• خانه
  • داستان
  • داستان «این بلیط تاتر چند؟» نویسنده «سپیده گلتراش نژاد»

داستان «این بلیط تاتر چند؟» نویسنده «سپیده گلتراش نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

zzzz

صدای قار قارش توی چنار های بالای سرم میپیچه انگار که میخواد بگه ،چند؟ چند..چی؟ نمی دونم..

میگن کلاغا هزار سال عمر میکنن ..راسته؟

اگر راسته چقدر عمر کرده پیر نشده...چقدر عمر کرده خسته نشده ..چی ها دیده و دلش میخواد بازم ببینه ،مثلا شاید منو صد سال پیش هم دیده باشه همین جا ..زیر همین چنار توی همین پارک ،روی همین نیمکت با چاقچول قجری ،پوشیه ای که رو صورتم تا مردم نفهمن مریضم

مادربزرگم میگفت ، شبیه خاله اش هستم ...مرصع..با این قد کشیده موهای بلندم..اینقدر بلند که تا روی رون هام رو می پوشوند مثه یه لباس و حسادت دیگر خاله زاده هامو  بر می انگیخت که تو از این رگ وریشه نیستی بخدا با این مو ها ...ریشه اش توی آب انگار بخدا این موها  شب میخوابه صبح پا میشه یه وجب میاد بالا..و بازم مادربزرگم میگفت..بترکه چشم حسود بد خواه..ول کنید این بچه رو توروخدا ..به خاله ام رفته ..مرصع خاتون ..که گرفتش از ما وبا..

بازم صدای قار قار اون کلاغ بالای سرم ، انگار که میگفت ،چند ؟..چند؟

فکر کنم شناخته بود که من از رگ ریشه همون زنم ...همون زنی که تو سال وبایی..

هیشششش..به زبون نیار..هرچه به زبون میاد به زیون میاد..کلام مادربزرگم زودتر از قصه اش از خاله اش به زبونم میاد ..اورامانات جای کوچیکی هست ..مردم میفهمن حتی قبل اینکه از ذهنت به زبونت بیاد

(ولی ما که الان اونجا نیستیم قدم خیر)

اسم مادر بزرگم بود،میگفتن هیجدهمی بوده تو اون سال وبایی ... همونی که انگار هزار سال طول کشیده برای  اونا..همه هیجده تا خواهر برادراش رو،وبا گرفت ...مادرش موقع به دنیا اومدنش اسمش گذاشته قدم خیر...که با قدمش مرگ میر ازشون دور شه

چند؟ ..چند؟

بالای سرم همین جور میچرخه میگه و رشته افکارمو پاره میکنه..

دستام عرق کرده این رو از خیسی کاغذ بلیط تاتر متوجه میشم ..دستام رو از هم باز میکنم و به اون بلیط نگاه میکنم که پشتش نسخه داروهای امیر هست

(نیست خانم نداریم..وقتی میگیم بیماری ناشناخته است ...پس مطمئنا داروهاش از اون ناشناخته تره)

اینو پرستارش توی بخش ایزوله بیمارای تنفسی بهم گفت،وقتی که یه راست از جشن عروسی برده بودنش بیمارستان چون داشت خون بالا می آورد.

امیر صدای قشنگی داشت ...صداش رو قبل از خودش شنیده بودم وعاشقش شدم..یه عشق فانتزی دختر دبیرستانی...جشن شب یلدای مدرسه مون بود.. چون موهای بلندی داشتم وچشمای درشت...والبته شاید زبونی که هیچ وقت به حرف باز نمی شد.. بهم گفتن لباس محلی اورامات رو بپوشم بیام برقصم ...البته چراغ خاموش..کسی نفهمه..چون موهای بلندی داشتم چشمای خوشکلی و البته بچه های دیگه هم زیر پوزکی میخندیدن که نه بابا به خاطر اینه که کر ولال هست ، گفتن من بیام برنامه اجرا کنم ..رقص محلی اورا مانات رو.. البته چراغ خاموش هااا..مدیرمون گفت ..به خانم فولادی ناظممون ..مدیرمون بعضی چیزارو زیر زمینی برگزار میکرد..شب یلدا ..مراسم..رقص وآواز محلی هم یکیش بود ..همش هم در طول جشن میرفت می یومد ..مارو برنداز میکرد..گوشه چادرش رو به لب میگزید به خانم ناظممون میگفت اداره نفهمه..کسی نبینه..چک کردی که هیچ کس موبایل نداشته باشه..کسی فیلم نگیره..یه وقت فیلممون در نیاد خانم فولادی؟

