• خانه
  • داستان
  • داستان «برف سیاه» نویسنده مسعود یوسفی خوبده»

داستان «برف سیاه» نویسنده مسعود یوسفی خوبده»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

masood yosefi khoobdeh

معلوم نبود این وانت لکنته  را  از کجا پیدا کرده . وقتی بهم  زنگ زد و گفت بیا  به  سمت خانه ما ،  فهمیدم  که بوی دردسر می آید .  من  هیچ وقت نمی توانستم به او  نه بگویم، شاید بخاطر سپیده   بود. احساس می کردم  خودش  دیگر همه چیز  را   فهمیده است ، اما سعی می کند که  به روی خود نیاورد.

ماشین به شدت میلرزید. و از پنجره نیمه باز آن باد سردی همراه با دانه های  ریز برف به صورتم میخورد. کمی با پنجره کلنجار  رفتم  ولی فایده ای نداشت. چند مشت محکم به در ماشین زدم.  گفتم یخ زدم این بالا نمیره؟

گفت : امروز که گرفتمش سالم بود. نمی دونم چش شده. یکم از این مشکلات کوچیک داره. اما موتوری سالمه.

_معلومه! حالا چطور شد یهو وانت خریدی. مغازه چی شد؟

_مجبور شدم. بازار  دیگه خوابیده بود. این طلب کار ها هم که  تا در مغازه رو باز میکردم اونجا  صف می بستن. دیروز مغازه رو کلا با همه جنس هاش دادم رفت،  بیشترش رو به طلبکار ها دادم. یه مقدارشم این وانت شد . مابقی طلب رو  هم با همین وانت کار میکنم در میارم.

داشبورد ماشین را باز کردم  و از داخل آن  یک تکه نایلون برداشتم و سعی کردم به هر صورتی که شده مانع  ورود باد سرد به داخل بشوم. در تاریکی خیابان به پیش میرفتیم،در حالی که چراغ سمت راست ماشین مدام قطع و وصل می شد و دیگر خبری از نور خانه های کنار خیابان و چراغ های روشنایی  هم نبود.

_حالا چی می شد فردا می رفتی؟ صبح رو که خدا از آدم نگرفته.

_فردا باید یه مسیر دیگه برم. امشب بار اول بود گفتم  تو هم باشی. ولی دیگه از فردا خودم میرم. ببخش دردسر بهت دادم . کاری که نداشتی ؟ ایشالله عروسیت جبران میکنم.

_حالا چرا اینقدر بد مسیر . اونم با این ماشین؟

_کسی حاضر نبود بار رو ببره.یارو گفت این رو ببر فردا هم یه بار دیگه بهت میدم. گفت هفته ای حداقل سه تا بار بهت میدم، عالی میشه؟ نه؟ چند تام اینور  اونور میگیرم. اگه کار خوب بود این وانت رو میدم یه وانت تر تمیز تر می گیرم. اصلا اگه خدا بخواد آژانس بار بری میزنم برای خودم. تو هم دوست داشتی  بعد میتونی بیای پیش من کار کنی. تا کی هر روز صبح میخوای بری تو اون شرکت لعنتی  برای این و اون کارگری کنی؟ هرچی پول جمع کردی  با پول باز خرید خودت شریکی سه چهار تا وانت میخریم .میدیم دست راننده .یکی  رو هم خودمون بر میداریم. میزنیم تو کار باور کن یک ساله در آمدمون اونقدری میشه که به این روز ها میخندیم.

حالا دیگر چراغ سمت راست کاملا خاموش شده بود. گفتم چراغشم سوخت.

_همه رو فردا غروب برگشتنی درست میکنم.

امشب هرجور شده باید برگردیم.من فقط گفتم یکی دو ساعت دیر میکنم . این دفعه دیگه هیچ بهانه ای هم برای غیبت ندارم.تا حالا سه چهار بار فقط بخاطر تو مجبور شدم   تعهد بدم.  

