• خانه
  • داستان
  • داستان «رویایم را بنواز» نویسنده «راضیه سلیمی»

داستان «رویایم را بنواز» نویسنده «راضیه سلیمی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

razie salimi

خروس را در زنبیل حصیری گذاشت. از جا برخاست و به سمت پسر جوانی رفت که چند لحظه قبل از مقابلش رد شده بود. با هر قدمی که برمی‌داشت شن‌های چسبیده به دامن پیراهن سیاهش به اطراف پراکنده می‌شد. قدم‌های محکم و چابکش با چین و چروک‌های صورتش تناسب نداشت. پسر هم انگار عجله داشت. فاصله‌شان کم نمی‌شد و زن نمی‌توانست به او برسد. مجبور شد صدایش بزد:«مجیدو»

 فریادش در میان سر‌و‌صدای ماهی‌فروشان  و مردم گم شد. اما او بلندتر فریاد زد. جوان برنگشت و او باز صدا می‌زد. مردم نگاهش می‌کردند. گاهی خودش یا زنبیلش به کسی برخورد می‌کرد و داد بعضی‌ها را در می‌آورد.  ولی او انگار جز پسر کسی را نمی‌دید. خروس سیاهی که توی زنبیلش بود با هر حرکت زن به بالا و پایین تکان می‌خورد و صداهای غرغرمانندی از خود در می‌آورد.

پسر لحظه‌ای سرش را برگرداند و متوجه زن شد. ایستاد و چند قدم به سمتش برداشت. زن ایستاد و دستش را روی سینه اش گذاشت. به نفس نفس افتاده بود و کلماتی که به زبان می‌آورد مبهم و بریده بود. پسر چشمان درشت و سیاهش را ریز کرد و به لب‌های خشک و تیره‌ی زن خیره شد تا بفهمد چه می‌گوید. زن کمی آرام شد و گفت: «تو مِجید مونی؟»

پسر طوری که انگار عجیب‌ترین کلمات دنیا را شنیده، به او نگاه کرد و گفت: «نه»

«پس سی چی گفتُم مِجیدو ویسیدی؟»

«دیدُم  سِر صِدا می‌کِردی سِی کردُم بینُم چه خِبِرِن؟»

« مو میگُم تو مِجیدی، سی کن ای عکسکو بِچِگیاتِن،  خال دِمِ چیل[1]تون کُپ هِمِن»

پسر نگاهی سرسری به عکس انداخت و گفت:« ای مو نیسُم. مو بِچِی بوشهرم. اومدم چَن ماه وِرِدِسِ عاموم تو نخلسون »

« ولی مطمئنُم تو مِجیدی.»

جوان که از سماجت زن کلافه شده بود، دستی به صورتش کشید و نچی کرد و گفت:«ولُم کن » و راه افتاد. زن همان‌طور دنبال جوان می‌رفت و حرف می‌زد:«می‌گُم، یادت نی ای جیجِی سییِی [2]کو داشتی، سیلِش کن[3]»

 پسر نگاهی به خروس پیر انداخت. زن ادامه داد:«خو حتما یادتن، شیش سالت بید او موقع»

« گفتُمِ که اشتِبِهی گرفتی، مو جیجه‌ام کجا بیده»

« فک کُ یادتِن جیجه‌ها از تخم دِر اومدن، ای سییی کو نشونم دادیش گفتی ای مث خوم سیانِ. سی مو باشه؟ مونم دادمش سیت»

« بیل[4] برُم سی کارُم»

«خو تو خو داری رات میری چی کارِ مو داری؟ مو میخوام سیت بگُمِ شایَ یادت اومَ»

«مو بوشهر دنیا اومدم»

« فکر کن  یادت میا رفتی لو دریا با بِچا، کجا قایم شدی پیدات نِکِردَن.»

چشمش را با گوشه‌ی شال سیاهش پاک کرد و آرام گفت:«دیگه هیش‌کی پیدات نِکِرد.»

جوان نیم‌نگاهی به زن انداخت و انگار که دلش نیاید حرف بزند، لبش را گزید. ایستاد و چند لحظه ساکت ماند. بعد با صدای آرام‌تر گفت:«نِنِی مِجید به هر چی میپِرستی مو مجید نیسُم بیل برم سی کارم »

زن فقط نگاه می‌کرد. به چشمان پسر، به خالش به دهانش موقع حرف زدن. شاید دوست داشت دست بیندازد دور گردن جوان و سیر ببوسدش.

جوان دوباره به راه افتاد و ننه مجید باز هم دنبالش رفت.

                                                                ***

ننه مجید زیر سایه ی کپر نشست. خروس را از داخل زنبیل درآورد. با طنابی نازک پای خروس را به مچ دست خودش بسته بود. هروقت حیوان می‌خواست دور شود، او را می‌کشید و کنار خودش می‌آورد. نگاهش به پسر بود که تر و فرز از نخل‌ها بالا می‌رفت. فصل گرده افشانی بود و پسر انگار در کار مهارت داشت. پیراهنش را درآورده بود و با شال سفید و نخی سر و پیشانی‌اش را بسته بود تا آفتاب اذیتش نکند و عرقش نریزد توی صورتش.

