• خانه
  • داستان
  • داستان «مرد جورابی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

داستان «مرد جورابی» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

آقابزرگ  خوابیده بود  وخروپف می کرد،گل بهار  هم بالای سرش ایستاده بودو او را صدا می زد.

آقا بزرگ بلند شید  ، بلند شید دیگه.کم کم سروکله ی بچه ها و خاله مانا پیدا میشه.

گوش های آقابزرگ کمی سنگین بود وخوابش هم سنگین تر .

گل بهار از اتاق بیرون آمد وتند تند به مرتب کردن سالن پرداخت. درهمین حین بود که صدای زنگ در خانه بلند شد. دینگ دینگ

گل بهار گفت: آقا بزرگ  دیدی گفتم ،بچه ها اومدن و شما م هنوز خوابی.آقا بزرگ ،آقا بزرگ....وای ازدست این خوشخوابی آقابزرگ.

سریع جورابهای خال خالیش  را که روی زمین افتاده بود، به داخل کمد انداخت ودرکمد را محکم بست ودکمه ی آیفون را زد.

آقا بزرگ که ازصدای درکمد بیدارشده بود ،در حالی که خمیازه می کشید،از اتاق بیرون آمد.

گل بهار بابا چی بود ؟

گل بهار گفت :هیچی ، بچه ها  اومدن آقا بزرگ .

آقا بزرگ رفت  تا  آبی به سر وصورت خودش بزند وبرگردد.

در این میان گل بهار همچنان سرگرم مرتب کردن سالن بود.

***

آقا بزرگ گفت: ببینم پس پوریا وپونه کجان ؟خاله کجاست ؟

گل بهار  (با تعجب) گفت :هان!!!!!!!!!!! به سرعت به سمت درب  ورودی حیاط دوید؛ اما کسی آنجا نبود!

گل بهارکه ماتش   برده بود.چند لحظه ی بعد خاله مانا را روبروی خودش دید.

خاله مانا باهمان لبخند همیشگی اش گفت : سلام گل بهارجونم ،صبحت بخیر.چطوری؟ درچرا بازه؟گل بهار را برانداز کرد.چیزی شده ؟خبری شده؟بلندگفت: آقا بزرگ چیزیش شده!؟

گل بهارکه  هنوزمتعجب بود گفت:  اوم ........نه چیزی نشده ،آقابزرگم همین جا ست.

خاله مانا نفس راحتی کشید وگفت :آخه مثل همیشه نیستی...........خب عیبی نداره.خانوم خانوما ،اجازه می دی بریم داخل؟

گل بهارگفت : ااا.....البته .بفرمایید .

خاله هم با خنده از کنار حوض عبور کردورفت داخل. آقا بزرگ حوله به دست ایستاده بود.

:سلام آقا بزرگ.صبح بخیر.

آقا بزرگ هم با مهربانی جواب داد :سلام به روی ماهت آقاجون.پس بچه ها کجان ؟

:الان دیگه پیداشون میشه.رفتن که از بستنی فروشی سر خیابون ،بستنی بخرن.

آقا بزرگ  باخنده گفت :ای بابا صبح اول وقت چه وقت بستنی خوردنه!

خاله گفت:چی بگم والا.راستی آقابزرگ در حیاط چرا باز بود؟

آقابزرگ نگاهی به گل بهارکه تازه وارد سالن شده بود، انداخت و

وگفت:گل بهار، بابا ،مگه نگفتی که  در و به روی بچه ها واکردی؟

گل بهار سرش را پایین انداخت.

خاله ابروهایش درهم گره خورد وگفت:گل بهار دروغ هم داشتیم؟آره؟؟؟

گل بهاربا ناراحتی گفت :خاله من هیچ وقت دروغ نمی گم.هیچ وقت.

 وگریه کنان به داخل اتاق رفت.

آقا بزرگ وخاله به هم نگاه کردند.

خاله گفت:معلومه اینجا چه خبره؟

آقا بزرگ سرش را تکان داد.

خاله به اتاق رفت وبه گلبهار گفت:چی شده گل بهارم؟

گل بهار اشکهایش را با پشت دستش پاک کرد.

راستش و بخوای خاله جون زنگ خونه که زده شد ،در و باز کردم. آخه فکر کردم  بچه ها پشت درن .اما ..........

:آهان یعنی قبل از اینکه در و بازکنی نپرسیدی کی پشت دره؟وهمین جوری در و باز کردی!چه کار اشتباهی!!!!!

آقا بزرگ که تازه وارد اتاق شده بود،گفت  : پس این طور.

گل بهار ناراحت گفت:معذرت می خوام .حواسم نبود.

خاله باخودش کمی فکر کردوگفت:

پس گل بهار، سریع برو ببین همه چی سر جاشه.

گل بهار با تعجب گفت :من.......

خاله خندیدوگفت :مگه گل بهار دیگه ای هم به غیر از تو اینجا هست؟

آقا بزرگ هم گفت:آره باباجون. منم یه نگاهی به این اطراف میندازم تا خیالمون  راحت بشه .

