• خانه
  • داستان
  • داستان «آناکارنینا با کفش‌های قرمز» نویسنده «ندا پیش یار»

داستان «آناکارنینا با کفش‌های قرمز» نویسنده «ندا پیش یار»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

neda pishyarبا امشب، درست یک هفته می‌شود که صدای پاهایشان را می شنوم اگر چه سعی می‌کنند آرام و ظریف با پاهای نازک کوچکشان قدم بردارند ولی من به محض اینکه شروع می‌کنند به راه رفتن، در هر وضعیتی که باشم، گوش‌هایم تیز می‌شود.

ابتدا با نوک انگشت چند قدم بر می‌دارند درست مثل بالرینی که بخواهد پاهای باریک و استخوانیش را گرم کند، بعد خیلی نرم و آهسته این پا و آن پا می‌کنند و ناگهان صدای رژه منظمی، فضای اتاق را پر می‌کند.

اولین بار که متوجه حضورشان شدم، صبح یک روز گرم تابستانی بود. داشتم با تنها ژیلتی که برایم باقیمانده بود، جلوی آینه توالت ریشم را می زدم، موهای تنک پراکنده‌ای که هر جای صورت لاغر کشیده‌ام که دلشان می‌خواست، روییده بودند، کج و کوله و بی نظم. قالب صابون سبز نصف و نیمه، با هر حرکت ژیلت روی پوست شل و ول صورتم، پر از موهای ریز سیاه می‌شد درست مثل بارش ترافل روی کیک شکلاتی آنا، سیاه سیاه مثل قیر.

ساعت ده صبح بود یا شاید هم یازده، درست یادم نیست. شکمم به قار قور افتاده و زیر چشم‌هایم به خاطر بدخوابی‌های شبانه، به اندازه یک بند انگشت فرو رفته بود. یک ماه می‌شد که نینا ترکم کرده بود و التماس‌های من در این مدت برای برگرداندنش بیفایده بود حتی ترفند خودکشی که همیشه کارساز بود این بار جواب نداد. تفی به صورتم انداخت و چند فحش آبدار نثارم کرد، اصلا باورم نمی‌شد آن لب‌های باریک قرمز بتوانند اینطور بی‌رحمانه قضاوتم کنند. نینا رفته بود و دیگر از پیامک‌های «شب بخیر عزیزم» و «صبح بخیر عشقم»  خبری نبود دریغ از یک ایموجی ساده، چه برسد که بخواهد مرا از دور ببوسد، هیچ پیامی، هیچ، این بار واقعا رفته بود. یک رفتن بی‌بازگشت.

  آن روز صبح چند جای صورتم را بریدم، دستانم می‌لرزید و آنقدر ناشیانه اصلاح کردم که یک نوجوان تازه بالغ هم نمی‌توانست به این اندازه افتضاح باشد، همه‌اش تقصیر نینا بود. بدموقع رفت، می‌توانست دو ماه بعد برود یا لااقل یک ماه زودتر گورش را گم کند نه الان، درست وسط نوشتن اولین رمان لعنتی زندگیم، می‌دانست چقدر زندگیم به این رمان بستگی دارد، برای نوشتن همین ۵۰ صفحه‌ای که قرار است ۲۰۰ صفحه شود، پیش پرداخت خوبی گرفته بودم و بدبختانه آخرین اسکناسش را هم دیروز به باد دادم یک پاکت سیگار مالبرو و یک مجله زرد بی‌مصرف خریدم. دلم می‌خواست حالا که نینا نیست زندگیم، با خواندن مطالب سرگرم کننده اش رنگ و بوی تازه‌ای بگیرد اما هنوز که هنوز است کنار تختخواب چوبی رنگ و روفته روی زمین افتاده، دست و دلم به خواندن نمی‌رود ترجیح می‌دهم ساعت‌ها بی‌حرکت روی تخت دراز بکشم، به سقف خیره شوم و به نینا فکر کنم. نینا، نینای باهوش، پیش بینی کرده بود که من همه این پول را به فنا می دهم البته کمی بی‌انصافی می‌کرد چون خودش هم در بر باد دادنش سهیم بود. اگر یک ماه پیش، سر هیچ و پوچ قهر نکرده بود مجبور نبودم سیگار پشت سیگار بکشم و بطری پشت بطری بنوشم لعنتی فراموش کردنش اصلا ممکن نبود .

