داستان «جسد دهم» نویسنده «وجیهه حسینی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

vajihe hoseini

لوسی کوچه هارا نفس زنان و وحشت زده می دوید . هر از گاهی به پشت سرش نگاه و با توجه به فاصله ای که با تعقیب کنندگانش داشت سرعتش را کم و زیاد میکرد. اندام لاغر و ظریفش باعث میشد که مثل باد در چشم بر هم زدنی مسافتی طولانی را طی کند. وقتی مطمئن شد  به قدر کافی از آنها  دور شده است،  سرعتش را کم کرد و ایستاد. به چهارخانه روبرویش نگاه کرد. درحیاط یکی از خانه ها نیمه باز بود.

وارد خانه شد. ورودی خانه ، حیاطی کوچک قرار داشت که زمین آن یک دست چمن بود. با عبور از وسط چند درخت که زیر یکی از آنها تاب فلزی گذاشته بودند به خانه ای دو طبقه رسید که دیوارهایش پوشیده از پیچک بودند. جلوی خانه هم دو باغچه بدون گل بود. لوسی جلو خانه ایستاد. مضطرب بود و چشمانش دنبال جایی برای مخفی شدن می گشت. صدایی از بیرون شنید که فریاد زنان میگفت:«از این طرف ، فکر کنم توی یکی از این خونه ها رفته باشه»

لوسی به حالت عصبی دست هایش را داخل موهای کوتاه و سیاهش کشید و گفت:«زود باش لوسی، یک فکری بکن ، وگرنه این دفعه گیر میفتی» باید هر چه زودتر داخل خانه می شد اما  نمیدانست با چه بهانه ای. لوسی کمی فکر کرد و با خودش گفت:«بهشون میگم  راهم  رو گم کردم . شاید بهتر بگم مامور بیمه ام. اصلا بگم برای تمیز کردن خونشون اومدم »

در همین فکرها بود که صدای گفتگوی چند نفر را که زیاد هم دور نبود ،شنید. دستپاچه و بدون اختیار  زنگ در را زد. زمان برایش کش دار و طولانی میگذشت ، انگار ساعت ها بود که پشت در منتظر مانده بود. پاهایش را تند تند  به صورت در جا به زمین میکوبید و زیر لب میگفت:«لعنتی باز کن، کدوم‌گوری هستی، خواهش میکنم زود باز کن.»

در باز شد و زنی میانسال با جثه ای لاغر و نحیف در چهارچوب در قرار گرفت. موهای بلوند پیچ دار و چشمان آبی درشت زن در نگاه اول بیننده را به خود جلب میکرد . چهره اش بدون احساس بود . لوسی لبخندی زد و سعی کرد اضطرابش را پنهان کند. صدایش را نازک و مودبانه کرد و بریده بریده گفت:«سلام ...من ... میخواستم... از شما بپرسم...»

 زن که تا آن لحظه بدون هیچ واکنشی به لوسی زل زده بود، ناگهان خون در بدنش جریان افتاد و گل از گلش شکفت.  با حرکت ناگهانی لوسی را به داخل خانه وبه طرف خودش کشید و در را بست. لوسی ترسید و خواست حرکتی بکند. زن او را محکم بغل کرد. لوسی خودش را عقب می کشید ولی زن  محکم تر لوسی را در آغوشش فشار میداد و با صدایی بغض آلود گفت :«بالاخره اومدی سارا ، میدونستم که میایی ،همیشه میدونستم، به همه گفته بودم که سارا هیچ وقت منو ترک نمیکنه»

 زن بعد از چند دقیقه  لوسی را از خودش جدا کرد. دستانش را دو طرف صورت او گذاشت و به چشمانش زل زد و گفت:«دیگه نمیذارم کسی تو را از من جدا کنه»

لوسی گیج شده بود و مثل عروسکی خودش را  بی حرکت در اختیار زن قرار داده بود. میدانست که زن او را اشتباه گرفته است و دیر یا زود این وضعیت تمام میشود اما چیزی در وجودش بود که دوست داشت این لحظات تمام نشود. دلش میخواست در آن آغوش گرم بماند و همچنان بوسه ها و نوازش ها بر گونه ها و موهایش ادامه داشته باشد. این حس عجیب برایش جدید و لذت بخش بود.