گل بهارمن ومنی کرد وگفت:آقا بزرگ یعنی شما میگی.......د.....د...دز.....

خاله انگار که حواسش به گلبهار نبود به آقا بزرگ گفت :آره ،فکر خوبیه.منم یه نگاهی به حیاط میندازم.

***چند دقیقه بعد

گل بهاربا موهای پریشان پیش خاله در حیاط رفت وگفت: فکر کنم  همه چی سر جاشه.

آقا بزرگ هم نفس نفس زنان گفت: اوه ، اوه ، اوه  .....ظاهرا که همه جا امن وامانه.

خاله هم با لبخند گفت:خب،خداروشکر .

چند دقیقه بعد بچه ها با هیاهو وارد شدند.

پونه وپوریا خودشان را در آغوش آقا بزرگ جا دادند.

پونه ی گفت:سلام، آقا بزرگ جونم.سلام گل بهار جونم.

پوریا کوچولو هم گفت :دلم براتون یه ذره شده بود!

آقابزرگ روی هر دوشان را بوسیدوگفت :سلام به روی ماهتون .دل من خیلی تندتند براتون تنگ می شه.

پونه با مهربانی گفت : گل بهارجونم ،دردت به جونم،چرا ناراحتی؟

خاله گفت :عزیز دلم .آخه می دونی  گل بهار ،امروز یه اشتباهی کرده.

بچه ها باهم گفتند:چه اشتباهی ؟!

آقا بزرگ هم با لبخند گفت :بهارجون ،ا نقدر که خوشحال بوده از اومدن شما .درو واکرده بدون اینکه بپرسه کی پشت دره.

پونه با تعجب نگاهی به گل بهار انداخت و گفت :یعنی دزد.. ؟

خاله پرید تو حرفش و گفت :ای بابا چی میگی پونه جون.

پوریا : وای حالا چیکار کنیم ؟

خاله :بسه ..بسه...ادامه ندید لطفا!

 

.

آقابزرگ درحالیکه می خندید ،گفت :خوب ببینم درسته که چیزی گم نشده اما کی زنگ  و زده ؟

گل بهار نفسش حبس شده بود،آرام گفت:وای......آقا بزرگ راست میگه .

خاله به فکر فرو رفت وگفت : درسته ،حرف آقابزرگ کاملا درسته.

بچه ها فریاد کشیدند.

خاله اخمهایش در هم رفت وگفت :بچه ها آروم باشید.اصلاجای  نگرانی نیست.

به نظرم ،بچه ها، بگردیم ببینیم می تونیم یه رد پا یا یه سر نخ پیدا کنیم .یه چیزی

که معلوم بشه کسی داخل این خونه اومده یانه.

بچه ها  گفتند:فکر خوبیه.قبوله.

بچه ها شروع به گشتن کردند.هرکسی طرفی می رفت.زیر درخت ،کنار باغچه وتوی اتاق و........

آقا بزرگ روبه خاله گفت  :خاله جون من که  خسته شدم.

بچه ها هم هیچ سرنخی پیدا نکردند.

خاله گفت :ببینم همه جا رو خوب گشتید؟

بچه ها بلند گفتند : بببببببله.

اما گل بهاریکدفعه یک چیزی یادش اومدوگفت :خاله یه جا مونده که من نگشتم.

خاله با تعجب گفت:کجا ؟

:کمد جورابا.

:خب بریم نگاه کنیم.

گل بهار فریاد کشید :واااااااااااااای .........!

خاله با نگرانی گفت :دیگه چی شده؟!

: جورابا ،جورابا.......هیچ کدوم از جورابا نیستن!

بچه ها با ترس بهم نگاه کردند وجیغ کشیدند.

خاله بلند گفت  :هییییییچ کدوم ؟!

گل بهارهم سرش را تکان داد.

خاله بلافاصله گفت :آقابزرگ  ،لطفا سریع آقای اورژانسی وخبرکن.

آقا بزرگ هم گفت  :به چشم بالام جان .الان تلفن می زنم.

درینگ درینگ))

آقابزرگ  با عجله گفت :آقای اورژانسی، دزد  اومده وهمممممه ی    جورابا  رو برده.

آقای اورژانسی ازپشت گوشی پرسید  :آدرس لطفا .

:خیابان زندگی کوچه مهر پلاک 3 خونه گلها.

چند لحظه بعد سر وکله ی ماشین آژیرداری پیدا شد.

آقای اورژانسی با سرعت داخل حیاط شد: سلام .....چه خبر شده ؟ اورژانسی درکوتاه ترین زما ن برای گرفتن دزد ها  در  خدمت شماست.

بچه ها باشنیدن کلمه  دزد دوباره  شروع کردن به فریادکشیدن.