_خیالت جمع الان ماشین سنگینه  مجبورم آروم برم. یک دو میرسیم  پیش  طرف بار رو که خالی کردیم یه کله  پر گاز بر میگردیم. اینطوری نگاه نکن سالاره ، جاده رو میکنه . آخرش  چهار یا پنج صبح داخل شهریم، یه حلیم هم مهمون من. بعد میرسونمت دم شرکت. خداییش فکر نمیکردم بیایی. مرامت رو نشون دادی. میدونی چقدر تنهام. الانم با این وضعیت. بخدا بعدا جبران میکنم.  حالا به سپیده  گفتم یکم اوضاع آروم شد یه  شب شام  درست کنه . دور هم باشیم. دلم برای اون روز ها تنگ شده. نمی دونم چی شد یهو اینطوری شد. هر کاری هم میکنم  سر و تهش رو به هم بیارم نمیشه. یه فامیل درست حسابی هم که  نداریم پشتمون باشه. از بابا مونم که فقط  بدهی و سه چهار تا درد بی درمون بهم رسیده. دکتر گفته فکر و خیال برات مثل سم میمونه. حرص و جوش نباید بخوری اما مگه میشه؟

_مگه باهاش آشتی کردی؟

_با کی ؟

_با سپیده دیگه. بعد اون زد وخورد چطوری روت شد  تو صورتش نگاه کنی؟

_ بابا چیزی نشده بود که . یه دعوای مختصر زن و شوهری بود.

_آره  .مختصر و مفید !.

 بلند بلند خندید. حالا بجز صدای حرکت چرخ ها در برف آبه های خیابان چیز دیگری به گوش نمی رسید.کمی جلوتر  به سرعت گیر کوچکی رسیدیم.  خواست که به آرامی از روی آن رد بشود که ماشین به هن هن افتاد. و با هر حرکت ماشین  سر ها مان به طرز خنده داری عقب و جلو میرفت. ماشین چند متری جلوتر از حرکت ایستاد. دانه های برف آرام بر روی شیشه می نشست . و با هر حرکت برف پاک کن خط سپیدی ایجاد میشد که به آرامی به کناری رانده می شد. دو سه باری پشت سر هم استارت زد  ماشین چند جهش کوچک انجام داد و باز در سر جای خود بی حرکت ایستاد.

گفتم بزار برم بیرون هل بدم  اینطوری روشن نمیشه.

 کمی هل دادم اما بی فایده بود . ماشین به سختی حرکت می کرد. دست هایم  از شدت  سرما قرمز شده بود ، جلوی دهانم گرفتم و سعی کردم کمی گرمشان کنم. گفتم این با هل  من  روشن نمیشه. اصلا اینقدر بارش سنگینه نمیشه هلش داد توی این برف. کاپوت رو بزن بالا.

خودش نیز از ماشین پیاده شد.

من که چیزی از ماشین سر در نمیارم. اینم شانس ماست؟الان بار فردا رو چه کنم؟

_گوشی رو در بیار یکم داخل رو ببینم .بلکه یه کاری بشه کرد.

نگاهی به باطری انداختم . گفتم یه استارت بزن. فایده ای نداشت من هم چیزی از ماشین سر در نمی آوردم.

گفتم حالا  امشب ثروت مند نمی شدی چی میشد؟

لطفا متلک نزن. حالا کاریه که شده من چه کنم .برو کنار خودم درستش میکنم. مگه سر و ته ماشین چی داره؟ اصلا شاید بنزین تموم کرده باشه فکر کنم عقب یه باک بنزین باشه. نهایت زنگ میزنم یکی برای تعمیر بیاد.

_توی این بیابون آدم زنده مگه پیدا میشه؟

سردم شده بود. داخل کفشم پر از آب شده بود . سر انگشتانم  کمی بی حس شده بود. نگاهی به اطراف انداختم . هیچ نور چراغی مشخص نبود. ته مانده رد ماشین قبلی  را نیز برف پوشانده بود. دوباره به داخل ماشین رفتم. صدای کلنجار با در پوش باک بنزین را می شنیدم. چند دقیقه بعد در ماشین  را باز کرد .  و دوباره استارت زد . اما فایده ای نداشت. بدون اینکه حرفی بزند سرش را بر روی فرمان گذاشت.  دیگر سرما را در تمام تنم احساس میکردم. برف پاک کن آرام به چپ و راست میرفت.  در نوک انگشتان پاهایم گرمای لذت بخشی را احساس کردم. برف آرام میبارید. تمام شیشه سپید شده بود و برف پاک کن از حرکت ایستاده بود، و ما در تاریکی  فرو میرفتیم. گرما ی دلبخشی را در تمام تنم احساس میکردم.

حالا بی اختیار گریه میکرد.

من به تنهایی سپیده  فکر می کردم.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692