 به اتاق نشیمن رفتند. زن با لبخندی که تمام شدنی نبود و چشمانی اشک آلود لوسی را نگاه میکرد. اشک هایش را پاک کرد و گفت:« ببخشید عزیزم، نباید گریه کنم. از این به بعد باید بخندیم. بذار به پدرت خبر بدم که برگشتی خونه » موقع بلند شدن دستش را روی دست لوسی گذاشت و گفت:«برات آب میوه مورد علاقتو درست میکنم» و با خوشحالی از اتاق خارج شد. حرکات و نگاه های زن به نظر لوسی غیرعادی می رسید اما در آن موقعیت مخفی شدن از همه چیز برایش مهم تر بود.

لوسی نفس راحتی کشید و وقت کرد به اطرافش نگاه کند. یک اتاق با پنجره ای بزرگ رو به حیاط بود. یک سری مبلمان قهوه ای در کنار پنجره چیده شده بود. چند وسیله تزیینی در اطراف اتاق بود. از کنار یک پیانو که در کنار یکی از دیوارها قرار داشت رد شد و روی یک صندلی نشست.

لوسی به یاد حرف زن افتاد و دوباره مضطرب شد. اگر شوهر زن بیایید و معلوم شود که او سارا نیست چکار کند. کوله اش را که کنارش روی زمین گذاشته بود برداشت و بلند شد. میخواست هر چه زودتر از این خانه خارج شود. آرام آرام به در خانه نزدیک شد. زنگ خانه به صدا در آمد. دست و پایش را گم کرد و به سرعت به اتاق نشیمن برگشت. پشت در اتاق مخفی شد. زن در را باز کرد. از پشت در صدای مکالمه را میشنید. مردی گفت:«سلام خانم محترم، ما دنبال دختری میگردیم که نزدیک خونه  شما غیبش زده. شما چیزی در این مورد نمیدونید؟»

زن گفت:«نه آقا، من و دخترم تو خونه تنهاییم و متوجه چیزی نشدیم. برای چه دنبال این زن هستید؟»

صدای مرد دیگر که بنظر پلیس بود شنیده شد که گفت:« او یک دزد خطرناکه ، اگر احیانا به مورد مشکوکی برخورد کردید حتما به پلیس خبر بدید.»

زن خداحافظی کرد و در را بست. لوسی نفس راحتی کشید و از پشت در بیرون آمد. 

زن با یک ظرف شیرینی برگشت. لوسی وسط اتاق ایستاده و کوله اش را محکم چسبیده بود. زن گفت:«نترس عزیزم، اشتباهی در زده بودند. بیا بشین کنارم میخوام یک دل سیر نگات کنم.»

زن انواع خوردنی ها را می آورد و مدام از لوسی میپرسید که آیا به چیزی احتیاج دارد. لوسی با بله و خیر تمام سوالات را جواب می داد تا مبادا حرف اشتباهی از دهانش بیرون نپرد. محبت و نگاه های پر مهر زن، لوسی را تحت تاثیر قرار داده بود.

یک ساعت گذشت. صدای زنگ خانه،  لوسی را از عالم خوشی که با زن داشت بیرون کشید. زن در را باز کرد. صدای زن که با خوشحالی در مورد بازگشت سارا با شوهرش حرف میزد شنیده میشد اما مرد با صدایی آرام و خونسرد فقط میگفت:«عزیزم لطفا آروم باش»

لوسی در ذهنش حرف هایی را آماده گفتن به مرد میکرد که آنها وارد اتاق شدند. از جایش برخواست . آنچه را که روبرویش میدید را باور نمیکرد. تمام بدنش یخ زد و ذهنش قفل شد. مرد را شناخت.

آن مرد همان کسی بود که چند ساعت پیش در پیاده رو هلش داده بود و وقتی پخش زمین شده بود کیف پولش را از جیبش برداشته بود.  مرد جوانی که آن صحنه را دیده بود به طرف لوسی دویده تا مانع فرار او شود. از شانس بد همان موقع ماشین پلیس پیداش شده بود .لوسی ماشین پلیس را دیده  و با ضربه ای محکم به سر مرد جوان فرار کرده بود و اکنون  در خانه آن مرد بود.