همونجا بود که صداشو شنیدم وقتی کلیپ جدید شب یلدایی که دوستم آورده بود،کردی بود بچه ها نمیفهمیدن چی میگه ،دوستم هم نمیفهمید ،ولی دوستش داشتن چون خوب میخوند..راست هم میگفتن ..خوب میخوند ..با سوز میخوند ..دلسوز میخوند به سوز باد استخون سوز کوههای ولایتمون که تنها بستر گرم ونرم خواب زمستونه مردهای ولایت بود ،که برای کولبری میرفتن ...من که ندیدم ..قدم خیر میگفت ،دایه هم میگفت..زنای همسایه هم میگفتن کل ولایت میگفتن، وقتی یه دونه مرد هم درش پیدا نمی شد ..کل زمستون..وقتی که حتی ریشه خاسخاسک هم تو دل زمین یخ میزد ودیگه نمی شد با چنگ دندون مادرایی که بچه گشنه شون داشت رو دستشون تاسه میرفت ،از زمین بیرون کشیده بشه ..وقوت لا یموت اونا بشه

اولین بار صداشو اونجا شنیدم ولی خودش رو توی ایرانشهر..امیر رو میگم..توی ایرانشهر..بوستان کنار مدرسه مون ..اونجا رو دوست داشتم ..بهم یه حس جادویی میداد خصوصا فصل جشنواره ها ..و کارایی که توی خود پارک اجرا میبردن گروهایی که از همه جا اومده بودن ..همه جای ایران ..همه جای جهان..امیر هم کرد بود ..ولی با یه تیم عرب داشت اجرا میرفت..همون سالی که برای اولین بار دیدمش..بعدا فهمیدم عراقی هست..وقتی که دستارمو پیدا کرده بود پرسون پرسون اومده بود دم مدرسه ام..اون میدونست دستار چیه..لباس محلی مارو میشناخت

(فکر کردم برات خیلی مهم باشه چون فلز بافت شده روش)

همون صدا بود...همون زنگ رو داشت..همون سوز رو داشت،سربلند نکردم ببینم صاحب صدا رو..دستار گرفتم ،زیر نگاه تیز دخترا وریز خنده شون زدم به چاک جعده

(فکر کردم ازم تشکر میکنی)

داشت دنبالم می یومد،مثل اینکه قرار نبود بره...اصلا اومده بود که نره

برام آشنا بود ...یه غریبه ی آشنا..دیگه می دیدمش هر روز سر پیچ کوچه مدرسه مون ..با همون نگاه آشنای بچه گی مون

میشناخت منو ...اورامانات رو ..قدم خیر رو..زندگیش رو تو دستای قدم خیر شروع کرده بود ..البته همه بچه های اورامانات توسط قدم خیر از مادر گرفته شده بودن ...قابله ی قابلی بود قدم خیر..

