• خانه
  • داستان
  • داستان «خواستگار مامان» نویسنده «بهناز بدرزاده»/ اختصاصی چوک

داستان «خواستگار مامان» نویسنده «بهناز بدرزاده»/ اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

behnaz badrzadeh

بابا که عرق روی پیشانی‌اش نشسته بود به مامان می‌گفت: 《توی کمد رختخواب‌ها رو هم نگاه کنیم؛ پریشب خاله‌ات که اینجا موندن توی اتاق مامان پری خوابید؛ شاید اونجا لای رختخوابش افتاده.》؛ مامان رنگ صورتش قرمز شده بود؛ دو نفری کمد رختخواب‌ها را می‌ریختند روی زمین؛

مامان همیشه به من می‌گفت: 《 بچۀ خوب بعد از این‌که بازیش تموم شد باید اسباب بازی‌هایش رو جمع کنه؛ همه چیز را مثل ما آدم بزرگ‌ها باید سرجایش بذاری.》؛ من بعد از این‌که بازیم تمام می‌شود حتماً لگوها را توی باکس خودشان می‌گذارم که زیر پا نروند؛ یک‌بار که من و مامان پری پازل درست می‌کردیم؛ او بدون دمپایی آمده بود اتاقم؛ بعد از این‌که یک مزرعه درست کردیم حواسمان نبود که پازل‌ها را جمع کنیم؛ یک درخت که روی زمین افتاده بود توی کف پایش فرو رفت و وقتی می‌خواست آن را در بیاورد گیر کرده بود توی پایش که خیلی خون آمد و مامان کف پای مامان پری را بخیه زد از آن روز من اسباب بازی‌هایم حتی "بتمن" و "سوپرمن" را روی زمین نمی‌اندازم و حتماً سرجای‌شان در کمد می‌گذارم اما نمی‌دانم چرا مامان به بابا نمی‌گوید:

《هر چیزی را باید سرجایش بذاری؟》؛ بابا از بیرون که می‌آید وقتی کفشش را درآورد جوراب‌هایش را همه جا می‌اندازد؛ یک‌بار که با دوست‌هایش فوتبال بازی کرده بود بعد از این‌که برگشت خانه؛ لباسش را که عرقی بود درآورد و رفت حمام کند؛ پیراهنش که یک‌ورش تو بود و یک‌ورش بیرون روی مبل هال افتاده بود و یک جورابش گم شده بود که من کنار لیوانی که مامان برایش شربت درست کرده بود روی میز آشپزخانه پیدا کردم.

مامان پری، موهای سفیدش را بسته بود و با پیراهن آبی که تنش کرده بود خوشگل شده بود؛ اصلاً مثل مامان و بابا عصبانی و گیج نبود؛ فقط گفت:《 دندون من، امروز گم شده؛ شما می‌گین پریشب؟ بعد از نهار مسواک زدم و گذاشتم‌شون توی کاسه‌شون؛ من هنوز عقلم خوب کار می‌کنه؛ جای دندون‌های من توی کاسۀ دستشویی اتاقمه؛ لای رختخواب‌ها کی دندون‌شو می‌اندازه؟》؛ بابا که صدایش یک‌جوری شده بود؛ گفت: 《 اگر یک درصد فکر می‌کردم این اتفاق بیفته؛ برای شما دو دست دندون می‌گرفتم؛ راستش فکرش رو هم نمی‌کردم دندون‌تون، درست امروز گم به شه.》؛ مامان پری وقتی خواست صحبت کند؛ دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت و گفت: 《 پسرم لابد قسمت نبود که آشنا بشیم؛ بعدم کی دندون مصنوعی اضافی داره؟ توی سن من؛ بیشتر دوستام هنوز دندونای خودشون رو دارن؛ من به خاطر دیابتم دندونام لق می‌شدن و می‌افتادن؛ باز خدا رو شکر که الان حالم خیلی خوبه و قندم کنترل شده.》بعد لبخند زد و دوباره گفت:

《 من به اصرار شما قرار بود فقط ببینم‌شون؛ هیچ قولی نداده بودم؛ بی‌دندون مگه می‌شه آدم آشنا به شه؟ تا دندونا ساخته به شن هم اووووه!》؛ بعد به مبل تکیه داد و نفس بلندی کشید.