لوسی خود را آماده فرار میکرد. شوهر زن به او نزدیک شد و با لحنی آرام به او گفت:«سارا عزیزم چقدر خوب شد که برگشتی» و لوسی را بغل کرد و آرام زیر گوشش گفت:«خواهش میکنم آروم باش، من کاری باهات ندارم» حرکات و طرز حرف زدن مرد لوسی را ترساند. با خودش گفت:« حتما نقشه ای برام کشیده»  با تردید به مرد نگاه کرد. زن جلو آمد و با خوشحالی دست شوهرش و لوسی را گرفت و گفت:«حالا وقت برای حرف زدن زیاد ، بیایین بریم کیک و قهوه بخوریم. بعد من براتون یک شام خوشمزه درست میکنم» مرد رو به همسرش گفت:«عزیزم تا قهوه را آماده کنی من سارا رو به اتاقش میبرم تا وسایلش را اونجا بذاره» لوسی در این مدت کوتاه متوجه شد که رفتار مرد با همسرش عجیب است.

 مرد جلو و لوسی پشت سرش با فاصله راه میرفتند. وقتی به طبقه دوم رسیدند مرد با صدای بلند که همسرش بشنود گفت:«عزیزم بیا اینم اتاقت، ببین مثل روز اولشه» و‌ هر دو وارد اتاق شدند. لوسی از وسایل و چیدمان داخل اتاق متوجه شد که یک اتاق دخترانه است.

مرد به لوسی نزدیک شد. لوسی ترسید و یک قدم عقب رفت. مرد به موهای لخت و کم پشتش دستی کشید و با چشمان قهوه ایش که نگاهی مرموز داشت از سر تا پای لوسی را نگاه کرد. بعد به عکس روی دیوار پشت سر لوسی اشاره کرد و گفت:« این عکس دخترم سارا،  پنج سال پیش وقتی که فقط بیست سالش بود از خونه رفت و دیگه برنگشت. چند روز بعد جسدش  را کنار مزرعه ای خارج از شهر پیدا کردیم. در معاینات پزشکی مشخص شد که به او تجاوز شده و بعد با ده ضربه چاقو به قتل رسیده»

مرد وقتی اینها را تعریف میکرد مانند جسدی بی روح بود که فقط کلماتی را ادا میکرد. لوسی از شنیدن داستان غم انگیز سارا، بسیار ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت :«خیلی متاسفم آقای..»

مرد گفت:«پدر، امشب منو پدر صدا کن» بعد ادامه داد:«همسرم خیلی سال که دچار اختلالات روانی  شده و حافظه اش درست کار نمیکنه. بعضی وقت ها فقط قسمتی از خاطرات گذشته اش را اونم برای مدت کوتاه یادش می یاد. مرگ سارا براش مثل یک شوک بزرگ بود که باعث شد بیماریش بدتر بشه. مثل ارواح زندگی میکنه. فراموشی براش از همه چیز بهتر، برای همین من با دوستان و اطرافیانمون قطع رابطه کردم تا کسی اونو یاد سارا ندازه»

لوسی سرش را به نشانه تاسف پایین انداخت. مرد گفت:«امشب اینجا بمون. فردا صبح که همسرم از خواب بیدار بشه به خاطر بیماریش و قرص هایی که میخوره، چیزی یادش نمیاد و تو میتونی بری»

لوسی با صدایی شرمسار گفت:« من واقعا متاسفم » و بعد دست در کوله اش کرد تا کیف پول او را پس دهد. مرد فهمید که قصد انجام چه کاری را دارد. دستش را گرفت، چشمکی زد و گفت:« ما پایین منتظرتیم» بعد از اتاق خارج شد.

لوسی به عکس سارا دوباره نگاه کرد. دختر زیبایی بود. موهایی بلند و قهوه ای، چشمانی سبز و لب های درشتی داشت. فکر چگونگی مرگ سارا از سرش بیرون نمیرفت. کیفش را پایین تختی که کنار پنجره بود گذاشت و خودش هم گوشه تخت نشست. احساس میکرد گلویش زخم شده است و چاقویی در قلبش فرو کرده اند. به یاد تمام بدبختی  هایی که در این بیست و پنج سال زندگی کشیده بود افتاد. به پدر و مادری که هرگز ندید. به یتیم خانه ای که در آن بزرگ شد و به تمام توهین ها و حقارت هایی که به خاطر یک وعده غذا تا آن روز متحمل شده بود. همچنین به یاد تمام کارهای بدی که دوست نداشت انجام دهد ولی بخاطر گذران زندگی مجبور به انجام آنها شده بود. صورتش را با دستانش پوشاند و آرام آرام گریست. نمیدانست برای چه کسی گریه میکند برای خودش یا سارا یا این زن و مرد بیچاره ، فقط میدانست که دلش میخواهد ساعت ها آنجا بنشیند و گریه کند.

