لوسی کوچه هارا نفس زنان و وحشت زده می دوید . هر از گاهی به پشت سرش نگاه و با توجه به فاصله ای که با تعقیب کنندگانش داشت سرعتش را کم و زیاد میکرد. اندام لاغر و ظریفش باعث میشد که مثل باد در چشم بر هم زدنی مسافتی طولانی را طی کند. وقتی مطمئن شد به قدر کافی از آنها دور شده است، سرعتش را کم کرد و ایستاد. به چهارخانه روبرویش نگاه کرد. درحیاط یکی از خانه ها نیمه باز بود.