ولی اون مال اورامانات نبود..امیر ایزدی بود ،کرد ایزدی مال اون ور کوهها..ماها بهشون میگفتیم یزیدی..ماها یعنی ماهایی که به سنت رسول الله بودیم..بهشون میگفتیم یزیدی...نه دختر میدادیم ..نه دختر میگرفتیم ..نه سر سفره شون مینشستیم ..نه سر سفره مون مینشستن ..ماها یعنی ماها ..نه قدم خیر ..قدم خیر با همه ماها فرق داشت..پروانه ی دلش بال بال میزد برای دل پروانه ای مادری که زجه ی کره کوچیکشو میداد تا پا بذاره به این دنیا..هر جا که بود میرفت قدم خیر ..اون مادر هر جا که بود میرفت حتی اگه اون ور کوهها توی عراق بود میرفت ..حتی اگر یزیدی بود میرفت..هم سر سفره شون مینشست هم نونشون می خورد هم بچه شون از مادر میگرفت ...امیر رو هم همین طور

(پس یعنی تورو به من میده قدم خیر)

قند توی دلم آب شد وقتی امیر این حرفو زد..اون روز توی کافه کنار سالن اجراشون که محل قرار همیشه گی مون بود ..برای خوردن بستنی ..پر پر کردن شاخه گل رزی که همیشه برام می آورد وسکوت ..وفقط سکوت وفقط سکوت

این شرط من بود..شرطم برای دیدنش...شرطم برای دیدار های همیشگی هیچ وقت ازم نپرسید چه جوری میشنومش...انگار خودش میدونست سوز دل رو با چشم دل میشه شنید ..میشه دید ..هیچ وقت ازش نپرسیدم چه جوری با یه نگاه عاشقم شده ،انگار میدونستم که از پس سالها زیادی قبل از اینکه من باشم اون باشه ..من و اون ما شده بودیم ..شاید توی زندگی مرصع  و دکتر ...همونی که توی اون سالهای وبایی اومده بود اورامانت  که زندگی بده به مردمش.. که زندگیشو پیدا کرده بود مرصع رو ...قدم خیر میگفت ..میگفت این چیزا رو هم از اون یاد گرفته ..همین قابلگی رو..از دکتر

بقیه به دیده تعجب نگام میکردن ...گاهی ترحم ..گاهی تغیر..وقتی که بدون گوش ..بدون زبون میفهمیدم ..معلم سر کلاس چی میخواد چه جور بافتی ..چه جور دوختی ..چه جور مدلی...بچه های مدرسه رو میگم که نمی خواستن قبول کنن یه همکلاسی ناشنوا دارن که توی کار عملی درجه یک هست و کاراش توی نمایشگاه رو هوا میره جوری که در آمد زایی داره برای مدرسه از طرف فنی و حرفه ای اومدن باهاش قرارداد کارگاه ببندن...با دیده تعجب نگاه میکردن...گاه ترحم که ای بابا چون معلول هست این اتفاقا می افته گاهی تغیر که ای بابا چرا برای هیچکی نمی ا فته فقط برای اون ..اما قدم خیر اینجوری نگاه نمیکرد ..امیر اینجوری نگاه نمیکرد..

اینارو وقتی بهم میگفت که داشت اولین هدیه دوستی مون رو بهم میداد قبل اینکه بگه یعنی قدم خیر تورو بهم میده...یه گوی چرخان که کلبه توش طوفانی میشد با یه تکون دستم ...عاشقانه...با ریتمی عاشقانه...چه شعر هایی رو که با هم عاشقونه نگفتیم چه آهنگایی رو که با هم عاشقونه نساختیم...هیچ وقت اولینش رو یادم نمیره ...توی خونه ایی..خونه  که نه اتاقی که اجاره کرده بودیم پشت بوم یه آپارتمان که حیاطی داشت به اندازه کل ستاره های آسمون تهرون کلبه عشقمون رو اونجا ساخته بودیم کنار لونه کفتری ،صابخونه که شب تا صبح، صبح تا شب بغبغوشون رنگ آمیزی پس زمینه آهنگایی بود که امیر ساخت ..شعر هایی بود که اون میخوند..ومن میشنیدم..ومن حس میکردم،بهم میگفت لباس محلیم رو بپوشم ..همون که دستارش مس بافت دستم بود، یه گوشه اون دستار رو به کمرم میبست و گوشه دیگه اش رو دور دست خودش میپیچید  میزد ..به چشمام نگاه میکرد میزد.. ..ریتمش برام مثل  بارش بارون بود..تا حالا شنیدی بارون بباره کسی بتونه جلو خودشو بگیره نرقصه..زیر بارون ..ومن میرقصیدم..واون میزد ..کبوترا میخوندن..و بعد داغی بوسه ای که گرماش از لب هام شروع میشد می پاشید به کل جونم ..اینطوری بود که آهنگاشو گوش میدادم..حس میکردم..دل میدادم