مرد و زن در آشپزخانه شام مفصلی تدارک دیدند و وقتی لوسی به آنها پیوست تقریبا تمام کارها انجام شده بود. زن از خوشحالی در پوست خودش نمیگنجید. اینطور به نظر میرسید که  مرد هم از اینکه بعد از مدت ها همسرش را اینطور سرحال میبیند خوشحال است. لوسی تصمیم گرفت حداقل برای یک شب،  دختر دوست داشتنی خانواده ای باشد و گذشته اش را فراموش کند.

 زن انواع و اقسام خوراکی ها را برای لوسی می آورد .  مرد هم  لحظه ای نگاهش را از روی او برنمیداشت. نگاهش گاهی پدرانه ، گاهی عاشقانه و گاهی از آن نگاه هایی بود که اگر جایی دیگر و بغیر از امشب بود لوسی تحمل نمیکرد. اما لوسی خودش را گول میزد و با خودش گفت:«حتما من اشتباه میکنم مگه میشه مردی به این مهربونی چنین نیت شومی تو فکرش باشه» دلش میخواست همه چیز آن شب خوب باشد و به همه خوش بگذرد. مرد دوربینش را آورد و‌ چند عکس یادگاری گرفتند.

ساعت ۱۲ شب بود و هر سه خواب آلود شده بودند. مرد قرص های همسرش را آورد و گفت:« عزیزم این قرص ها را بخور تا بتونی راحت تر بخوابی. فردا باید سرحال باشی تا بتونی برای سارا یک صبحونه مفصل آماده کنی» و بعد هم به لوسی پیشنهاد داد به اتاقش برود و استراحت کند.

لوسی روی تخت سارا دراز کشید. به تمام ساعت های خوشی که گذرانده بود فکر کرد. با خودش گفت:« چقدر خونه داشتن خوبه، چقدر پدر و مادر داشتن خوبه ، چقدر حتی نرمی و گرمای این تختخواب خوبه» در ذهنش شروع به خیال بافی کرد. اینکه چقدر خوب میشد برای همیشه بتواند سارا باقی بماند. بخاطر تمام کارهای بدی که تا به آن روز انجام داده بود از خداوند طلب بخشش کرد. قول داد که اگر مرد و زن او را بعنوان دخترشان بپذیرند دیگر هیچ وقت کار اشتباهی انجام ندهد و خوابید.

صبح روز بعد زن کنار پنجره رو به حیاط ایستاده بود . کوله لوسی را محکم بغل کرده بود  و بیرون را نگاه میکرد. چیزی در نگاهش فرق کرده بود. انگار حقیقتی برایش آشکار شده بود. دیشب قرص هایی که همسرش به او داده بود را فراموش کرده بود بخورد. تمام شب بیدار مانده بود.

ماشین وارد حیاط شد. مرد با پاکتی که در دستش بود پیاده شد.. همسرش را پشت پنجره دید. برای مدتی چشم در چشم به یکدیگر نگاه کردند.

مرد وارد خانه شد و به اتاق سارا رفت. قاب  عکس سارا را از روی دیوار برداشت . قفل صندوقی را که کنار اتاق بود باز کرد و قاب عکس سارا را داخل صندوق کنار نه عدد قاب عکس دیگر گذاشت و دوباره صندوق را قفل کرد. پاکتی را که همراه خود آورده بود باز کرد. قاب عکس لوسی را روی دیوار گذاشت.  به قاب عکس نگاه کرد. سرش را در راستای چرخش سر لوسی در عکس چرخاند و با نوک انگشت اشاره اش لب های لوسی را نوازش کرد و با لبخندی چندش لب هایش را غنچه کرد و بوسه ای فرستاد.

پلیس جوان وارد اتاق رئیس شد و گفت: « چند دقیقه پیش یه زنی تلفن زد و گفت که در مورد جسدی که توی زباله ها پیدا کردیم ،همونی که یازده ضربه چاقو خورده بود  اطلاعاتی داره . از حرفاش فهمیدم که عکس جسد اون دختر رو توی اخبار تلویزیون دیده و شناخته»

رئیس سیگارش را گوش دهانش گذاشت . بلند شد و به طرف تابلویی که عکس ۱۰ دختر به آن چسبانده بود رفت. پوک محکمی به سیگارش زد. چشمانش را ریز کرد و گفت:« پس اونی که ده ضربه چاقو خورده کجاست؟ قاتل همه رو به ترتیب با ضربات ۱ تا ۹ ضربه کشته و الان این آخری رو با یازده ضربه »