مرد میانسال که به کار همه نظارت داشت و به همه دستور می‌داد، با صدای بلند به او گفت:«عامو ای تِموم شد بیو بیشی او بُخو تا خنِک بیشی»

جوان کارش را تمام کرد و رفت کنار بقیه زیر کپر. زیرپیراهنی‌اش از عرق خیس شده بود و چسبیده بود به بدن نحیفش. مرد میانسال خم شد سمت پسر و آرام کنار گوشش گفت:«خسته نباشی عامو، میگم میفهمی ای زِنَک  کیِن هیشکی نه میشناسِدش. »

ننه مجید آن طرف کپر نشسته بود و به او نگاه می‌کرد.

جوان هم آهسته گفت: «مونُم نمی‌شناسُم،  از اسکله افتاد دنبال من. میگه تو مِجید پُسرُمی. سیش گفتُم نِیو. مو پسرت نیسم، ولی دلُم نیومَ از نخلسون دِرِش کنُم[5]»

«خو چه کارش داری؟ اونجو سی خوش نشسه کارِ ما نِداره. پاشو یه گیلاس[6] او بِدِش.»

پسر مقداری آب برای زن برد. زن ظرف آب را گرفت و گفت:«خیر از جِوونیت ببینی، میگُم ای خروس زبون بسّه‌ت او میدی پُسرم؟»

«ها، ای حیوونکو سی چه ایجور بستی سی خودت؟ گناه داره»

 ننه مجید دوباره طناب را کشید و گفت:«تا چیشم دیر میبینه میخوا  بره. اِمانته دسُم.»

جوان برای خروس هم آب آورد و کنار پایش گذاشت.

زمان استراحت که تمام شد همه رفتند سراغ نخل‌ها. عمو رفت نزدیک زن. « کاری داری اینجو ؟»

«اومدم سی پُسرم. عیبی داره؟»

«پُسرت کیِن؟»

«مِجیدم، سی کن بالِی[7] او نخلکو» و با دست پسر جوان را نشان داد.

مرد دستانش را پشت کمرش حلقه کرده بود و شکم بزرگش پیراهن غرق عرقش را پرکرده بود. برگشت و به پسر نگاه کرد. بعد رو به زن گفت:«او خو خالد، بچه ککا[8] مونه. ای حساب پس تو حتما زن ککامی» و بعد خندید.

زن نخندید. همان‌طور به مرد خیره شد. مرد خنده‌اش را قطع کرد و انگار که کنفت شده باشد،گلویی صاف کرد و پرسید:«کجا پُسرت گم کِردی؟کِی گم شده؟»

«یازده سال پیش  سی بازی رف اسکله دیگه وانگشت»

«چطوری گم شد؟ تنها بید؟»

«نِه ککام، قایم موشک بازی می‌کِردن بِچم گم شد. مو می‌گُم شاید سوار لنجی شده رفته وگرنه یی نِفر غرق بشه حتما کسی میفهمه، ها؟بد می‌گُم؟ شایدم بِچمو دزدیدن»

ننه مجید با این حرف‌های آخر انگار بغضش را می‌بلعید، اما چشمانش کم‌کم پر از آب شد.

عمو که ناراحتی او را دید چیزی نگفت و رفت.

 خورشید سرخ شد و آرام از لا‌به‌لای نخل‌ها پایین آمد.کارگران که چند ساعتی بود دست از کار گرده افشانی کشیده بودند و کارهای دیگر نخلستان را انجام می دادند، یکی یکی می‌رفتند. ننه مجید همان‌طور آن‌جا نشسته بود. خالد با عمویش صحبت می کرد که زن جلو رفت و پرسید:« صوا[9] هم سی کار مییِی اینجو؟»

عمو لبخند زد و گفت:«ها خالد تازه کارش شروع شده»

لبخند پهنی دندان‌های کج و معوج ننه مجید را نمایان کرد. زنبیلش را برداشت و خداحافظی کرد و رفت.

صبح روز بعد ننه مجید با زنبیل خروس و یک تویزه‌[10] به نخلستان رفت. هنوز کار شروع نشده بود و کارگران مشغول تعویض لباس بودند. ننه مقابل خالد و عمویش ایستاد و تویزه را گرفت سمتشان و گفت:«ای خوم بافتُم. اُوردم سی شما»

عمو تویزه را از ننه مجید گرفت و گفت:«دِسِت درد نکنه ننی مجید. یادم باشه رفتنی ازی پیش[11] بدم سیت»

ننه مجید لبخند زد و گفت:«خو ای نیوردم پیش بوسونم»

غروب وقت رفتن عمو مقداری پیش به خالد داد و گفت:«بیَ عامو، با ننی مجید رو کن تا خونش. نمی تونه هم خروسکو ببره هم ای پیشا. »

ننه مجید زنبیلش را برداشت و راه افتاد و خالد هم پیش‌ها را برداشت و رفت به دنبالش. ابروهای درهم و قدم‌هایی که روی زمین کشیده می شد، نشان می داد که هیچ علاقه ای به همراهی زن ندارد و انگار فقط به خاطر عمویش با او می رود.

