• خانه
  • داستان
  • داستان «قدرت درون و بیرون» نویسنده «بهاره ضیایی»

داستان «قدرت درون و بیرون» نویسنده «بهاره ضیایی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

bahare ziaei

با چند تن از دوستان فرهیخته، به استخر خصوصی رفته بودند تا کمی ریلکس کنند و گفتگوهای متفرقه داشته باشند. ابتدا وارد قسمت کم عمق استخر شدند و به گونه ای که هر کدام پشت‌شان به جایی تکیه داشته باشد یا دستشان به لبه‌ی استخر یا پله ای بند باشد ایستادند.

اندام هم را برانداز می‌کردند و لبخندی با محتوای نامعلوم گوشه‌ی چشم‌هایشان را چروک انداخته بود. انصافا همگی یا اندام خوب، یا اعتماد به نفس بالایی داشتند.

- می‌دونستین شنا کردن به تعادل احساسات کمک می‌کنه؟

بحث‌های روانشناسی شروع شد و هر کس از اطلاعاتی که داشت مایه گذاشت تا گفت‌و‌گو را گرم‌تر و جالب‌تر کند. یکی از تاثیر هماهنگی بدن با محیط گفت و دیگری درباره افزایش اعتماد به‌نفس و پذیرش نقص‌ها و عیوب ظاهری... کم کم تکیه‌شان را از دیواره‌ی استخر برداشته و به میانه‌ی استخر رسیده بودند، اما هنوز ایستاده بودند و کسی اقدام به شنا نکرده بود. تنها صحبت از مزایای شنا برای سلامتی روح و جسم در میان بود تا اینکه یکی از دوستان برای لحظاتی سرش را زیر آب برد و بیرون آورد. آن‌وقت بقیه ترغیب شدند تا تحرک بیشتری داشته باشند.

در حین صحبت به هم آب می‌پاشیدند و شوخی می‌کردند. یکی گفت: «انرژی مثبت مسری است، مثل خنده، مثل خمیازه.... چه خوب که امروز اومدیم اینجا، چقدر به این حال و هوا احتیاج داشتم.» یکی دو نفر دیگر با عبارت «منم همینطور» او را تایید کردند.

شادی جمع‌شان را فراگرفته بود و لحظات خوشی را تجربه می‌کردند. دوست جوان‌تر که حسابی گرم شده بود مثل پرنده‌ای که بال درآورده باشد دست‌هایش را در امتداد هم بالا برد و با یک حرکت، آب را شکافت و به زیر آب رفت. با وجود اینکه شنا بلد نبود کمی در آب حرکت کرد و به جلو رفت. سرش را که بالا آورد دوستانش را دید که کمی عقب‌تر با هیجان به او نگاه می‌کنند و نگاه تحسین آمیزشان روی اوست.

شنید که یکی به دیگری گفت:

- استعداد یعنی همین! با یکم تلاش و بدون حتی ذره‌ای آموزش، شکوفا می‌شه! همینه که می‌گن هر کس بلاخره راه خودش رو پیدا می‌کنه.

دوست جوان به سمت بقیه حرکت کرد تا از فاصله‌ای نزدیک‌تر بحث را دنبال کند و خودش هم در این گفتگو شرکت داشته باشد. اما با اولین قدم پایش سُر خورد و فشار آب او را به قسمت عمیق استخر هدایت کرد. تلاش کرد پایش را به کف استخر بزند و به قسمت کم‌عمق برگردد اما آب، اختیار بدنش را به دست گرفته بود و او را با خود می‌برد.

تعدادی از دوستان همچنان گرم گفتگوی خود بودند و تعدادی دیگر در حال تماشای این منظره. یکی از دوستان با صدای بلند گفت:

- آفرین! به این می‌گن جرأت. باید بزنی به دل خطر تا استعدادات بروز پیدا کنه.

توجه بقیه به منظره جلب شد. دوست جوان دست و سرش را از آب بیرون آورد تا به دیگران بفهماند که گرفتار شده، اما دوباره به زیر آب رفت. از زیر آب شنید که یکی به دیگری گفت:

- انگار کمک می‌خواد. برو بیارش این طرف.