پلیس جوان با اشاره به کاغذی که روی میز میذاشت  گفت:« زن خیلی نامفهوم حرف میزد فقط میگفت که اون دختر رو میشناسه، آدرسش رو پرسیدم ولی تلفن رو قطع کرد . از روی شماره تلفنش تونستم آدرسش را پیدا کنم»

رئیس لبخندی محو زد و گفت:« پس بالاخره یک جا اشتباه کرد» کلاهش را روی سر طاسش گذاشت و گفت:« زود باش بریم. دیگه وقتشه این یارو رو گیر بندازیم»

زنگ در را چند مرتبه زدند تا بالاخره مرد در را باز کرد. رئیس  کارت شناساییش را در آورد جلوی مرد گرفت و گفت:« سلام آقا، روزتون بخیر. ما از اداره  پلیس مزاحمتون میشیم. با همسرتون یک قرار ملاقات داریم»

مرد در حالی که سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد گفت:« حتما اشتباهی شده چون کیف پول من رو دزدیدند نه همسرم رو. شما باید با من صحبت کنید.»

پلیس جوان گفت:« نخیر ما از بخش جنایی هستیم و دزدی مربوط....» رئیس حرف او را قطع کرد و گفت:« کیف پول شما را دزد زده؟ دزد رو هم دیدید؟ اجازه بدید بیاییم  توی خونه تا در موردش بیشتر حرف بزنیم»

مرد که دیگر چاره ای به جز دعوت آنها به داخل نداشت از جلوی در کنار رفت و دو مامور وارد خانه شدند. آنها به اتاق نشمین رفتند. زن کنار پنجره ایستاده بود و به بیرون نگاه میکرد . حتی با سلام دو مامور هم نگاهش را از پنجره نگرفت و حرفی نزد.

پلیس جوان پرسید:« شما و همسرتون  تنها توی این خونه زندگی میکنید؟» میخواست مطمئن شود که این زن همان زنی است که چند ساعت پیش با او تلفنی صحبت میکرد.

مرد جواب داد:«بله»

 مرد  فهمیده بود که آنها به خاطر جنازه لوسی به آنجا آمده اند ولی نمیدانست که همسرش با پلیس تماس گرفته است. ولی زیاد طول نکشید که پلیس جوان در مورد تماس همسرش با اداره پلیس صحبت کرد. مرد از درون نگران و آشفته شد. باورش نمیشد که همسرش دو شب پیش همه چیز را فهمیده و موضوع بدتر اینکه یادش مانده است و می خواهد برای کسی تعریف کند.

برای تسلط بیشتر روی صندلی روبروی رئیس نشست و گفت:« ولی اشتباه شده، به همسر من نگاه کنید. اون اصلا در طول روز بیشتر از چند کلمه حرف نمیزنه. اون مریضه ، حتی اگر از او‌ بپرسید صبحونه چی خورده یادش نمیاد.»

رئیس پوزخندی زد و گفت:«اونو که منم یادم نمیاد»  بعد به طرف زن رفت و به آرامی گفت:« روزتون بخیر خانم، میخواستم بپرسم که امروزشما به اداره پلیس تلفن کردید؟» زن جواب نداد. رئیس گفت:« شما اون دختری که دیروز صبح به قتل رسیده رو میشناسی؟»

زن اصلا به رئیس نگاه نکرد و با لحنی آرام گفت:« دختر من نمرده اون گم شده »و بعد از اتاق خارج شد.

مرد از فرصت استفاده کرد تا بحث را عوض کند و گفت:« دخترش پنج سال پیش خونه  را ترک کرده و اون فکر میکنه دخترش گم شده»

رئیس گفت:« دخترش؟ مگه دختر شما نبوده؟»

مرد گفت :« من ناپدری اون بودم»

رئیس گفت:« بودید؟ یعنی الان نیستید؟»

مرد عرق روی پیشانیش را پاک کرد. لرزش دستانش مشخص بود. لبخند عصبی زد و گفت:« من فکر میکنم شما جواب خودتون رو گرفتید و بهتر دیگه از خونه من برید بیرون» و بعد در اتاق رو باز کرد  و با دست خروجی را نشان داد. دو مامور با تعجب به سمت در خیره شدند. نگاهشان جوری بود که انگار چیز عجیبی دیده اند.