بابا احمد که روی مبل نشسته بود و داشت چایی‌اش را می‌ریخت توی نعلبکی به بابا گفت: 《 جوهر خودکارت خشک شده؛ یک خودکار بده جدولم نصفه مونده.》؛ بابا گفت: 《 بابا جان نوکرتم؛ بذار این دندون پیدا به شه برات یه جعبه خودکار می‌خرم.》؛ مامان پری از روی کاناپه بلند شد و از پله‌ها رفت بالا وقتی برگشت؛ داشت سر خودکارش را فشار می‌داد که نوکش بالا و پایین می‌شد؛ یادم آمد که بابا همیشه به من می‌گفت این کار را نکنم؛ فنر خودکار خراب می‌شود؛ مامان پری خودکار را دراز کرد سمت بابا احمد و گفت:

《 بفرمایین احمد آقا؛ این دوتا الان بمب هم بیفته وسط اتاق حالی‌شون نمی‌شه!》؛ بابا احمد صاف نشست و دو تا دستش را دراز کرد که خودکار را بگیرد؛ سرش را یک‌کم جلو داد.

بابا دکتر بچه‌ها بود و مامان هم پرستار بود؛ بعضی روزها اگر مامان پری نبود که وقتی از پیش دبستانی می‌آمدم خانه پیشش بمانم من را می‌بردند بیمارستان که با مامان می‌رفتم جایی‌که چند تا از دوست‌های مامانم بودند؛ می‌نشستند و از توی بلندگو بعضی وقت‌ها حرف می‌زدند اما اجازه نمی‌دادند که من توی بلندگو حرف بزنم؛ به من شکلات یا پاستیل می‌دادند؛ پیششان می‌نشستم و برای‌شان نقاشی می‌کشیدم؛ بیشتر عکس خودشان را می‌کشیدم اما نمی‌دانم چرا وقتی خاله سیما که چاق بود را بزرگتر از همۀ دوست‌های مامان کشیدم ناراحت شد البته بقیه خندیدند؛ موقع برگشتن به خانه مامان خیلی زیاد دعوایم کرد؛ بابا پرید وسط حرف مامان و بهش گفت: 《ببخشید عزیزم حرف‌تو قطع می‌کنم اما اجازه می‌دی منم یکم حرف بزنم؟》؛ مامان که صدایش می‌لرزید و فقط جیغ زده بود؛ حرفی نزد اما سرش را تکان داد؛ بابا از توی اینه نگاهم کرد و گفت: 《 پسرم، کار خوبی نکردی که عکس خاله رو کشیدی.》؛ گفتم: 《مگه خودتون نمی‌گین خوب نقاشی می‌کنم و شاید سال دیگه برام معلم نقاشی بگیرین؟》؛ بابا جواب داد: 《 نقاشیت خیلی خوبه؛ برات معلم نقاشی هم می‌گیرم اما آدم بزرگ‌ها دوست ندارن که ایراداشون رو بهشون بگی.》؛ گفتم؛ 《 بابا اما اون خاله که ایرادی نداشت فقط از همه چاق‌تر بود

ولی از همه مهربون‌تر بود شاید همۀ آدمایی که چاقن؛ مهربونن مثل "بابا نوئل" توی کارتون "کلاوس" که من و مامان پری با هم دیدیم؛ من به خاله هم گفتم اما دیگه با من قهر کرده بود.》؛ بابا خیلی شدید سرفه کرد؛ مامان هم از پنجره بیرون را نگاه می‌کرد؛ نخواست بگذارد من ببینم که می‌خندد.

عمو ایرج دوست بابا که دکتر قلب بچه‌ها بود؛ پدرش دکتر بود و آمریکا زندگی می‌کرد؛ عمو ایرج همیشه به بابا می‌گفت:《 پدرش تنهاست و دوست نداره که برگرده ایران و عمو هم دوست نداره از ایران بره پیش باباش که تنها نباشه.》 اما عجیب بود که بابا و مامان خیلی دوست داشتند بریم آمریکا و می‌گفتند: 《اجازه نمی‌دن بریم.》؛ همیشه فکر می‌کردم مگر می‌شود جایی اجازه ندهند که آدم برود؟ مگر عید ما نرفته بودیم لندن؟