(اشکال نداره مادر که الان توی عروسی میزنه ..مرد اونه که خرج زندگیشو در بیاره..از راه حلال در بیاره، قدم خیر میگفت)

توی همون روزا شبایی که امیر یا بیکاری میکشید یا پولشو نمیدادن یا اجراشون رو میکشیدن پایین  و اون چون لبخند منو که همراه سفیدی ساتن دوزی های لباس عروس سفارش داده شد از طرف مشتری همیشه ببینه که به زندگی میزنم و هیچوقت محو نشه  به خاطر بی پولی..وقتی سفارش مشتری رو میبرد ..خواننده عروسی شون هم می شد ...اینو وقتی فهمیدم که یکی از مشتری هام ..سر زده اومده بود پیشم تا از شوهرم دعوت کنه بخونه تو مراسم خواهرش

(اشکال نداره مادر که الان توی عروسی میزنه ..مرد اونه که خرج زندگیشو در بیاره..از راه حلال در بیاره، قدم خیر میگفت)

همون موقع که برای اولین بار به قهر رفته بودم پیشش وامیر هم پشت سرم آروم بی صدا قدم به قدم اومد واینقدر پشت در موند تا شب شد ..واینقدر پشت در موند تا بارون شد..و اینقدر پشت در موند  که بارون صداش عاشقونه شد.

بعضی آدما میان که نرن ...بعضی از چیزا هم توی زندگیت اتفاق می افتن که بیوفتن..و بعضی اتفاقا ، بعضی از آدمایی رو که تو زندگیت اومدن که نرن رو میبرن

بازم همون کلاغ..بازم پیچیدن صداش تو سرم که انگار میگه چند؟ چند؟

همون سوالی بود که ازپرستاره توی بخش ایزله تنفسی که امیر رو اونجا بستری کرده بودن،پرسیدم...تنها بهم یه پورخند زد گفت ازما ها نپرس از دلال های ناصرخسرو بپرس

دلال کلمه ای بود که قدم خیر ازش خیلی بدش میومد...همیشه میگفت یه عمر هست که غذای تو سفره دلالا شدیم

از همون موقعی که چون پول آب کشت زمینمون رو نداشتیم محصول رو پیش پیش میدادیم به دلالا،از اون موقعی که چون دیگه حاصلی نمیداد زمین خشکمون ،پدر ، برادر ، عمو ، عمو زاده میشدن بار ببر بار بیار دلالا از پیچ خم کوه های اورامانات به اون ور مزر و از اون ور مرز هم کولبر تاجرا به این ور مرز ...زمستون .. تابستون ، توی برف بوران ..پیچ تاب کوه جوشان..آتیش بود توی دلش کوههای اونجا از رنج و درد مردمش..قدم خیر میگفت، همون موقع که بعد از مرگ پسرش ونوه اش لب مرز لب تشنه ، پا در برف بار به دوش ، ماها رو همه به لب گرفت آورد اینجا..تهران..بعد مرگ پسرش ونوه اش..بابا وداداش من

یه مملکت رو خراب کردن که تهران آباد کنن...اینو قدم خیر نگفت اینو توی یه کتاب خوندم ، یه رمان که امیر بهم داده بود...قصه دوست داشت..به زبون فارسی..زبون مادری ..منم براش هزار یک شب میخوندم ..قبل از خواب همیشه بهم میگفت بخون شهرزادم ..بخون که قصه ما هم مثه همینه..اینو از چشماش میخوندم...مدت ها بود که دنبال مادر خواهرش بود ..میگفت وقتی ازشون جدا شدم رنگ آفتابی چشمهای خواهرم هنوز به رنگ موهاش بود..خواهر بزرگترش ..میگفت کولم میکرد میبرد توی صحرا  فصل چروندن گوسفندها..که پا رو زمین نزارم ..داداش هفت خواهرون بود آخه..