مرد به سمت در برگشت و چیزی را که میدید باور نمیکرد. همسرش با قاب عکس لوسی در دستش شبیه مرده های متحرک در چهارچوب در ایستاده بود. مرد دندان هایش را روی هم فشار داد و با حرکتی سریع زن را ازجلوی در به زمین پرت کرد و فرار کرد.

دو مامور نفس زنان  دنبال او می دویدند. مرد به وسط خیابان پرید و ماشینی که از خیابان رد میشد نتوانست به موقع ترمز کند. مرد بعد از برخورد با ماشین پخش خیابان شد. بعد از چند ثانیه خون از سر و دماغش جاری شد و دایره ای قرمز اطرافش را گرفت. پلیس جوان با اورژانس تماس گرفت و رئیس بالای سر مرد نشست. نبض مرد را گرفت. مردم اطراف صحنه تصادف حلقه زدند. مرد دیگر نفس نکشید و مرد.

پلیس ها تمام خانه را زیر و رو کردند. صندوق قاب عکس ها را پیدا کردند. رئیس به قاب عکس ها نگاه کرد. همه آن عکس ها برایش آشنا بودند. سال ها بود که عمرش را صرف تحقیق روی این پرونده کرده بود. از مرگ مرد ناراحت بود. دوست داشت زنده دستگیرش میکرد و خودش از او بازجویی میکرد. بنظرش مرد عمدا خودش را جلوی ماشین انداخت تا کشته شود. هنوز هم حلقه هایی گم شده در این پرونده وجود داشت. و رئیس بازهم به جسد نفر دهم فکر میکرد.

زن را به تیمارستان منتقل کردند. چند روز بعد دو مامور به دیدن او رفتند ولی او به جز حرف هایی مبهم چیزی نمیگفت. دکتر تیمارستان با گرفتن آزمایش خون از زن فهمیده بود که او سال هاست دزهای بالای داروهای اعصاب و روان  را  دریافت کرده و مغزش آسیب فراوانی دیده است. دکتر به پلیس ها گفته بود که شاید بتوانند در مدت طولانی زن را درمان کنند و او بتواند بخشی از حافظه اش را بدست آورد.

پلیس ها دنبال دختر گمشده زن که نامش سارا بود گشتند ولی هرگز او را پیدا نکردند. با صحبت با دوستان سارا و اقوام دور زن مشخص شد که سارا با مادرش که دچار اختلال حافظه بوده زندگی میکرده است. آنها مشکلات مالی فراوان داشته اند. سارا مجبور بوده بعد از دانشگاه در فروشگاه کار کند تا خرج خودش و‌مادرش را در بیاورد.  تا اینکه پنج سال پیش مرد وارد زندگی آنها میشود و با بهانه کمک به سارا با مادرش ازدواج میکند و آنها را به خانه خودش میبرد. بعد از مدتی سارا به طور ناگهانی غیبش میزند و مرد به همه میگوید که سارا نامه ای نوشته و خانه را ترک کرده است . مرد برای این که حسن نیتش را نشان دهد همچنان از زن نگهداری میکند. ‌

در مورد گذشته مرد هم تحقیقاتی انجام شد و مشخص شد که وقتی ۸ سال داشته پدرش جلوی چشمان او مادرش را با چاقو میکشد و بعد هم خودش را به دار می آویزد. تا سن ۲۰ سالگی تحت سرپرستی عمویش بوده است. تا اینکه عمویش فوت میکند و خانه و اموالش به او میرسد. با توجه به تاریخ قتل ها مشخص میشود  قبل از ازدواج با مادر سارا، با بهانه های مختلف دختران را که اکثرا هم بی کس و کار بوده اند را به خانه خود میبرده و بعد از تجاوز به دخترها ، آنها را به قتل میرسانده و جسدشان را در جاهای مختلف شهر رها میکرده است.

پرونده با معمای جسد نفر دهم و دختر گمشده زن بسته شد. دو سال بعد چون کسی حاضر نبود در خانه مرد قاتل زندگی کند و به درخواست همسایه ها خانه را خراب کردند تا ساختمانی جدید ساخته شود. در حین عملیات ساختمان سازی ، کارگران جسدی را در باغچه خانه پیدا کردند.

دیدگاه‌ها   

#1 حسين 1399-11-19 01:50
چقدر جالب و دقيق. با جزيياتي كه آدم رو به اضطراب مي انداخت. قلبم براي لحضاتي ضرباتش تند ميشد. عاااااالي. با آرزوي موفقيت بيشتر براي شما

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «جسد دهم» نویسنده «وجیهه حسینی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692