کلاه خود خود را سر میکند سنگینی زره آهنی بدنش را به سمت پایین میکشد به هر حال سنی ازش گذشته است.
نگاه به زن پیرش میکند زن هم با نگاهی پر از شک و غم نگاهش را با نگاه پاسخ میدهد گویی بار آخر است.
گویی مرد قرار است برای تخت شاه بمیرد گویی پیر زن قرار است در پیری بیوه شود.
سخن زیاد است اما حرفی برای گفتن نیست.
مرد سرش را کمی به پایین میندازد و میگوید:«خدا نگهدار»
بغضی گنگ در گلویش است که خفهاش میکند نمیتواند چیزی دیگر بگوید.
سنگینی زره، پیر را آزار میداد اما دلیل ناتوانیش زره نیست بلکه ذهن پر از سوالش است چرا من برای نفع دیگری باید خودم را کشته و زن خمیدهام را بیوه کنم چرا پسران حاکم در بین لشکر نباید باشند در آن بین زمزمهای ذهن سرکشش را رام کرد.
«مبادا پسران حاکم در میدان هستند و من آنان راقضاوت میکنم»
پس سوار اسبش میشود خانه و کاشانه و همسر فرتوتش را نگاهی طولانی میکند گویی واقعاً بار آخر است زن با نگاهی پر از حسرت پیر را بدرقه میکند.
آن لحظه پیر فکر میکند اگر فرزندی داشت شاید اینطور هاج و واج نمیماند در افکار غوطه ور است تا به سیاۀ لشکر میرسد مردم پیر را فردی شجاع و منصف میدانن
تنی چند به پیر سلام میکنند و اَحوالش را جویا میشوند
پیر مات مبهوت به طور نا خوداگاه فقط جواب سلامشان را میدهد از اسب پیاده میشود.
از کنار دستی که جوانی بد قواره و زمخت است حضور پسران شاه رو جویا میشود.
جوان گفت: نه، نیامده اند شاهزاده که در جنگ شرکت نمیکنند جنگ، جنگ کار ما است.
این جمله جوان افکار پیر را متشنجتر میکند جوان باز ادامه داد: تازه شنیدم پسرانش را فرستاده در کاخ اصلی و خودش هم آماده رفتن است تا در صورتی که ما شکست خوردیم وی بگریزد.
پیر دیگر تصمیمش را میگیرد از جنگ فرار بکند اگر ما ببازیم حاکم فرار میکند به کاخ اصلی اگر هم پیروز شویم حاکم باز بر تخت ریاست مینشیند و پسران ترسویش هم باز برمیگردند چه به من میرسد؟؟
زنم را بیوه کنم!!!
آری همین است بایداز جنگ فرار کنم ناگهان فکری افکار مسلم پیر را شک دار میکندپیر کلنجاری با خود میرود اگر فرار کنم راجبم چه میگویند دیگر کسی به من احترام نمیزارد امّا ماندن اوج احمق بودن است ولی مردم مرا شجاع میدانند جانم که مهمتر است آری جانم مهمتر است پیر بالخره بعد از کلنجاری کوتاه تصمیم به فرار کردن میکند.
به بهانه نوشیدن آب تعدادی از مزاحمهای کنجکاو را دک میکند سوار اسب میشود و به سرعت به سمت خانه روانه میشود تعدادی از لشکریان به جان دوستی پیر پوزخندی میزنند و زمزمهای بین لشکریان میافتاد.
پیر به خانه میرسد زن با تعجب پیر را نگاه میکند در میان من و من کردن زن پیر میگوید: ما بمیریم آنان بهره ببرند زن آرامش عجیبی در خود احساس میکند گویی آب بروی آتش ریختهاند پیر مشغول جمع کردن وسایل میشود زن با صدایی لرزان میپرسد: کجا قصد عزم داری پیر با لبخند تلخی میگوید «میرویم به مقصد شاه»■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا