داستان «فانوس» نویسنده «شراره حسینی چمنی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

sharareh hoseini

یک

-الو

میثاق

الو

ما رفتیم

باهام تماس بگیر. منتظرم

دو.

سلام میثاق جان، خوبی؟ -

بله رسیدیم -

باشه، مواظب باش، با احتیاط رانندگی کن. -

سه.

دو ساعتی هست که رسیدیم

فردا مراسم روز چهلم هست،  همه خسته ایم

هنوز  کلی کار هست که باید انجام بدیم

چقد دوست دارم بشینم اینجا و به دریاچه نگاه کنم.

فارغ از همه چیز

بیشتر از خستگی  کار و شلوغی، دلم از این حجم از غصه گرفته

چقد زود چهل روز گذشت

چهار.

-زیبا،زیبا

بیا اینجا

-بله چی شده؟

-زیبا ببین افروز رو. خب یه چیزی بهش بگو

بگو دست از این کارا برداره

بگو فکر آبروی ما هم باشه

بگو این مسخره بازیا رو تموم کنه

بگو اینقد ما رو عصبانی نکنه

-خب باشه، اجازه بده مهرداد، مگه چی شده؟

نگاه میکنم، افروز ایستاده گوشه ی هال، فانوس خیلی کوچکی هم توی دستش هست

نمیدونم چرا مینا، مهرداد و بقیه فکر میکنن من میتونم افروز رو مجاب کنم

نمیتونم

حوصله ی داد و فریاد مهرداد و غرغر مینا رو ندارم

افروز رو نگاه میکنم، با التماس

ظاهرا که کارگر افتاده نگاهم

آروم میره سمت اتاق، دلم پر از غصه میشه

حالا تا خود صبح کنج اتاق کز میکنه. آروم اشک میریزه

همیشه همینجوری بود

همیشه حرفش رو با اشکاش میزنه

چقد اشک داره این دختر، من که فقط موقع غصه ها  دیدمش و همیشه هم

اشک ریزون

پنج.

هوا خیلی سرد شده، آب سردتر

دستام بی حس شدن

شستن میوه ها تموم شد بالاخره

دستام رو میکنم توی جیب شلوارم

حالا سرما دویده تو پاهام

شش.

ساعت از نیمه گذشته

میثاق هنوز نیومده

مثل همیشه نفر آخری هست که میاد

نشستم روی دیوار حیاط، خوبه که کوتاهه، میتونم بشینم روش، دقیق زیر شاخه ی گردو

گردو هم  درخت عجیبیه، این موقع ها فقط اون بالا بالاهاش چن تا دونه گردو هست، رنگ برگاش هم نصف  و نیمه زرد شدن

یعنی که پاییزه،این وقتا آدما فقط واسه یه مناسبتی یا مراسمی دور هم جمع میشن

برعکسش تابستون هست

یه عاللمه گردو رو شاخه هاش هست حتی  بیشتراز برگاش

برگاش هم سبز سبز

حرف هم واسه گفتن بسیار

منتظرم

میثاق دیگه باید برسه

سرم درد میکنه. چشمم رو میبندم و تکیه میدم به دیوار

نور چراغ ماشینش میخوره تو چشام

صداش رو میشنوم:درو باز کن

از روی دیوارکوتاه حیاط میپرم پایبن

در رو باز میکنم

-چقد دیر کردی.

-آره کار داشتم دیر راه افتادم

-برو استراحت کن

فردا خیلی کار داریم

-افروز کجاست؟

-تو اتاقه

-نرفت قبرستون؟

-میخاست بره، ولی نرفت دیگه

شام هم نخورده

هفت.

کاش زودتر صبح بشه

هشت.

امروز چقد سخت بود

گریه و ناله

چطور این همه غصه رو تاب آوردم

عجیب همه دلتنگ بودن

ماهرخ مهربون بود، خوب بود، صمیمی بود

همه ی ما رو دوست داشت

درخت گردو رو هم خودش کاشت

میگفت من که بچه ندارم، فردا روزی بمیرم هیچ نشانه ای ازم نیست

این درخت بمونه یادگار روزای نبودنم

عجیب بود

تنها بود

همیشه همه ی چراغا رو روشن میکرد

حتی وقت خواب هم چراغ آشپزخونه رو خاموش نمیکرد

از تاریکی ترس داشت

نه.