چند شب قبل بابا که برگشت خانه با خودش کیک شکلاتی آورده بود؛ خوشحال بود و می‌خندید؛ به مامان پری گفت: 《دکتر افشار اومده ایران؛ می‌خواد ازدواج کنه؛ منم بی‌تعارف شما رو معرفی کردم البته گویا خانم دکتر حکمت که قبلاً بیمارستان بوده و چند ساله بازنشسته شده و فامیل ناهید هست رو هم قراره ببینن اما شما کجا و اون کجا؟ کسی که شما رو به بینه؛ زن دیگه‌ای رو نگاه نمی‌کنه.》؛ مامان پری اخم کرد؛ بعد گفت: 《 من توی خونه مزاحم‌تونم؟》؛ بابا ناراحت شد و مامان پری را بغل کرد و بوسید و گفت:《 شما مادر منین این حرفا چیه؟ من فقط می‌گم که دکتر افشار آدم خوبیه و شما سال‌هاست که بعد از این‌که پدر رفتن تنها زندگی کردین.》؛ البته من می‌دونستم که بابا سعید جایی نرفته و مثل مامان مهین رفته پیش خدا؛ مامان مهین، مامان بابا بود که اصلاً من ندیدمش؛ بابا خودش هم خیلی کوچک بود که مامان مهین از پیش‌شان رفت؛ بابا همیشه می‌گفت: 《 بابا احمد نذاشت که بفهمم مادر ندارم؛ وقتی بچه بودم بهترین هم‌بازیم بود تا الان که بهترین رفیقمه و همۀ حرف‌هامو با حوصله گوش می‌ده و راهنماییم می‌کنه.》

 مامان پری خودش به هم گفته بود: «خدا، آدم‌ها رو خیلی دوست داره و بعد از این‌که زندگی‌شون تموم شد می‌بردشون پیش خودش یک‌جای دور؛ اون‌وقت اون‌ها از بین نرفتن فقط ما نمی‌تونیم ببینیم‌شون اما اون‌ها ما رو می‌بینن..»

این‌قدر مامان و بابا از این‌که بابای عمو ایرج چقدر آدم خوبی هست صحبت کردند که مامان پری گفت: 《 باشه بابا، می‌بینمش.》

چند روز قبل بابا احمد از شیراز آمده بود پیش ما؛ من بابا احمد را خیلی دوست دارم؛ سبیل بابا احمد خیلی خوشگل است و گوشۀ آن را مثل "پوآرو" بالا می‌دهد؛ یک خانۀ بزرگ پر از گل و درخت دارد که همیشه منتظر وقتی هستم که نوبت مرخصی مامان و بابا بشود و برویم شیراز و توی باغ، بابا احمد چشم بگذارد که من قایم شوم و او دنبالم بگردد؛ وقتی تابستان می‌رویم شیراز، بابا احمد بغلم می‌کند که از روی درخت‌ها میوه بچینم و در سبدی که مامان پری برای‌مان می‌آورد بیندازم؛ مامان و بابا هم یک سبد برمی‌دارند و با هم میوه می‌چینند؛ بابا احمد، من را پارک می‌برد؛ با من لگو بازی می‌کند و پازلِ بزرگ برایم درست می‌کند؛ برایم کتاب می‌خرد و می‌خواند و قصۀ قدیم‌ها را تعریف می‌کند و آلبوم عکس‌های قدیمی بابا و عکس‌های خودش که وقتی جوان بود؛ خلبان بود را به ما نشان می‌دهد.

بابا احمد هم مثل مامان پری بهترین دوست من است؛ بابا وقتی از بیمارستان یا مطب می‌آید خانه، بیشتر با مامان حرف می‌زنند و می‌خندند و وقتی من می‌گویم بیا سرخپوست بازی کنیم برایم کارتون می‌گذارد تا نگاه کنم اما مامان پری با چادر نمازش برایم چادر سرخپوستی درست می‌کند و برای روی سرمان هم پرهای خوشگل آبی و سبز که مال طاووس است؛ گرفته و به سرمان سنجاق‌شان می‌زند؛ من رئیس قبیله هستم و مامان پری هم سرخپوستی است که از افراد من است؛ بابا احمد این دفعه که از شیراز آمد؛ برایمان کلاه‌های سرخپوستی آورد که خیلی ذوق کردم و چون دو تا بود یکی را که پرهایش بلندتر بود من به سرم گذاشتم و یکی را بابا احمد، پرهای طاووس را هم مامان پری با سنجاق زد روی سرش؛ بابا احمد هم با ملافۀ اتاق خواب، یک چادر دیگر برای‌مان درست کرد؛ مامان و بابا وقتی که ما بازی می‌کردیم؛ تخته نرد بازی می‌کردند البته بابا احمد که می‌آمد خانۀ ما، بابا بیشتر با او بازی می‌کرد و من کنار میز روی زمین می‌نشستم و نگاه‌شان می‌کردم؛ خیلی وقت‌ها هر دو می‌گفتند: 《فقط "جفت شش"》؛ اما من هرچه نگاه می‌کردم نمی‌فهمیدم "جفت شش" یعنی چه و به چه دردی می‌خورد؟

