• خانه
  • داستان
  • داستان «به خدا دیره!» نویسنده «بنیامین نوری»

داستان «به خدا دیره!» نویسنده «بنیامین نوری»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

benyamin noori

وقتی از خواب بیدار شدم، دیدم دماغ پارسا خونی است و داریوش او را به دیوار چسبانده و زیر مشت و لگد گرفته است. فقط دو ثانیه زمان لازم بود تا مغزم واکنش نشان دهد، سریع رفتم و جلوی داریوش را گرفتم، راستش دیشبش فکر می کردم چنین صحنه‌ای را ببینم ولی نه به این شکل و شدت! از داریوش پرسیدم:«چته سگ شدی چرا؟»

داریوش گفت:«آره ... آره سگ شدم ... به خاطر این آشغال سگ شدم.»

پارسا روی زمین نشسته و به دیوار تکیه داده بود و داشت با دستش خون های دماغش را پاک می کرد. ازش پرسیدم:«چی شده پارسا ... این چشه؟»

جواب داد:«چه می دونم این حیوون چش شده!»

داریوش گفت:«حیوون تویی و هفت جد و آبادت ... مرتیکه من به شماها اعتماد کردم گذاشتم بیاین تو خونه ... اگه می دونستم که ...»

و دوباره چشم هایش قرمز شد و به سمت پارسا حمله کرد. سعی کردم جلویش را بگیرم ولی من را هم کنار زد و دوباره افتاد به جان پارسا. صورت پارسا شده بود دریای خون و پیراهنش نقش ساحلی را بازی می کرد که کمی از خون دریا به آن نفوذ کرده، این بار با لطافت داریوش را کنار نکشیدم و همین باعث شد بگوید:«هوووی ... تو که نمی دونی این چه غلطی کرده ... چرا جلوی من رو می گیری؟»

گفتم:«آره من نمی دونم ... بهم بگو ... بگو چی شده؟»

داریوش گفت:«صبح که از خواب پا شدم ... یه حسی هی بهم می گفت این نامرد یه غلطی کرده ... رفتم سراغ طلاهای مادرم ... دیدم هیچ کدوم نیستن ... به دوتا گوشواره هم رحم نکرده بود این بی شرف.»

پارسا گفت:«بی شرف خودتی ... چرا الکی تهمت می زنی؟»

داریوش گفت:«من الکی تهمت می زنم کثافت؟»

گفتم:«مگه نمی گی دیشب طلاها رو دزدیده؟»

داریوش گفت:«خب که چی؟»

گفتم:«پس چرا این الاغ هنوز سُر و مر وگنده اینجاس؟»

داریوش گفت:«منظورت چیه؟»

گفتم:«منظورم اینه اگه این دزد طلاهاست پس چرا همون دیشب فرار نکرده؟»

پارسا گفت:«ای خدا از دهنت بشنوه.»

داریوش گفت:«چون رفیقت باهوشه! ... آره عزیزم، دیشب من در خونه رو فقل کرده بودم ... راهی نداشته که بره! یعنی هر شبی که شما میومدین، من درها رو قفل می کنم.»

گفتم:«چرا شبای قبل دزدی نکرده؟»

داریوش گفت:«داشته اطلاعات جمع کرده.»

گفتم:«ای بابا ... مدرکی چیزی داری؟ تو وسایلش پیدا کردیش؟»

داریوش گفت:«نه تو وسایلاش نبود ... دیشب یکی رو خبر کرده از بالای دیوار براش انداخته طلاها رو.»

پارسا گفت:«پس چرا خودم نرفتم؟ ... چلاق که نیستم ... منم از بالای دیوار فرار می کردم دیگه.»

داریوش گفت:«احمق حفاظ روی دیوار گذاشتیم اندازه قَدِت برای همین چیزا دیگه ... بعدشم توی بیشعور خیلی به فکری ... می دونستی اگه فرار کنی، ما می فهمیم دزد خودتی ... موندی که بگی من دزد نیستم.»

پارسا گفت:«اصلاً از کجا معلوم؟ شاید خودت طلاها رو یه جا قایم کردی بعدش بندازی تقصیر من و سپهر تا یه پولی بهت بدیم.»

داریوش گفت:«هه هه ... خندیدیم ... مگه خُلم ... ببخشید دیشب هم بساط عرق با من بود ... هم خونه خالی با من بود ... هم ...»

پارسا حرفش را قطع کرد:«دیوونه! همه اینایی که گفتی حرف من رو تایید می کنه! هم بساط عرق رو به پا کردی هم خونه خالی رو تا ازشون یه چیزی گیرت بیاد ... وگرنه ما همیشه عرق رو دونگی حساب می کردیم!»

داریوش گفت:«عجب خریم من که یه بار خواستم به شما لطف کنم، باید مثل دفعه های قبل پولش رو از حلقومتون می کشیدم بیرون تا کیف کنید؟»

پارسا گفت:«والا من که این حرکت رو لطف نمی بینم ... اگه می خوای پول طلاها رو از من و سپهر بگیری، کور خوندی.»

داریوش گفت:«اصلاً کی با سپهر کار داره ... مشکل من با توی حیوونه نه سپهر.»

گفتم:«بچّه‌ها آروم باشین ... ما الان یک سال و نیمه رفیقیم، تا حالا اینجوری دعوا نکرده بودیم ... خجالت بکشید.»

پارسا گفت:«به این بی شعور بگو ... به این بگو.»

داریوش گفت:«سپهر تو من رو می شناسی ... می دونی همچین کاری که این نامرد میگه نمی کنم ...»

پارسا گفت:«اگه به حرفه که بفرما ... سپهر جان تو هم من رو می شناسی می دونی همچین کاری نمی کنم و ...»

