داستان «قرمز» نویسنده «نیلوفر مهرپرور»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

nillofar mehrparvar

با هرپاییزی که می‌رسد آهی از ته دل سر می‌دهم، چشمهایم را برای لحظه‌ای می‌بندم هرسال فصل خزان به خاطر می‌آورم آنچه به دست آورده‌ام به پشت گرمی تو بوده و هست.

یک روز سرد پاییزی از سالهای قبل را خوب به یاد می‌آورم. چکمه پلاستیکی براقی را که آوردی با فشار به پاهایم فروکردی. من ذوق زده دستهایم را به دور گردنت حلقه زدم، اما تو سردو خاموش با لبهای لرزان ترک خورده از جایت برخواستی به سرعت کیفت را روی دوشت آویزان کردی  و گفتی : ((زودباش بریم تا نرسیده !))

درب فلزی آبی و زنگ زده راهرو را که باز کردی سوز سرما، گونه‌ی نرم و لطیفم را به سان شلاقی نازک تَرَک داد هنوز سوزش آن زخم را در عمق وجودم حس می‌کنم.

دست‌های کوچکم را در دستهای زخمی و پینه بسته‌ایی که لحاف- تشک‌دوزی و کار در خانه همسایه‌ها به این روزش انداخته بود را فشردی.با نگاهی پرسشگرانه و مبهم به چهره‌ات خیره شدم. رنج و غصه را از خطوط صورت نحیف و زیبایت خواندم. با هق هقی پنهانی من را در پَسَت کشاندی. از هر کوچه، پس کوچه‌ای که رد می‌شدیم صدای نفس‌ها و تندی گام‌هایت بیشتر می‌شد. هرازگاهی کیف روی دوشت را که سر می‌خورد بر شانه‌ات جابه جا می‌کردی ونیم نگاهی به عقب می‌انداختی.

علیرغم هزاران سوال با ربط و بی ربط در ذهنم؛ غرق در شادی به دست آوردن چکمه‌ی براق جدیدم، مثل بادکنک متصل به نخی رها درباد؛ تقریبا" می‌دویدم که از تو عقب‌تر نمانم.

از خانه نمورو رنگ‌و‌رو رفته طبقه سوم یک بن‌بست باریک بیرون زدیم خانه‌ای که نه تنها امن نبود، بلکه شبیه کارزار جنگی تمام عیار، اشغالگرانه و تن‌به‌تن بود. همیشه رفت‌و‌آمد مردها و زنهای بدبو با دودی همیشگی در اتاق؛ که گاهی تو خم می شدی، با دستهایت دودها  را کنار می‌زدی وخودت را به من می‌رساندی و محکم در آغوشم می گرفتی و به آشپزخانه ی کنج حیاط پناه می دادی.

مردکِ خانه‌ی ما گلوله‌ایی آتشین از جنس سنگ بود. برعکس ظاهر لاغر- استخوانی و خمیده‌اش؛ صدایی گوش‌خراش و ترسناک داشت که یا نئشه بود یا خمار یا در حال بشکن زدن. هروقت خودم را در آغوشش می‌انداختم می‌گفت: (( نکبت باز خودش رو لوس کرد، برو دختره‌ی ورپریده!. ننش چی زاییده یکی لنگه‌ی خودش.

امان از .وقتی که سرکیف بود او  می‌گفت: ((بزرگی شی چی می شی. چه لعبتی بشی تـــــــــو ! شکل ننت توله....))

هیچ وقت سکوتت را درک نکردم؛ نشستن کنج اتاق و مچاله شدن زیر بار کتک و جویدن روسری که  کسی صدایت را نشنود. مگر آبروداری برای همسایه‌ها اینقدر ارزشمند بود که جانت اینگونه سیاه و کبود شود؟ مگر همسایه‌ها برایت چه می‌کردند جز نگاهی تحقیر‌آمیز به جز بعضی، که کمک حالمان بودند آن هم از روی ترحم! یادم هست شبی که سایه سیاه مردک با کمربندش روی سرم آوار شد فقط بخاطر اینکه دور منقل کثیفش کودکانه می‌کردم خودت را مثل چتری برمن باز کردی و ضربه شلاق‌ها به پشتت برخورد کرد.