آن شب که بابا در بارۀ پدر عمو ایرج حرف زد؛ بابا احمد وقت شام گفت: 《 خوابم میاد و خسته هستم و گرسنه نیستم؛ نمی‌خوام روی دلم سنگین به شه》؛ اولین باری بود که بعد از شام با من بازی نمی‌کرد؛ قرار بود با مامان پری روی میز نهارخوری پازل درست کنیم و بعدش بابا احمد برایم قصۀ "ماهی سیاه کوچولو" را که خیلی دوست دارم بخواند اما فقط سرم را بوسید و شب به خیر گفت و رفت اتاقش.

مامان پری توی دانشگاه درس می‌داد؛ من را با خودش چند بار برده بود اتاقش و اجازه داده بود که کشوهای میزش را باز کنم و با کاغذهای رنگی که توی یک ظرف روی میزش بود یک عالم قایق و قورباغه برایم درست کرد؛ مامان پری من را به یک کتابخانۀ بزرگ می‌برد و کمکم می‌کرد کتاب انتخاب کنم؛ وقتی هوا گرم می‌شود و استخر را آب می‌اندازیم؛ عصرها با هم می‌رویم شنا و توپ بازی می‌کنیم؛ وقتی کیک می‌پزد اجازه می‌دهد من هم کمکش کنم؛ روی کیک‌ها را کرم شکلاتی یا خامه با میوه‌هایی که مامان پری قاچ می‌کرد؛ می‌زنم و ته ظرفی که توی آن خامه بود را با انگشت لیس می‌زنم؛ مامان می‌گوید: 《ته ظرف را نباید لیس زد.》

بابا داشت با لیفم که شکل سر "شیر شاه" بود گردنم را کف‌مالی می‌کرد؛ غلغلکم گرفت و خندیدم و از زیر دستش فرار کردم؛ بابا هم خندید و گفت: 《 بابا جون بذار تمیزت کنم و زودتر بریم بیرون؛ امشب عمو ایرج و ناهید جون و بابای عمو ایرج میان اینجا که با مامان پری آشنا به شن.》؛ با این‌که غلغلکم می‌آمد؛ اجازه دادم که لیفم بزند؛ کف‌ها شکل حباب‌های ریز و درشت شده بودند؛ از بابا پرسیدم:«مامان پری اگه با بابای عمو ایرج عروسی کنه؛ خونه‌شون نزدیک ما می‌شه؟》؛ بابا دوش را گرفت روی من و با دستش کف‌های روی صورتم را پاک کرد؛ بعد گفت: 《 نه پسرم؛ مامان پری می‌ره آمریکا؛ ما نمی‌تونیم ببینمش؛ یکم بگذره ما هم می‌ریم اونجا زندگی کنیم!》؛ ناراحت شدم؛ گریه کردم؛ بابا گفت: 《مگه مرد گریه می‌کنه؟》

ناهار مامان، لوبیا پلو پخته بود که خیلی دوست داشتم اما اصلاً گرسنه‌ام نبود؛ قاشقم را می‌کشیدم روی گل‌های قرمز بشقاب؛ مامان پرسید: 《تو که لوبیا پلو دوست داری؛ چرا نمی‌خوری؟》؛ گفتم:

《 گرسنه‌ام نیست.》؛ مامان روی میز خم شد و دستش را گذاشت روی پیشانی‌ام؛ بعد گفت: 《 تب که نداری؛ جاییت درد می‌کنه؟》؛ خواستم بگویم که نمی‌خواهم مامان پری برود آمریکا اما ترسیدم گریه کنم و بابا و مامان بگویند: 《مگه مرد گریه می‌کنه؟》

بابا احمد هم خیلی کم غذا خورد و گفت: 《 صبحانه خیلی خوردم و اشتها ندارم.》 وقتی مامان بشقاب‌ها را جمع می‌کرد که چای بریزد؛ بابا احمد گفت: 《 سرم درد می‌کنه و می‌رم اتاقم دراز بکشم.》

چشم‌های بابا احمد از پشت شیشۀ عینکش قرمز بود؛ وقتی رفته بود حمام، کف رفته بود توی چشمش؛ مامان هم یک‌بار شامپو توی حمام رفته بود توی چشم‌هایش و قرمزشان کرده بود که مجبور شد دکتر برود و چشم‌هایش را چند روز قطره می‌ریخت.