رو به آینه شکسته توالت ایستاده بودم و به چهره خودم نگاه می‌کردم که توی شکستگی‌هایش چند تا شده بود، چند مرد افسرده با صورت بریده. همه ما در آینه، غمگین و بیچاره به نظر می‌رسیدیم و عامل همه این بدبختی‌ها نینا بود با آن چشم‌های درشت مشکیش که هر وقت می‌خواست دلبری کند خمارشان می‌کرد و هر وقت می‌خواست چیزی را کشف کند ریز، درست مثل بازرس ماهری، مو را از ماست بیرون می‌کشید. داشتم با خودهای دیگرم در آینه، خو می‌گرفتم که اولین بار صدای پاهای کوچکشان را شنیدم.

 اوایل سعی می‌کردند پنهانی گام بردارند مثل گربه ترسویی که با نوک پا روی دیوار راه می‌رود، می‌ایستادند، سرکی به هر دو طرف دیوار می‌کشیدند و دوباره دزدانه با احتیاط قدم بر می‌داشتند اما به مرور ترسشان ریخت و رژه منظمشان را شروع کردند. صدای قدم‌هایشان به وضوح شنیده می‌شد. مثل این بود که داشتند با کفش‌های پاشنه بلند فلزی روی سنگفرش خیابان راه می‌رفتند.

 آن‌ها شب‌ها مهاجرتشان را شروع می‌کردند درست مثل نینا که همیشه نیمه‌های شب، وقتی من مست مست بودم، چمدانش را می‌بست، قهر می‌کرد و با کفش‌های پاشنه بلند قرمزش از اتاق خارج می‌شد. صدای کفش‌هایش را روی پله‌ها به وضوح می‌شنیدم،  ده پله اول را با عجله پایین می‌رفت، بعد توی پاگرد می‌ایستاد و دوباره ده پله دوم و بعد پاگرد، بعد ده پله سوم  و صدای بسته شدن محکم در.  تنها آخرین بار بود که توقفش در پاگرد اول طولانی‌تر از دو پاگرد دیگر  شد.

 امتحانش کردم اگر با عجله می‌خواست برود باید هفت دقیقه‌ای به در می‌رسید اما اگر سه دقیقه روی پاگرد اول می‌ایستاد، ده دقیقه رفتنش طول می‌کشید. نینا مردد بوده لااقل آخرین بار مردد بوده درست مثل آن‌ها، مهاجران شب رو این اسمیست که به تازگی رویشان گذاشته‌ام و حتما یک جای رمانم، از آن استفاده خواهم کرد. مهاجران شب رو.

هر شب، وقتی روی تختم دراز می‌کشم و کولر را خاموش می‌کنم، صدای پاهای کوچکشان را بهتر می‌شنوم مثل اینکه مسیر  مهاجرتشان درست از وسط کانال کولر باشد، آنقدر پر سر و صدا هستند که مجبور می‌شوم گوش‌هایم را بگیرم. این کشف را در سومین پیامکی که به نینا بعد از رفتنش زدم، نوشتم اما او به اندازه من مشتاق نبود سر از کار مهاجران شب رو درآورد، جوابی نمی داد، نینا هیچ وقت در حال تایپ کردن نبود. اصلا برایش مهم نبود، من درگیر چه مساله بزرگی شده‌ام، برای آنا هم مهم نبود، آنا، صاحبخانه‌ام که در طبقه پنجم درست بالای سر واحد من زندگی می‌کند و به خاطر زیادی پله‌ها خریدهایش را من انجام می‌دهم،  پیرزن چاق و گنده‌ای که به زور نفس می‌کشد، عاشق رمان آنا کارنیناست، معتقد است که تولستوی خیلی زودتر از به دنیا آمدنش زندگی بی‌مصرفش را به تصویر کشیده، اینکه چرا تا الان خودش را جلوی قطار نینداخته، همیشه برایم سوال است، مگر آنا کارنینا نیست؟! اما همیشه از جواب‌دادن به این سوالم طفره می‌رود و این روزها، به خاطر اینکه کرایه دو ماهش را پیش پیش داده‌ام، فعلا کاری به کارم ندارد.

 وقتی اولین بار درباره رژه‌های شبانه، به او گفتم همانطور که توی کاناپه مغز پسته ای کهنه اش فرو رفته و به صفحه تلویزیون خیره شده بود، فقط نچ نچی کرد معلوم بود اصلا برایش مهم نیست که شب‌ها توی کانال کولر مستاجرش چه اتفاقی می‌افتد. یکبار  هم که صدای مهاجران شبانه را با گوشیم ضبط و برایش پخش کردم، در حالیکه چایی عصرانه‌اش را می‌نوشید، کانال تلویزیون را عوض کرد و تنها سری تکان داد و گفت:«حیف شد، نینا دختر خوبی بود»

چند بار دیگر هم صدا را برایش پخش کردم اما او به دو سه آه کشدار بسنده کرد مثل اینکه مساله‌ای عادی و پیش پا افتاده باشد یا  به عنوان برتری خانه فسقلی کهنه درب و داغونش به حساب بیاید.  یکدفعه که داشتم خریدهای هفتگیش را در یخچال می‌چیدم و با آب و تاب جدیدترین داستان رژه مهاجران شب رو را برایش تعریف می‌کردم، از پشت عینک فلزی کهنه اش به من خیره شد، چشم‌هایش را گرد کرد و با صدای بلند گفت:«بکششون، بکششون، بکششون»

شش الی هفت بار تکرار کرد اگر اشتباه نکنم و بعد دوباره خیره شد به صفحه تلویزیون که داشت برنامه «آشپزی در ۱۵ دقیقه» را نشان می‌داد، یک برنامه آبکی که اگر صنعت کنسرو و مواد غذایی آماده وجود نداشت، فقط باید 15 دقیقه پیاز خرد می‌کردی، چه برسد به آماده کردن غذا. واقعا این چرندیات فقط به درد آنا می‌خورد که ده دقیقه از پانزده دقیقه برنامه را چرت می‌زند. لعنتی با این حال ادعا می‌کند که برنامه پرباریست و به نینا هم همیشه توصیه می‌کرد که این برنامه را ببیند و ای کاش نینا اصلا به حرف این پیرزن خرفت گوش نداده بود. نینا، نینا، نینا خواهش می‌کنم جوابم را بده، شده در حد یک استیکر بیلاخ.

 اصلا نمی‌توانم بنویسم. دچار یبوست قلم شده‌ام درست از وقتی نینا رفته است، می نویسم پاک می‌کنم دوباره تایپ می‌کنم و دوباره پاک. دکمه «بک اسپیس» کیبوردم خیلی درست و حسابی کار نمی‌کند یا شاید هم انگشت من دیگر توان سابق را برای پاک کردن آنچه می‌نویسم ندارد. تا سه دقیقه دیگر رژه شروع می‌شود درست وقتی ساعت آونگ دار خانه آنا شروع به نواختن کند. حتما حالا فرمانده سربازها را به خط کرده است و دارد برایشان حرف مفت می‌زند می‌خواهد هرطور شده به خودش و آن‌ها ثابت کند که الان در جای درستی ایستاده‌اند و جنگ تنها خدمتیست که می‌شود به بشر کرد تا زودتر خودش را نابود و شر منحوسش را از این کره خاکی کم کند. ای کاش یکی از ما در آن لحظه‌ای که داشت با دهان گشادش گوساله خطابمان می‌کرد، یک گلوله توی سرش خالی می‌کردیم، درست وسط پیشانی پهن کج و کوله سیاهش تا جان کثیفش در برود و اینقدر زر مفت نزد.

 رکوردر گوشیم را فعال می‌کنم، می‌روم روی سه پایه که یک پایه‌اش بدجوری لق می‌زد، نزدیک به دهانه کولر، سعی می‌کنم هر جور شده تعادلم را حفظ کنم. اینجا می‌توانم واضحتر صدای پاهایشان را بشنوم، می‌خواهم این صدا را برای نینا بفرستم، آنا گوش‌هایش قدرت تشخیص اینهمه ظرافت را ندارد، پیرزن کر، حتی به او نخواهم گفت که دوباره صدای پاهای کوچک ظریفشان را ضبط کرده‌ام. نینا حتما وقتی این صدا را بشنود، سکوتش را می‌شکند. او همیشه با مسائل منطقی برخورد می‌کند، مشکل را می‌شنود، چشمانش را ریز می‌کند و درباره‌اش می‌پرسد، بعد، چشمانش را می‌بندد و فکر می‌کند، دست آخر هم بهترین راه حل ممکن را  ارائه می‌دهد. او واقعا نابغه است یک نابغه حساس که مدام قهر می‌کند. دوازده ضربه و بعد مثل ارکستی بی نظیر، با نوایی آرام، شروع می‌شود، اوج می‌گیرد و دوباره رو به سکوت می‌رود، سکوت بعد از رژه متفاوت است درست مثل سکوت بعد از شلیک یا سکوت بعد از دعوا، یک سکوت متفاوت، نوعی شکوه آمیخته با ترس مثل سربازانی که در یک صف منظم جلوی چشمان عزیزانشان به میدان جنگ می‌روند، به سوی آینده‌ای نامعلوم. این را حتما باید در رمانم بنویسم. این سکوت لعنتی همه ما را به فنا داد، همه آن دست‌هایی که برایمان در آخرین لحظه بوسه فرستادند، همه آن‌ها با سکوتشان نابودمان کردند، چه احمق بودیم که فکر می‌کردیم قهرمانیم، یک مشت گوساله که به سلاخ خانه می‌روند.

اگر نینا را قبل از جنگ دیده بودم، هرگز به جبهه نمی‌رفتم، اسیر نمی‌شدم یا حداقل زیر شکنجه بیشتر تاب می‌آوردم. نینا را بعد از بازگشت از اسارت در کلاس‌های روان درمانی دیدم. دانشجوی روانشناسی کوچک اندامی که برای وصله پینه زدن روح پاره‌پاره‌تر از جسممان داوطلب شده بود. تمام مدتی که در کلاس بود، لبخند به لب داشت و حرف‌های زیبایی می‌زد که جز در فیلم‌های عاشقانه نظیرش را نشنیده بودم، نینا برایم کتاب آورد و گفت:«به جای اینکه به صفحه تلویزیون زل بزنی، بیا و سرکی به دنیای اینها بکش»

بعد یک مشت رمان و داستان ریخت روی میزم. من اما دوست داشتم او برایم بخواند، دوست داشتم وقتی کتاب می‌خواند و حواسش نیست، تماشایش کنم. دوست داشتم صدایش در اتاق پخش شود، نینا مرا از دنیای زشت و کج و کوله‌ام بیرون می‌کشید و با خود می‌برد به جاهایی که نمی‌شناختم دنیای داستان‌ها، نینا عادت داشت متناسب با شخصیت‌های داستان، صدایش را عوض کند. وقتی برای اولین بار تعجب مرا دید، سرش را کج کرد، خندید و گفت:«اینجوری جذابتره»

و واقعا جذاب بود، زن می‌شد، بچه، مرد، پیرزن، پیرمرد و در همه این شخصیت‌ها خوب بود، مثل اینکه نویسنده دیالوگ را بر اساس صدای نینا نوشته باشد، کلمات به نرمی در دهانش می‌چرخیدند، استادانه ادا می‌شدند و خوب به دل می‌نشستند. انگار که او خدایشان باشد فرمان می‌داد و کلمات تعظیم می‌کردند. ای کاش همیشه در آن زمان می‌ماندم، سایه مردی از جنگ برگشته که شب‎‌ها نمی‌توانست درست بخوابد مگر شب‌هایی که نینا برایش کتاب می‌خواند گاهی قصه تمام نشده خوابم می‌برد، نینا، نینا لعنتی چرا آن شب قهر کردی، چرا بی توجه به چشمان خمارم کفش های قرمز پاشنه بلندت را پوشیدی؟

حالا که رژه تمام شده، روی تختخوابم دراز می‌کشم و دکمه پخش را می‌زنم، صدای پاهای کوچک ظریفشان را می‌شنوم، بلندش می‌کنم تا شاید این بار آنا بشنود، او که به قول خودش شب‌ها خواب درست و حسابی ندارد. می‌گوید گوش‌هایش سنگین است اما من باور نمی‌کنم هر وقت بخواهد چیزی بشنود گوش‌هایش تیز می‌شود اما امان از اینکه نخواهد چیزی را بشنود صد بار هم که بگویی باز می‌گوید:«چی گفتی؟»

