که قبولش داشتن، به عنوان پادشاه جدید خود انتخاب کردن. معلوم شد که اون همه هیولایی که ملکه ی تاریکی داشت، در واقع کوتوله ها و موجوداتی بودن که توسط او، طلسم شده و به هیولا تبدیل شده بودن. تمام اهالی سرزمین های هفتگانه در کنار هم در صلح و امنیت به زندگی خودمون ادامه دادیم. البته باید بگم سرزمین های هشتگانه؛ چون سرزمین فندق شکن ها هم به این سرزمین ها اضافه شد‌ و دیگه یه سرزمین مخفی نیست. راستی دل من و فندق شکن، خیلی برایت تنگ شده. امیدوارم هر کجا که هستی سالم و سلامت باشی.

به امید دیدار.

از طرف: جی جی لی

خیلی دلم می‌خواست برایش نامه بنویسم و بگویم که چقدر زندگی ام تغییر کرده و دیگر احساس تنهایی نمی‌کنم. بگویم که برای آینده ام هدف انتخاب کرده ام و دلم می‌خواهد یک نویسنده ی بزرگ بشوم. از ته دل آرزو کردم زندگی آرامی در پیش داشته باشند. زندگی بدون غم و غصه و مملو از شادی و اتفاقات خوب.

_جایزه ی هانس کریستین آندرسن بهترین کتاب کودک و نوجوان سال ۲۰۲۳ اهدا می‌شود به یک نویسنده ی جوان از ایران. نینا آریا.

تمام کسانی که موقع دریافت جایزه من را تشویق می‌کردند، فکر می‌کردند این داستان، تخیلاتی بودند که از ذهنم تراوش کرده اند؛ اما هیچ یک نمی‌دانستند این ماجرا، واقعیتی بود که نُه سال پیش، خودم شاهد آن بودم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692