همیشه از خودم می‌پرسیدم چرا ؟ اگر تو می‌خواستی و دماغ مردک را می‌گرفتی یا بانوک انگشتت تلنگری بر تن بی‌خاصیتش می‌زدی سه طبقه را سقوط آزاد تازمین طی می‌کرد و ما راحت می‌شدیم. حتی پندهای زن همسایه را هم نشنیدی که می‌گفت: (( دخترجون  طلاقتو بگیر برو پی زندگیت! تو خودت بچه سالی، دخترت کوچیکه بگذار سایه و حمایت پدری بالیاقت را حس کنه و خودت هم در نازو نعمت شوهرداریتو کن؛ اما تو با خجالت گُل فرش پاره را نگاه کردی و گفتی: ((شهلا خانم تو رو به خدا،معصیت داره اسم طلاق را نیار...))

سالها بعد که بزرگتر شدم مُهر طلاق را در شناسنامه‌ات خواندم. چه برسر اعتقاداتت آمد که اینگونه کوتاه آمدی؟

مدتهاست که خبری از کتک و زجر و اضطراب نیست. آپارتمان نقلی سفیدمان پر شده از گلهای شمعدانی و عطر گل محمدی.دیگر خبری از فرار و ترس از آدمهای بدبو، تهمت‌ها و شب مویه‌های تو نیست .تنها دود خانه ما اسپندی است که هرروز برایم دود می‌کنی.

برق چکمه قرمزم حواسم را پرت کرد این بار پایم در چاله‌ای افتاد که گِل آلود بود.بازویم رامحکم‌تر گرفتی و بلند کردی با یک حرکت به کوچه پهن منتهی به خیابان رسیدیم. گامها آهسته‌تر شد و کم‌کم صدای نفسهایت کم شد.با خیال راحت سوار اتوبوس شدیم.

بازهم هواسرد شده و باد شدید است اما نه مثل آن موقع که شلواری نخ‌نما برتنم؛ مردک من را پشت نرده‌های تراس می‌گذاشت تا بهانه تورا نگیرم و تو را نخواهم تا نبودنت را کوفت کشیدن‌هایشان نکنم. بالاخر روزی رسید که من را به بهای اندکی ‌فروخت و با بازارگرمی، به آن مردک چاق دندان طلا  وعده بزرگ شدنم و کارگری خانه‌اش را داد؛ اوهم سریع با یک بسته گَرد سفید که تازه آورده بود و چند اسکناس معامله شیرین‌اش را به پایان رساند. دونفری رفتند که برای ما لباس و خوراک بخرند که شب من را به خانه ی مرد چاق ببرند. مردک با دمش گردو می شکست برای بزم وعیاشی شبش. تنها در تراس جا مانده بودم، هوا خیلی سرد بود، تو مثل فرشته نجاتم رسیدی من را به اتاق بردی و با عجله چکمه‌های قرمز براق را به پایم کردی.

هنوز هم پاییزها سرد می‌شوند هنوز هم تو درجنگی تن به تن با زندگی به پیش می‌رانی. فقط با انگیزه زندگی و نفس کشیدن من.

همیشه ازمردک متنفر بودم اما تو به من آموختی و بارها تکرار کردی : (( هی میگی مردک اما اون خدابیامرز پدرت بود، هرچقدر پلید، اما اون تورو به من هدیه داد اون پدری بیچاره و مریض بود که دوسال بعد از رفتنمون با همون ذغال و آتش و گرد سفید در همون نادونی و گرفتاری به فنا رفت. خدایش بیامرزد)).

حالا او را به خاطر تو بخشیده‌ام.

مثل بیشتر روزها منتظر امدنت با نان داغ هستم.  روی پله نشسته‌ام؛ سازم را کوک می‌کنم شعر آزادی می‌خوانم تابیایی تا بخندی.

چشم‌هایم را تا جایی که میتوانم باز می‌کنم تا تورا بهترببنیم. اسطوره ی قهرمان من، حضور گرمت سردی و سوز پاییز را چقدر دلچسب و خاطره‌انگیز می‌کند چقدر پاییز دوست‌داشتنی است فصل رهایی، فصل آزادی، فصل عشق. و عاشق درست شبیه به تو مادر.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «قرمز» نویسنده «نیلوفر مهرپرور»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692