«او اخماتو وا کُ . میخوام یه چی نشونت بدم حظ کنی. خُدا بخواد شاید یه چییِی یادت اومِ.»

ننه مجید با شتاب قدم بر می داشت و هر چند قدم یک بار به عقب برمی‌گشت و می گفت دیگه راهی نمونده. انگار می ترسید خالد برود و او را پشت سرش نبیند.

به خانه‌ی ننه مجید در محله‌ای قدیمی رسیدند. خانه ای کوچک و ساده اما مرتب و تمیز. ایوان کوچکی جلوی اتاق ها بود که دو پله از زمین فاصله داشت. گوشه ی حیاط وسایل کار ننه مجید قرار گرفته بود. خالد نزدیک در ایستاده بود و اطراف را تماشا می‌کرد. ننه مجید به سمت لانه ی خروس رفت. طناب را از دستش جدا کرد. خروس را داخل لانه اش گذاشت و درش را بست و گفت:«ای جا سیت آشنا نی؟»

خالد شانه بالا انداخت و گفت:« نه »

بعد ننه رفت کنار حوض آبی کوچک وسط حیاط و دستانش را شست و به خالد گفت:« پُسرم بیو پیشا بذار او طرف دستات او بزن.»

خالد همان کار را کرد و دوباره کنار حوض ایستاد. ننه مجید گفت:« مییِی داخل یا رو سِکُنجه[12] می شینی؟»

«همین جو خشن[13]»

ننه مجید رفت توی اتاق و بعد چند لحظه برگشت.«می گم یادتن ای دمام کو  بوا[14]ی خدا بیامرزت بِرِی محرم سیت گرفته بید. سیلش کن. سیت نگه داشتُم .»

دمام را داد به خالد و با لبخند گفت:«او وقتا با ای که سنی نداشتی خش دمام می زدی، بُبات یادت داده بی. یه امتحانیش کو»

خالد ضربه‌هایی بی نظم به پوسته‌ی دمام زد و گفت:«بلد نیسم»

ننه مجید به صورت بی حالت خالد خیره شد. شاید دنبال شوق و احساسی بود تا بتواند به آن دل خوش کند و امیدوار باشد. اما هیچ چیزی عایدش نشد.

                                                                ***

آفتاب پهن شده بود بالای نخل ها و کارگران دست از کار کشیدند تا گلویی تازه کنند. خالد کنار عمویش در سایه‌ی کپر  نشست. یاد ننه مجید افتاد که می گفت بیشتر روزها می رود لب دریا و در سایه‌ی کپر کوچکی که آن‌جا ساخته، منتظر نشانی از پسرش می ماند. تکه‌ای هندوانه خورد و به عمویش گفت:«عامو. نمیفهمم سی‌چی امرو ننی مجید نیومَ؟»

«ها، مونم موندم.آخه ای چند روزی که ایجایی زودتر از همه میومد نخلسون.»

خالد چند لحظه فکر کرد و گفت:«نکنه چیش شده.»

عمو با صدای بلند خندید و گفت:«ها، تو خو محلش نمیدادی، خاطرخواش شدی؟ دِیت[15] بشنفِه جاش ننه گرفتی عاقت می کنه»

«خاطرخواه کجا بی عامو. دلم سیش میسوزه خیلی بی کسه.»

«خونه‌اش که بلدی برو سی کن چه خبره؟»

خالد که انگار منتظر همین حرف بود، از جا بلند شد و رفت به سمت خانه‌ی ننه مجید.

در خانه باز بود. یا اللهی گفت و وارد خانه شد. ننه مجید کنار حوض روی تکه چوبی نشسته بود و دست های خون آلودش از زانوهایش آویزان بود و هاج و واج به مقابلش نگاه می کرد. خروس سیاه کنار کاردی خونی در میان لکه ی بزرگی از خون  افتاده بود.

 «بیو خالد، بیو ای خروسکو بده شاطر سر کیچه[16] می برد سی یه ندار[17]»

 

[1] دهان

[2] جوجه سیاه

[3] نگاه کن

[4] بگذار

[5] بیرونش کنم

[6] لیوان

[7] بالای

[8] برادر

[9] فردا

[10] نوعی طبق سینی مانند که از برگ درخت نخل می بافند

[11] برگ درخت خرما در زبان محلی

[12] ایوان

[13] خوب است

[14] بابا

[15] مادرت

[16] کوچه

[17] نیازمند

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «رویایم را بنواز» نویسنده «راضیه سلیمی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692