آیینه بندان اسم ولایتشون بود به زبون محلی خودشون ...دلیلش رو میگفت توی عروسی دختراشون میدونستن بزرگای ولایت ،وقت عروسی  لباس عروس رو سر تا پا آیینه کاری میکردن که انعکاس آفتاب بتابه به زندگی اهالی ده ،برکت بگیرن از پاکی و سفیدی عروس سپید پوشی که داره میره خونه بخت...همون روز بود که حمله شد بهشون  امیر میگفت روز عروسی خواهر آخری..لباس آینه کاری تنش بود وقتی که وسط عروس کشون، توی دست داعشی ها عروس کشون کشون برده می شد و مادرش هم دنبالش اینارو از تنور نون پزی داشت میدید ، همون جایی که مادر قایمش کرده بود ..تک پسرش رو

از اون روز تا امروز نه دیگه رنگ ده رو دیده بود نه اهالی ده و نه مادر وخواهرهاش

از اون روز تا امروز سر گردون آواره هر شهر دیاری میشه به دنبالشون ..دنبال حتی ردی ..نشونی ..فرصتی برای گفتن سر انجومی

(چنده دایه؟)

بازم همون کلاغ وهمون صدای چند؟ چند؟

(دایه بالا رو سیر میکنی چرا، من اینجام)

شعر میفروخت ،اینجا واونجا وهر جا  به خصوص سر چهارراهها،مگه قیمت داره حافظ که از من میپرسی چنده ، انگار سوال ام رو از چشمام خوند..

(نه دایه این بلیط توی دستت رو میگم)

اهل دل بود انگار با این سن کمش آخه هر کسی نمیتونه چشم خونی کنه.. نگام افتاد به اون بلیطه ..به خاطر اینکه توی دست عرق نکنه ..از مشتم درش آورده بودم انگار که میخوام بفروشمش

(تعطیله دایه ...به خاطر مرضی که اومده...اینجا نشین)

پریشب ها امیر اینو آورد خونه ...گفت ببین ...حسان خلیل ..رفیقمه اجراش هست توی تاتر شهر.. از اتریش اومدن

(اومده بودی اجرا خارجی ها رو ببینی دایه ...اونام تعطیلن)

از آیینه بندان؟..از امیر پرسیدم ...میگفت نه عرب بوده عراقی توی اردوگاه با هم آشنا میشن

(بلیط وی آی پی هم داری دایه)

اردوگاه ترکا  که بعد از حمله داعشی ها برده بودنش  امیر رو ...میگفت شب  تا شب فوج فوج ، دسته دسته میشدیم ازش میزدیم بیرون ...نه که ما رو نبینن ...صلیب سرخیا هو ..ناتو ..ترک ها ...سازمان مللی ها ... می دیدن اما نمی خواستن جلومونو بگیرن ...میدونستن آخر این سفر مرگه ...چه اینجا ..چه توی راه.. چه توی یه کشور غریب..مام زدیم به جاده ...اون سر از اتریش ...من سر از اینجا در آوردم...امیر میگفت

(می خوای برات آبش کنم ...دایه ..می تونم)

...میگفت شب  تا شب فوج فوج ، دسته دسته میشدیم ازش میزدیم بیرون ...نه که ما رو نبینن ...صلیب سرخیا هو ..ناتو ..ترک ها ...سازمان مللی ها ... می دیدن اما نمی خواستن جلومونو بگیرن ...میدونستن آخر این سفر مرگه ...چه اینجا ..چه توی راه..چه توی یه کشور غریب.. ولی هنوز نمردم ...از اون روز تا امروز این جاده این سفر برام ادامه داشت