نتوانستم خودم را آرام کنم، این بار فریاد کشیدم:«بسه دیگه!»

هر دو، ساکت شدند. اینکه هر دو به من اطمینان داشتند خیلی خوب بود ولی من چطور می توانستم طرف یکی را بگیرم؟ داریوش به حرف آمد:«وای بدبخت شدم ... پدر و مادرم رو بگو که تا ساعت چهار می رسند ... چه غلطی کنم خدایا؟»

پارسا پوزخندی زد و گفت:«آفرین ... عالی فیلم بازی می کنی ... یه سر به شهاب حسینی بزن، دوتا حرکت هم اون ازت یاد بگیره.»

داریوش گفت:«عه ... حالا که اینجوری شد هیچکس پاش رو از این خونه بیرون نمی ذاره تا طلاها پیدا شه.»

گفتم:«داریوش! تو که می دونی من باید ظهر برم بیمارستان سراغ مادرم.»

داریوش گفت:«همین که گفتم ... من یه کم هم به تو شک دارم سپهر خان.»

گفتم:«به به ... حالا خر بیار و باقالی بار کن.»

پارسا گفت:«دیدی ... دیدی ... این بی شعور می خواد از من و تو یه پولی گیرش بیاد.»

چند دقیقه هیچ کس چیزی نگفت. هر سه آرامتر شده بودیم. پارسا خواست دست شویی برود و دماغش را بشوید ولی من و داریوش نمی گذاشتیم، او هم توضیح داد که از پنجره‌ی کوچک دست شویی یک بچه‌ی چند ماهه به زور رد می شود چه برسد به او! من راضی نشدم ولی داریوش شد. پارسا با صورت شسته بیرون آمد و از داریوش پرسید:«تی-شرت تمیز داری؟» داریوش جواب داد:«برای دزد نه ولی برای رفیقم هست!» رفت و از اتاق یک تی-شرت سفید آورد و به او داد. بعد آمد کنار من روی مبل نشست. شکمم به صدا درآمد، از صبح هیچ چی نخورده بودیم. پارسا تی-شرت سفید را پوشید و گفت:«آقا داریوش، مگه نمیگی من شب طلاها به یکی از بالای در دادم.» داریوش سرش را به نشانه‌ی تایید تکان داد. پارسا ادامه داد:«پس باید چند روز دیگه به یه نون و نوایی برسم ... یه ماشینی، موتوری، خلاصه یه چیزی بگیرم دیگه! هر وقت این اتفاق افتاد تو بگو دزد منم.» داریوش که روی مبل نشسته بود، بلند شد و به سمت پارسا رفت، می خواستم به طرفش بروم ولی با دست نشان داد کاری‌ش ندارد، سپس گفت:«اون وقت اگه این طلاها رو نگه داشتی چند سال و بعدش رفتی ماشین خریدی یا به قول خودت موتور، اگه من همین حرف رو بهت بگم، نمیگی خودم کار کردم و پول کار خودم بوده؟»

سپهر گوشه‌ی سمت چپ لبش را به چشمش نزدیک کرد، بعد دست راستش را به پایش زد و گفت:«نه! اینجوری مسئله‌ی ما حل نمیشه.»

داریوش پرسید:«ببخشید چطوری؟»

پارسا گفت:«اینطوری که تو همش به من شک داری ... عذر می خوام ازت سپهر جون ولی از کجا معلوم که شما دزد نباشی.»

داریوش گفت:«زر زر نکن ... اون موقع هم که به سپهر گفتم بهش شک دارم، گُه زیادی خوردم! ... من به سپهر مثل چشمام اطمینان دارم.»

گفتم:«عذر می خوام! ولی هی من چیزی نمیگم تو هم همش دهنت وا میشه!»

پارسا گفت:«باشه پس انقدر اینجا می مونیم تا دزد پیدا شه! اصلاً تا طلاها پیدا نشه من یکی از جام تکون نمی خورم!» بعد رفت و روی مبل نشست. داریوش خنده‌ای کرد و به من نگاه کرد، با دستش پارسا را اشاره داد و گفت:«آقا رو نگاه ... من همینجا طلات می کنم ...» ناگهان گوشی‌ام زنگ خورد، سمیه بود، خواهرم، بدون سلام گفت:«بی مادر شدیم ... بدبخت شدیم ... بیچاره شدیم ... بی مادر شدیم.» گوشی از دستم افتاد، لرزش عجیبی در سر و دستهایم بوجود آمد. نفس هایم بریده بریده شده بودند. از حال رفتم. وقتی به هوش آمدم، داریوش و پارسا هر دو بالای سرم بودند، داریوش پرسید:«خوبی؟ ... یه چیزی بگو.» بغضم ترکید، کنارشان زدم و رفتم از سیفون دست شویی پلاستیک طلاها را برداشتم و روی میز گذاشتم. داریوش به حرف آمد:«س ... س ... سپهر تو ...» نگذاشتم حرفش تمام شود، سریع از خانه بیرون زدم. حتّی گوشیم را برنداشتم. آن روز حتّی داریوش دنبالم نیامد تا اگر گوشواره‌ای را با خودم برده باشم، پس بگیرد. در راه فحش می دادم به تمام بانک هایی که وام را برایمان زودتر ردیف نکردند تا بتوانیم مادرمان را عمل کنیم. همش می گفتند:«شش ماه دیگه درست میشه ... پنج ماه دیگه درست میشه.» و من و سمیه هم می گفتیم:«ما مادرمون یکماه دیگه باید عمل بشه .... به خدا دیره ....»

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «به خدا دیره!» نویسنده «بنیامین نوری»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692