• خانه
  • داستان
  • داستان «انگشتان مظنون» نويسنده «سيروس شيخ رباط»

داستان «انگشتان مظنون» نويسنده «سيروس شيخ رباط»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

siroos sheikh robat

در تراس دفتر كارم بودم و به کارگر رنگ‌زنی نگاه می‌کردم که ميله‌هاي آهنی حفاظم را رنگ می‌زد. حفاظی که روز پيش نصب شده بود و قرار است از این به بعد امنیت دفتر کارم را بیشتر کند که البته نوش‌دارويي بعد از مرگ سهراب است چون دزد وارد دفتر کارم شده و آنچه را که می‌توانست با خود برده بود.

     ماجرای سرقت به دو هفته پیش برمی‌گردد. صبح آن روزی که طبق معمول کلید را در قفل چرخاندم و در را باز کردم. به محض ورود به دفتر، متوجه انبوهی از کاغذها و پاکت‌های ریخته روی زمین شدم. دقیقه اول گیج و منگ بودم و عجیب اینکه خنده‌ام گرفته بود. به خودم که آمدم تمام فضای آپارتمان دفتر کارم را از زیر نظر گذراندم. همه کامپیوترهای دفتر، به سرقت رفته بود. دستگاه‌هایی که غیر از ارزش مادی‌شان، گنجینه‌ای از سال‌ها کار کارشناسی و نقشه‌های ارزشمند در آنها قرار داشت.

    تا قبل از آن روزی که خودم مال‌باخته شوم وقتی اخبار دزدی از دیگران را می‌شنیدم با جملات این‌چنین دوستان را دلداری می‌دادم: «ای بابا، تا می‌زنه بزنه به مال. جونت سلامت رفیق.»  یا: «باید می‌بخشیدی و نکردی حالا این‌طور جبران کردی.»  یا: «ببین کجا کار اشتباهی کردی که تاوون دادی.»  اما الان که این بلا سر خودم آمده است اگر کسی بخواهد این‌طور دلداری‌ام بدهد با واکنش تلخ من روبرو خواهد شد. وقتی آدمی زخمی از روزگار می‌خورد بعضی از حرف‌ها می‌تواند مثل نمک روی زخم باشد.

    با 110 تماس گرفتم و موضوع را اطلاع دادم. پليس اولی که آمد گزارش سرقت را نوشت و پرسید: «مطمئن هستید در ورودی قفل بوده؟»

«بله.بله. فکر می‌کنم نه ببخشید مطمئنم در قفل بوده.»

«به كسي هم مظنون هستي؟»

 «مثلا كي؟»

«وقتی جرمی اتقاق میفته، همه مي‌تونن مظنون باشن.»

    به چه کسی می‌توانستم مظنون باشم. لابد مي‌بايست بين نزديكان و همكارانم کسی را انتخاب می‌کردم.

    پلیس اولی به من گفت که دوباره با کلانتری تماس بگیرم تا پلیس دیگری را برای انگشت‌نگاری به دفتر کارم بفرستند. بعد از تماسم، پلیس دوم آمد و تعدادی از پاکت‌ها و کاغذهای ریخته شده آنجا را برای انگشت‌نگاری به کلانتری برد. از او پرسیدم: «تا حالا تونستید از انگشت‌نگاری مجرم رو پیدا کنید؟»

 پلیس گفت: «اثر انگشت، هویت همه آدم‌ها رو نشون می‌ده و یکی از راه‌های شناسایی مجرمینه.»

    به اداره آگاهي رفتم. وارد سالن نسبتاٌ بزرگی با دیوارهای سفیدرنگ و بی روح شدم که دو سمت آن، میز چیده شده بود و دو گلدان بزرگ با گل‌های پژمرده حسن‌یوسف در دیوار میانی آن قرار داشت. من و جمعی از مال‌باختگان وسط سالن ایستاده و منتظر نوبت‌مان بودیم. هر یک از آن‌ها ماجرای خودش را برای دیگران بازگو می‌کرد: «هر چی توی سی سال جمع کردیم تو یه شب رفت. همه طلاهامون رو دزدیدند. طلاهایی که مهم‌تر از ارزش مادی‌شون، یادآور سی سال خاطرات خوش زندگی‌مون بودن.»    دیگری می‌گفت: «فکر کنم دزد من مکانیک بوده چون با خونه کاری نداشت مستقیم رفت تو انباری و هر چی ابزار داشتم با خودش برد.»  و یکی دیگر از آنها می‌گفت: «دزد من چرخ نیاز داشته چون کاری به ماشین و وسایل توی اون نداشت و فقط چرخ‌های ماشین رو با خودش برده.»   وهرکدام ماجرای خودش را شرح می‌داد.