صدای عصبانی میثاق میاد

-باز شروع نکن افروز

آبرومون رو بردی

بزار زمین اون فانوس رو

برو وسایلت رو جمع کن همین الان بر میگردیم

بازهم سکوت

باز هم اشک

دست افروز رو میگیرم و محکم میکشم

نمیدونم کجا

ولی میزنم بیرون

افروز دنبالم کشیده میشه

میرم و میرم

تند و تند

حالا از روستا گذشتم، از زیر باغ ها هم

درختای انارهم پاییزی شدن

از باغ ها رد میشیم

همه جا بیابان شده،درختا کمتر شدن.حالا سنگا بیشتر به چشم میان

تا حالا متوجه این تغییرات  نشده بودم اگرچه بیشتر روزای زندگی م همینجا گذشت

درخت بلوط مثل همیشه تنها

تمام زمین های اطراف پر از بلوط هست، ولی این زمین فقط همین یه دونه درخت رو داره، درست وسطش

-بیا افروز

بیا بشین عزیزم

بیا ببینم چی شده

-زیبا

-بله

-میشه لطفا کمک کنی امشب هم فانوس رو ببرم

دیشب نرفتم

حتما چشم انتظارم هست

اگه ترسیده باشه چی؟

تو نمیدونی، یعنی هیشکی نمیدونه، از تاریکی میترسید

خیلی میترسید

گوشیش رو از توی جیبش در میاره و میگه گوش کن

صدی ماهرخ رو میشنوم

دارن با هم حرف میزن

افروز میگه ماهرخ از همه صدا ضبط کردم، تو هم هر چی دوست داری  بگو

میخام اینو داشته باشم یادگاری

صدای ماهرخ رو میشنوم که میگه:

وقتی مردم یه فانوسی چراغی چیزی بزارین سر قبرم

من از تاریکی میترسم

مخصوصا وقتی تنها باشم

حرفی نداشتم

ته دلم میگفتم کاش منم یه افروز داشتم

شبا برام فانوس می آورد

خونه باید نور داشته باشه،روشن باشه

حتی اگه گور باشه.

بغلش میکنم، محکم،

-باشه عزیزم، باشه

ده.

هوا تاریک شده

بر میگردیم خونه.

میثاق ایستاده توی ایوان

دستاش توی جیب شلوارش هست

معلومه ناراحته

-کجا بودین؟

-با افروز رفتیم  قدم بزنیم

به افروز نگاه میکنم.فانوس بدست از خونه میاد بیرون

درست پشت سر میثاق

میثاق بر میگرده و نگاهش میکنه

قبل از اینکه چیزی بگه من شروع میکنم حرف زدن

-ببین میثاق منم با افروز موافقم

کار بدی نیست

اصلا هم مهم نیست بقیه چی میگن

تو خودت هم همیشه از تاریکی گریزون بودی، نبودی؟

-اما من

-تو چی میثاق؟ تو نگران چی هستی؟

آدما حتی وقتی که نیستن، وقتی که مرده باشن ، دوست دارن وجود داشته باشن

اینجوری ماهرخ هم آرامش داره

ببین عزیزم نور  علامت شادی و زندگی هست

حتی برای مرده ها

تو یادت نمیاد

این پایین پر از مورد بود، همیشه سبز بودن

یه عطر تلخ دلچسبی هم داشتن، اونایی که خیلی از مرگ عزیز هاشون غصه داشتن هر هفته یه دسته مورد میبردن آویزون میکردن سر قبرشون

هر کی رد میشد میفهمید یکی به این قبر اومده

مورد هم یه  نوع نور بود

فقط رنگش سبز بود، همین

بزار افروز خوشحال باشه

یازده.

-ببین من مشکلی ندارم

گور بابای من

ولی خب حق دارن مینا و بقیه

مردم مسخره شون میکنن

افروز که بچه نیست

دانشگاه رفته، خانم دکتر هست

میدونی رحیم چی میگفت؟

هفته ی قبل بهم زنگ زد، از دست افروز شاکی بود

میگفت افروز اومده پیشم و گفته میخاد واسه قبر کابل برق ببره تا لامپ داشته باشه

آخه میشه؟

بخدا افروز دیوونه شده.

دوازده.

از بچگی هر وقت کسی میمرد و میرفتیم قبرستون همیشه نفر آخری بودم که از قبرستون بر میگشتم

بچه بودم  دیگه، حس میکردم اگه بمونم اونجا اونی که مرده دیگه نمیترسه

ولی بزرگتر که شدم  متوجه شدم اونا واسه همیشه تنها شدن

خیلی میترسیدم

فکر اینکه دور از همه و یه جای تاریک باشم منو به وحشت می انداخت

هیچوقت شبا به قبرستون نگاه نکردم

مواظب بودم نگاهم به اون سمت نباشه

سیزده.

با افروز اومدیم قبرستون

چیزی به تاریک شدن هوا نمونده

افروز فانوس رو میزاره بالای قبر

-افروز ؟

-جانم

-قول میدی برای منم فانوس بیاری؟

دیدگاه‌ها   

#1 عبدالغفار فرهادی باج 1399-09-15 17:41
آفرین به افروز، این روزا آدم با وفا کم گیر میاد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «فانوس» نویسنده «شراره حسینی چمنی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692