با آنکه آب زیادی خورده بود و مغزش داشت می‌سوخت، انرژی دوباره‌ای گرفت و با تقلای زیاد، یک دست و نیمی از صورتش را بیرون آورد و سعی کرد صدایی از دهانش خارج کند و کمک بطلبد.

یکی دیگر از دوستان گفت: نه اجازه بدین خودش تلاش کنه. هر کسی تو زندگی باید یاد بگیره چطور با چالش‌ها روبرو بشه.

بقیه که تحت تاثیر قرار گرفته بودند، بحث تازه ای را شروع کردند.

یکی گفت: نوزاد وقتی به دنیا می‌یاد، پیش‌فرض، شنا کردن رو بلده. همه‌ی ما شنا کردن رو بلدیم. فقط یادمون رفته.

دیگری گفت: همه چیز در درون آدمه. کمک از بیرون عملا معنایی نداره. کسی که خودش نتونه خودش رو نجات بده، هیچکس دیگه هم نمی‌تونه.

بقیه با تکان دادن سر یا صدایی شبیه هوم تایید کردند.

نفر آخر گفت: یاد خودم افتادم. چند سال پیش، تجربه‌ی مشابهی داشتم.

صدای دست و پا زدن از آن طرف استخر، لحظه ای حواسشان را پرت کرد اما پس از چند لحظه گفت‌و‌گو را از سر گرفتند.

یکی پرسیدند: چه تجربه‌ای؟

- یه بیماری ناشناخته. نمی‌شد گفت سرطان، اما دکترا ازم قطع امید کرده بودن. تو ناامیدی دست و پا می‌زدم. هیچکس درکم نمی‌کرد. روزای وحشتناکی رو گذروندم. دوازده کیلو وزنم رو تو مدت کوتاهی از دست داده بودم.

- ای وای! این قضیه مال چند وقت پیشه؟

- حدود شش سال پیش. هیچکس کمکم نکرد. هیچکس بهم قوت قلب نداد. خودم بودم و خودم. نمی‌تونم بگم تجربه‌ی تلخی بود. چون همون روزا بود که من رو ساخت. قوی‌ترم کرد...

- آفرین!

- چطوری خوب شدی؟

- رو خودم کار کردم. دیدم جز خودم کسی رو ندارم. طرز فکرم رو عوض کردم. به جای تکیه کردن به دیگران، با خودم گفتم این منم که سرنوشت و آینده‌ی خودم رو تعیین می‌کنم. می‌خوام نقش قربانی رو بازی کنم یا یه آدم سرسخت و متکی به خود باشم؟ دومی رو ترجیح دادم.

- واقعا که همینطوره.

- تو کلاسای یوگا شرکت کردم. شبا جلوی آینه با خودم حرف می‌زدم و به خودم می‌گفتم که من قوی‌ام، بیماری رو شکست می‌دم... جملات مثبت به خودم می‌گفتم و باورتون نمیشه... معجزه اتفاق افتاد! کم کم حالم بهتر شد و یه روزی رسید که از روز اول سالم‌تر بودم. حالا هر شش ماه یه بار چکاپ می‌شم، ولی دیگه خبری از بیماری نیست.

- چه تجربه‌ی بی نظیری!

صدای شلپ شلپ چند دقیقه ای بود که قطع شده بود. دوستی که شنا بلد بود گفت:

- ای بابا! خبری از شناگر تازه کارمون نشد! معلوم نیس چه بلایی سر خودش اورده! این چه کاری بود؟

- به نظرم اعتماد به نفس کافی نداشت. چه لزومی داشت خودش رو از ما جدا کنه و بخواد نمایش بازی کنه؟

دوستان از استخر بیرون رفتند و ماجرا را برای مسئول استخر شرح دادند. سپس با اصواتی برخاسته از افسوس و غم در زیر لب، به تماشای بیرون کشیدن جنازه ایستادند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «قدرت درون و بیرون» نویسنده «بهاره ضیایی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692