• خانه
  • داستان
  • داستان «مادر با من حرف بزن» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

داستان «مادر با من حرف بزن» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

marjan babamohamadi

در جنگل سبز ،زرافه ایی کوچک با قد خیلی بلندی  بود به نام پتی که دوست وهم بازی قهوه ایی ؛خرس کوچولوی قهوه ایی رنگ بود.

چند روزی بود که  مادرپتی  سخت بیمار شده بود .

قهوه ایی هم  دو سه روزی بود که خبری از پتی نداشت .تصمیم گرفت که بعداز خوردن صبحانه به دیدن پتی برود.

وقتی به نزدیکی خانه ی پتی رسید ،بلند گفت:پتی ،پتی جونم .....کجایی؟خیلی دلم برات تنگ شده.کجایی؟

پتی باشنیدن صدای دوستش قهوه ایی  سریع از خانه بیرون آمد.

قهوه ای نگاهی به پتی انداخت وگفت: چیزی  شده؟چرا اخمات توهمه ؟

پتی ساکت ماند.قهوه ایی کمی جلوتر آمدوگفت :میای بریم کنار رودخونه بازی کنیم؟خیلی خوش می گذره!

پتی سرش را تکان داد وگفت :نه ، نمیام .

_ آخه چرا نمیای؟!

اشک در چشمهایش حلقه زد وگفت :مادرم خیلی مریضه .زیاد سرفه می کنه وغذاهم نمی خوره.

نمی دونم چیکار کنم؟خیلی میترسم........

قهوه ایی  از شندیدن این موضوع خیلی ناراحت شد وبعد گفت :من به مادرم میگم بیاد وبراش سوپ درست کنه اینجوری  

حال مادرت  زوده زود خوب میشه....حالا بخند........بخند دیگه!

پتی سرش راپایین انداخت وآهسته آهسته به خانه برگشت.

***

شب شده بود و همه ی حیوانات جنگل غیر از خفاش پیر دانا به خواب نازرفته بودند؛ اماپتی که هر شب موقع خواب

عادت داشت با قصه های شیرین مادرش به خواب رود،سرگردان بود وخوابش نمی برد.مادر همچنان سرفه می کرد.

اونیزآرام آرام گریه می کرد.

ناگهان فکری به سرش زد .بیرون رفت و یکی از قصه هایی را که خیلی دوست داشت ،برای تک  درخت بلند نزدیک

خانه شان که اغلب زیر آن بازی می کرد ، تعریف کرد.

در آخر،همان لالایی همیشگی  مادرش :

لالا لالا گل لاله    عزیز من نمی خوابه

لالا لالا گل پسته    شده اون خسته ی خسته

لالا لالا گل پونه    گلم تنها نمی مونه.

خواند واشک ریخت.

ستاره ها بدون اینکه اومتوجه بشود در آسمان بالای سرپتی حلقه زده بودند .آنها از شنیدن  قصه ی قشنگ اولذت می بردند.کمی آن طرف تر،

تکه ابر کوچکی با شنیدن لالایی ، بغض کرده بود وگریه می کرد.

از آن شب به بعد دیگر هرشب ،کار پتی،ستاره هاو تکه ابرکوچولو این شده بود. تا  اینکه یک شب ماه مهربان که این اتفاقات

را از نزدیک می دید با خود فکری کرد.

پس همه ی ستاره ها وابر کوچولو رایکجا جمع کردوگفت:بهتره که  فکری به حال این زرافه ی کوچولو کنیم .

ببینم کسی می دونه این زرافه کوچولو چرااین قدر غمگینه؟

همه سرشان را پایین انداختند.انگار کسی به این موضوع فکر نکرده بود.

ستاره ایی گفت :خب ،شاید تنهاست.

ماه مهربان گفت :البته که احساس تنهایی می کنه!!!!!!

یکی دیگر از ستاره ها گفت :خب ،ما تو آسمونیم و زرافه کوچولو روی زمین !چه کاری از دست ما برمیاد؟!