  شماره پرونده‌ام را به فردی دادم که لباس شخصی بر تن داشت و او را جناب سرهنگ می‌نامیدند. از ایشان که پرونده‌ام را مطالعه می‌کرد پرسیدم: «جناب سرهنگ، از انگشت نگاری جوابی نیومد؟»

   «جوابش اومده، اماچیزی مشخص نشد. مجرم باید خیلی تازه‌کار باشه که اثر انگشت خودش رو جا بذاره.»

   «جناب سرهنگ، دزد چطور وارد دفترم شده؟ چون واحدم كاملا قفل بوده و باز هم نشده.»

    ايشان با تبسمي گفت: «حتما دفتر كارتون طبقه دومه و بدون حفاظ؟»

    «بله.»

   «خب ديگه.»

     «جناب سرهنگ، چطور تونستند کامپیوترها رو از تراس ببرن بیرون؟»

    «همون‌طور که اومدن تو. دزدان حرفه‌ای برای انجام کارشون نقشه دارن.»

    در سرمای تراس و با فنجان قهوه در دست به پارك کنار دفتر کارم نگاه مي‌كردم. ديدن آدم‌ها و درختان و پرندگان و باران و هرچيز دیگری که از پشت اين ميله‌های آهنی دیده می‌شود دیگر قشنگ نيست. مالباخته‌اي شده‌ام كه مالم را برده‌اند و خودم را هم در بند كرده‌ام. به ساختمان‌های پشت پارک نگاه می‌کردم. تقریبا همه طبقات اول حفاظ آهنی داشتند اما بعضی از طبقات دوم را می‌شد دید که بدون حفاظ بودند و در بعضی از ساختمان‌های دیگر هم، حفاظ همین‌طور بالاتر رفته و به طبقات سوم و چهارم و بالاتر رسیده بود.

    ذهنم درگیر حرف پلیس بود که وقتی جرمی اتفاق می‌افتد همه می‌توانند مظنون باشند. به آدم‌هایی که در پارک بودند نگاه می‌کردم. مرد و زنی را می‌دیدم که قدم می‌زدند، نیم‌نگاهی به من می‌کردند و قهقهه خنده سر می‌دادند. حتما به ریش من می‌خندیدند. مرد دکه‌دار گوشه پارک که همیشه نگاهش به سمت دفتر ما بود. شاید آمار ساعات خالی بودن دفتر ما را همین مرد دکه‌دار به دزدها داده باشد و آن سه جوان بیکار که همه روز‌های خدا روی نیمکت وسط پارک نشسته بودند و به دفتر کارم زل می‌زدند. در نگاهم همه مظنون به نظر می‌آمدند. براستی چه کسی می‌تواند مظنون اصلی این اتفاق باشد؟

روی یکی از صندلی‌های تراس نشستم و خودم را مشغول خواندن اخبار کردم. مرد رنگ‌زن که کارش تمام شده بود و وسایلش را جمع می‌کرد با نگاهی مرموزانه و لبخندی گفت: «وضع کارتون چطوره مهندس؟»

 «به کار و بار شما که البته نمی‌رسه.»

«آخه این روزها خیلی از شرکت‌ها رو می‌بینم که دارن تعطیل می‌شن.»

«الان که خودت داری اوضاع‌مون رو می‌بینی. دزد اومده و هر چی رو که داشتیم با خودش برده.»

«می‌دونی مهندس، هر جا دزدی میشه ما رو می‌خوان که براشون حفاظ نصب کنیم. چون یکی از راه‌های ورود دزدها از همین راه تراسه. اما می‌خواستم خدمت‌تون عرض کنم دزد شما از راه تراس نیومده.»

«از کجا اینقدر مطمئنی؟ یعنی شما بیشتر از پلیس‌ها می‌دونی؟»

«من بیست ساله که کارم همینه. این شاخه‌های باریک درخت که تا تراس‌تون بالا اومده رو ببینید. یکی‌شون هم نشکسته. دزد نمی‌تونه از راه تراس اومده باشه بالا. به هر حال خودتون بهتر می‌دونید.»

مرد رنگ‌زن کارش را تمام کرد و رفت. در را پشت سرش بستم و به تراس برگشتم. به سمت حفاظ آهنی رفتم و یکی از میله‌ها را در دستم گرفتم و از سلول ساختگی خود، با تعجب به شاخه‌های نازک درخت نگاه کردم. از حالت لزج تماس دستم با میله‌ حفاظ، یادم آمد تازه رنگ خورده‌اند و نباید به آنها دست می‌زدم. دستم را که از روی حفاظ برداشتم متوجه اثر پنج انگشت دستم روی میله‌ تازه رنگ‌خورده شدم. با عجله به سمت قوطی رنگ باقی مانده مرد رنگ‌زن رفتم. برس را در دست گرفتم و در آن فروبردم و اثر به جا مانده تک‌تک انگشتان دستم را که بر روی حفاظ آهنی به جا مانده بود با رنگ سفید پوشاندم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «انگشتان مظنون» نويسنده «سيروس شيخ رباط»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692