خاله با دلهره گفت:سلام آقای اورژانسی. یکی ،دوساعت پیش ،یکی زنگ  درخونه رو زده وگل بهار بدون هیچ سئوالی در و باز کرده .حالا هم ،همه ی جورابا ناپدید شدن!بچه ها خیلی نگرانن .

خیلی آرام گفت: میگم نکنه هنوز این جا باشه.

آقای اورژانسی با لبخند گفت : پس این طور . تا من و دارید، نگران هیچ چیز نباشید.

آقای اورژانسی عینکش را به چشم زد،کفش آهنی خودرا به پا کرد،لباس ایمنی اش رانیز به تن کردوبا چراغ قوه اش همه جارا جستجو کرد.

***

:یافتم ،یافتم ،خودشه ،خوده خودشه.

این صدای آقای اورژانسی بود که از داخل انباری شنیده می شد.

بچه ها فریاد کشیدند.گل بهارچشمهایش را بست وپشت سر خاله قایم شد.بچه ها هم پشت سر آقابزرگ رفتند.

خاله من من کنان گفت:ک.....ک....ک....ک......کجاست؟

آقای اورژانسی درحالیکه می خندید از انتهای انباری بیرون آمد.  در دستش گوش یک آدم کوتاه قدوباریک بود. با یک لباس زرد خط خطی ویک شلوار گشاد راه راه ودوتا موی پرپشتی که از هر دوطرف سرش بسته شده ویک جوراب خال خالی که  روی سرش کشیده شده بود والبته یک عالمه جورابهای رنگ ووارنگ که  ازکیسه ایی که روی دوشش بود،بیرون زده بود.

همه با تعجب به آقای اورژانسی ودزد  نگاه کردند .وبعد .....همه با هم خندیدند.

خاله گفت :این دیگه چه جور دزدیه ؟!

آقای اورژانسی با آن صدای کلفتش گفت :ایشون معروفاً به مرد جورابی . مگه میشه جورابی جایی گم  بشه  و مرد جورابی اونجا نباشه .این آقا سابقه دارن و تا حالا هم فقط جوراب دزدیدن .

خاله و بچه ها قاه قاه خندیدند.

گل بهار که تا آن موقع چشمهایش بسته بود ،چشمهایش را باز کرد وگفت : آخ جون ،آقابزرگ جورابا پیدا شدن.

بچه ها با صدای گلبهار دوباره خندیدند.

آقای اورژانسی  نگاهی به مرد جورابی کرد وگفت  : حالا یه چند ماه دیگه که توی زندان موندی و حتی جورابای خودت رو هم ازت گرفتم ، شاااااااید متوجه بشی که دیگه کاری به جورابای دیگران نداشته باشی .

مرد جورابی : نه ........ نه ......... من جورابامو به کسی نمیدم .

آقای اورژانسی:چرا ....می دی....حتما می دی  .....

آقای اورژانسی روبه گل بهار کردو گفت :حواست وخیلی جمع کن .خطر همیشه در کمینه،با کمی دقت خطر واز خودتون وخانواده تون دور کنید.

گل بهار آرام گفت :باشه ،چشم.

پوریا به آقای اورژانسی گفت:من خیلی دوست دارم وقتی بزرگ شدم مثل شما یه آقا پلیس قوی بشم.

پونه هم تندی گفت:هرجا م کمک خواستی منم بهت کمک می کنم.

آقا ی اورژانسی با لبخند گفت:آفرین به شما ،بچه های دانا.خب ....من دیگه باید برم.

 آقای اورژانسی در حالی که همه خوشحال بودند، مرد جورابی را سوار ماشین آژیر دارش کرد و رفت .

آقا بزرگ روبه گلبهار کرد وگفت:عجب  داستانی شد امروز . گل بهار،بابا.

پونه هم گفت:اما خیلی خوب شد که امروز تونستیم  آقای اورژانسی  و ببینیم.

پوریا  کوچولو هم گفت:من که دیگه اصلا  از دزدا نمی ترسم.

خاله که دیگه آرام شده بود ،گفت:ما تا وقتی این پلیس های مهربون داریم والبته خدای بزرگ .نباید هم بترسیم.

گل بهارهم یک قول به همه دادوگفت :منم قول می دم که بیشتر مراقب باشم.

خاله گفت :آفرین گل بهار جونم.تجربه ی خیلی خوبی بود.

آقا بزرگ هم گفت: حال کی موافقه که بریم داخل  تا یه چایی خوشمزه براش دم کنم.

گل بهارسریع گفت : من که خیلی آماده ام.

پونه وپوریا گفتند: ما هم آماده ایم.حیف که بستنی هامون آب شد.

آقابزرگ خندید وگفت :خاله شما چطور ؟

خاله گفت :شما برید داخل .من می خوام یه کمی به اتفاقاتی که افتاد ،فکر کنم.

آقابزرگ :بسیار خوب.پس زود بیاید داخل .

وخاله با لبخندی سری تکان داد وبچه ها وآقا بزرگ ؛همگی داخل رفتند.             

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692