بعد از نهار همه رفتیم دراز کشیدیم؛ بابا می‌گفت: «دیشب کشیک بودیم؛ بخوابیم که وقتی شب عمو ایرج و باباش میان اینجا خسته نباشیم.》؛ وقتی مامان پری می‌رفت اتاقش گفتم: «منم می‌شه اتاق شما بخوابم؟》؛ دستش را لای موهایم کرد و بهم‌شان ریخت و گفت: 《چرا نمی‌شه عزیزم؟》؛ روی تختش دراز کشیدم؛ می‌دانستم که مامان پری همیشه قبل از خواب دستشویی می‌رود؛ وقتی دراز کشید؛ دیدم دندان‌هایش را درآورده؛ کتاب " دخترک کبریت فروش" را دادم که برایم بخواند.

سر و صدای بلندی، من را از خواب بیدار کرد؛ مامان و بابا فقط در بارۀ دندان مامان پری حرف می‌زدند؛ اتاق مامان پری به هم ریخته بود؛ با همان شورت که خوابیده بودم؛ پابرهنه از پله‌ها آمدم پایین؛ بابا و مامان تمام کوسن‌ها و تشکچه‌های روی مبل‌ها را جابجا می‌کردند؛ بابا احمد داشت چای‌اش را می‌ریخت توی نعلبکی که بخورد؛ مامان پری در قندانی که روی آن پروانه بود را باز کرد و گرفت جلوی بابا احمد؛ بابا احمد لبخند زد و یک پولکی برداشت و تشکر کرد؛ مامان پری هم با دهان بسته لبخند زد.

لب‌های بابا می‌لرزید؛ نشسته بود روی صندلی راحتی روبروی تلویزیون؛ مامان لیوان آب را داد به دستش؛ لیوان را گذاشت روی میز و نفس بلندی کشید؛ بعد به مامان گفت: 《موبایلم رو میاری برام؟》؛ مامان گفت: 《می‌خوای بازم بگردیم؟》؛ بابا سرش را عقب انداخت؛ مامان از کاناپۀ قهوه‌ای بلند شد و رفت گوشی بابا را از اتاق خواب‌شان آورد؛ بابا به عمو ایرج زنگ زد؛ اولش یک‌کم حرف زدند اما بعد بابا گفت: 《 ایرج از دکتر افشار معذرت بخواه؛ ما نظرمون عوض شده؛ مامان پری تصمیم نداره ازدواج کنه؛ می‌دونم که وقت‌شون کمه و ناهید قرار گذاشته که خانم دکتر حکمت رو هم ببینن؛ این حرف‌ها چیه داداش؟ لابد قسمت نبوده. تو مثل داداشمی؛ سلام به ناهید و دکتر برسون.》

خودم را توی بغل مامان پری ول کرده بودم؛ سرم را چسباندم به سینه‌اش؛ چقدر خوب بود که مامان پری جایی نمی‌رفت و تا همیشه پیشم می‌ماند.

نگاهم به بابا احمد افتاد؛ داشت لبخند می‌زد و با انگشت‌هایش روی دستۀ مبل می‌زد.

بابا با ناراحتی خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد؛ مامان که بالای سر بابا ایستاده بود دستش را گذاشت روی شانۀ بابا؛ بعد مامان پری کنترل تلویزیون را از روی میز برداشت و روشنش کرد؛ همه تلویزیون نگاه کردند؛ مامان پری درِ گوشم گفت: 《الان دیگه می‌تونی بری اونی که توی قوطی چای گذاشتی رو برداری؛ بذاری سرجاش.》بی‌صدا بلند شدم و رفتم آشپزخانه؛ در قوطی چای را باز کردم؛ دندان‌های مامان پری را از توی آن درآوردم؛ چشم‌هایم را بستم و بردم کنار صورتم، دندان‌های مامان پری به صورتم می‌خورد و بوی چای می‌آمد؛ سنگینی دستی را روی شانه‌ام احساس کردم؛ چشم‌هایم را باز کردم؛ بابا احمد به من چشمک زد بعد با هم خندیدیم و انگشت‌مان را با هم روی لب‌های‌مان گذاشتیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «خواستگار مامان» نویسنده «بهناز بدرزاده»/ اختصاصی چوک

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692