با هرپاییزی که میرسد آهی از ته دل سر میدهم، چشمهایم را برای لحظهای میبندم هرسال فصل خزان به خاطر میآورم آنچه به دست آوردهام به پشت گرمی تو بوده و هست.
یک روز سرد پاییزی از سالهای قبل را خوب به یاد میآورم. چکمه پلاستیکی براقی را که آوردی با فشار به پاهایم فروکردی. من ذوق زده دستهایم را به دور گردنت حلقه زدم، اما تو سردو خاموش با لبهای لرزان ترک خورده از جایت برخواستی به سرعت کیفت را روی دوشت آویزان کردی و گفتی : ((زودباش بریم تا نرسیده !))