یعنی آدمش رو دارم...خیلی پول نمیده ها ...ولی خوب (میده..نقد میده ...البته بگم منم حق خودمو بر میدارم ها)

میگفت حسان خبری داره انگار از خواهرم ...کوچیکترین خواهرش..همونی که با لباس آیینه کاریش تو روز عروسیش  برده بودنش داعشی ها...میگفت حسان دیده انگار خواهرش رو توی یه گروه کر کلیسایی که میخوندن در فستیوال اونجا..میگفت حسان، مثل تو میخونه ...با سوز میخونه ..دلسوز میخونه ..میگفت حسان احتمال زیاد از رو همین نشونه شناخته اون رو

(بهم نگاه نکن که فال میفروشم دایه ..کارای دیگه هم میکنم ، به قول دده ام نصفم زیر زمینه...این الان شیفت کاری دومیمه..اون مرده رو میبینی که اونجاس ،شبیه زناس...نه نترس دایه ،نه که از اوناس  خودشو این شکلی در آورده آخه اینجا اینجوری می طلبه دایه...هم ولایتیمه ...با اون کار میکنم ..از همون موقع ها توی ولایتمون هم باهاش کار میکردم نبین قیافه اش رو اینجوری کرده ..یه خر زوری هست با این هیکلش دو بار ده کیلویی رو پشتش سوار میکرد دم غروب ، کول میکرد که ببره تا علی طلوع صبح بدهدش به صاحب بار پولش رو بگیره تا ظهر نشده ببره خونه ش..منم همین طور منم تو این کار بودم تا قبل اینکه بیام اینجا..اینجا راستش بهتره ..میدونی پول در آوردن راحتتره ..بارش همچین اصلا سنگینی نداره..ببین یه ایقدی فال ..وزنه کن ..با دستت..اصلا وزنی نداره ..این نسخه دارو هست دایه..مال همین مریضی جدیده ..می خوای اینم برات جور کنم ..با رفیقم البته ..اون همه جا آشنا داره ها ..تو کار همه چی هم هست ..از فال بگیر..تا دارو و ..بلیط..آدم بری ..دیگه همه چی ..همه چی.. دایه تو نمی خوای حرف بزنی؟)

صداش شبیه امیر بود ..انگار ..امیر من...با سوز بود ..دلسوز بود..نگاش ولی به لب هام که چیزی بگم ،قد بالش به زور می رسید تا سر شونه ام حتی الان هم که کنارم نشسته بود روی نیمکت پارک زیر همون چنار صد ساله ای که اون کلاغ هزار ساله بالای سرمون میخوند...چند؟ چند؟

و من نمی دونستم چی ؟ به خاطر همین نگاش کردم ..چی؟ رقصیدن همین برگی که بانشستنت روی شاخه درختش ، انداختیش پایین..چی؟سوز دل هوهوی این باد پاییزی در آخرین روز فصلش به سر ، ما، من واین بچه...چی؟این نسخه دارو های امیر ...امیر من که.. که..از گلوش این بار جای صدا خون اومد بالا..چی؟

میگن کلاغا هزار سال عمر میکنن ..راسته؟

اگر راسته چقدر عمر کرده پیر نشده...چقدر عمر کرده خسته نشده ..چی ها دیده و دلش میخواد بازم ببینه ،مثلا شاید منو صد سال پیش هم دیده باشه همین جا ..زیر همین چنار توی همین پارک ،روی همین نیمکت با چاقچول قجری ،پوشیه ای که رو صورتم تا مردم نفهمن مریضم.. شبیه خاله ام کنار همین پسر بچه ای که ..پسرش بود...پسرم بود ..شاید..بعد از دکتر که وبا گرفتش ازمون .. وبعد از اون الم شنگه بلا گردونی که منو پسرم شدیم بلا گردونش  و آواره این دیار غریب ویرو نش ..که بقیه اهالی  اورامانات در امون بمونن انگار از اون مرض...لا علاج و جون به لب برسونش

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «این بلیط تاتر چند؟» نویسنده «سپیده گلتراش نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692