همه گفتند: ستاره ی دنباله داردرست میگه . کاری از دست ما برنمیاد؟

یکدفعه ابرکوچولوکه اشکهای درشتش رابادستهایش پاک می کرد به یاد باد افتاد وگفت :هوهو خان قوی هست و

دانا. می تونیم از ش کمک  بگیریم!

ماه مهربان باتعجب گفت : آخه چطوری ؟!.......

***

آن شب باد تندی می وزید،ابرکوچولو یکدفعه  به یاد زرافه افتاد وتمام ماجرا را برای هوهو خان تعریف کرد .

او نیز  به دقت به  همه ی ماجرا گوش کرد و رفت .هوهو خان خفاش دانا را مدتها بود که می شناخت.خوب می دانست که

او کتابهای زیادی خوانده وبسیار عاقل است .پس به سرعت خودش را به لانه ی خفاش پیر که بالای بلندترین درخت جنگل

بود ،رساندودر زد.

بعداز سلام واحوالپرسی وخوش وبش

هوهو خان  گفت: خفاش پیر، توداناترین پرنده ی جنگل سبز  هستی ،حیوانات جنگل سبز ازت انتظار دارن که بیشتر، حواست به اونها  باشه ودر مواقع لزوم به کمک حیواناتجنگل بیای!

خفاش پیراخم هایش را در هم کشید و گفت :مگه چه کسی نیاز به کمک داره؟

 هوهو خان گفت :مادر زرافه کوچولوچندروزه که  سخت بیماره .از تو می خوام که بهشون  کمک کنی.

خفاش دانا هم سرش را تکان داد.

هوهو خان گفت :وقته رفتنه .هنوز باید به خیلی جاها سربزنم.

پس خداحافظی کردورفت.

***

شب بعد ،شب آرامی بود.طبق معمول  هر شب ،پتی قصه ایی گفت ونوبت به لالایی وگریه ی ابرکوچولورسید.

بعداز گریه ی ابرکوچولو بود که حیوانات از پشت بوته ها ودرخت ها بیرون آمدند .دور پتی حلقه زدندواورا تشویق کردند.

پتی با خودش گفت :حیوانات جنگل این موقع ،اینجا چکار می کنن.

در همین زمان فیل کوچولو گفت:میشه هرشب بیام اینجا ، برام قصه ولالایی بگی تا منم بهتر خوابم ببره .آخه می دونی مادرم انقدر خسته میشه که شبا اصلا حوصله ی قصه گفتن نداره!

خرگوش کوچولو هم بالا وپایین پریدوگفت :خواهش می کنم .خواهش می کنم قبول کن دیگه .منم خیلی خیلی قصه دوست دارم .

پتی لبخندی زد.

در همین حین بود که خفاش دانا به همراه مادر زرافه کوچولو آرام آرام از خانه بیرون آمدند.

مادر با صدای ضعیفی به پتی  گفت: عزیزم قبول کن!

پتی با شنیدن صدای مهربان اما ضعیف مادر    برگشت .درسته مادر مهربانش بود . خود خودش بود.پس به سمت او دوید.اورا محکم بغل  کردوبوسید .اشک ریخت واشک ریخت واشک ریخت.

_مادر.... چقدر خوبه که  می تونی روی پاهات بایستی!

مادر لبخند نرم وآرامی  زد.

خفاش دانا به آرامی گفت: اگر مادرت چند روز دیگه هم استراحت کنه وداروهاش وبه موقع بخوره حتما

حتما خوب میشه پسرم.تو هم قول بده، خوبه خوب ازش مراقبت کنی.

پتی از خوشحالی نمی دانست چه کار کند!چرخید وگریه کردوخندید.اوخدا رابارها وبارها به خاطر سلامتی مادرش شکر کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «مادر با من حرف بزن» نویسنده «مرجان بابامحمدی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692