لعنتی ماهرانه نقش بازی می‌کند، پیرزن از آنچه فکرش را بکنی تیزتر است.  برای همین هم آن شب وقتی نینا رفت یکبار مثل او پله ها را رفتم و برگشتم، نمی‌خواستم خیال کند که دعوایمان به اینجا ختم شده است، می‌خواستم خیال کند ما با هم بیرون رفته‌ایم برای پیاده‌روی عاشقانه شبانه‌ای که زوج های تازه آشنا می‌روند. یکی دو ساعت بعد هم برگشتم با دو کفش به پا، یک پا کفش پاشنه بلند قرمز نینا و یک پا کفش کهنه و درب و داغون خودم. دو تا آروغ بلند هم جلوی در خانه زدم که حتی اگر هم خواب باشد بیدار شود، باید می‌فهمید تا خرخره خورده‌ایم، باید می‌فهمید چقدر خوشبخت و شادیم اما دیگر به فکرم نرسید که نینا را صبح به خانه‌اش برگردانم چشم که باز کردم ولو شده بودم کف اتاق، کفش نینا توی بغلم بود و کفش خودم هنوز توی پایم.  هر چه گشتم لنگه دیگرکفشش را پیدا نکردم. بی شک با خودش برده بود. آه نینا، نینای لعنتی چطور دلت آمد اینقدر ساده خوشبختیمان را خراب کنی، حتما حالا آنا ناراحت است چون یک ماه می‌شود که صدای کفش‌هایت را نشنیده است، می‌داند نیستی می‌داند ما رابطه‌مان بهم خورده است اگر چه هر دو برای هم فیلم بازی می‌کنیم و همه صحبتمان حول محور آشپزی می‌چرخد. اما وقتی ترافل‌ها را روی کیک شکلاتی آماده ارزان قیمتش می‌ریزم و  برایش قهوه فرانسه درست می‌کنم،  شروع به غر زدن می‌کند می‌فهمم که انتظار دارد تو با کیک شکلاتی دست پخت خودت وارد شوی، هوس قهوه‌های ترک تو را کرده است و با این کارش انگار می‌خواهد به من بفهماند که مثل توله سگی ول شده‌ام، نینا، نینا لعنت به تو.

نینا، هنوز هم برای من خوش شانسی می‌آورد، با اینکه مرا ترک کرده ولی می‌توانم حسش کنم وقتی ساعت 12 ضربه می‌زند، با وجود صدای بلند تلویزیون آنا، باز هم صدای کفش‌هایش را می‌شنوم، اینکه آرام از پله‌ها بالا می‌آید چند دقیقه‌ای پشت در خانه من می‌ایستد و آه می‌کشد انگار که مردد باشد درست مثل آخرین باری که ترکم کرد، شاید می‌خواهد لنگه کفش قرمزش را پس بگیرد. شاید دارد ورود جادویی‌اش را می‌خواند، دعایی که طلسم قلمم را می‌شکند و درست در آن لحظه شروع به نوشتن می‌کنم اما چیزی نمی‌گذرد که با عجله از پله‌ها پایین می‌رود یا شاید هم بالا تا دم در خانه آنا و من دوباره متوقف می‌شوم.

یک شب وقتی صدای پاهایش را شنیدم، از پشت کامپیوترم بلند شدم و یواشکی از چشمی در نگاه کردم، اشتباه نمی‌کردم، خودش بود، صدای نفس نفس زدنش را می‌توانستم بشنوم، همین که رسید جلوی واحد من، ایستاد، به گمانم دلش برایم تنگ شده بود وگرنه لزومی نداشت که این وقت شب بخواهد اینهمه راه را از خانه‌اش بیاید و بدون اینکه حتی زنگ بزند، برود. یقینا آنا ارزش بالا آمدن از اینهمه پله سنگی کهنه را نداشت. پله‌هایی که رویشان پر شده بود از سوراخ های ریز و درشت کوچکی که اگر نینا مراقب نباشد یک روز پاشنه کفشش توی یکی از آن‌ها گیر می‌کند و زمینش می‌زند.

آن شب خواستم غافلگیرش کنم اما  دیدن نینای غمگین از دایره کوچک چشمی زیبا بود، مثل اینکه افتاده باشد توی یکی از شیشه‌های مربای توت فرنگی آنا، همان‌ها که مخفی کرده توی کابیت زیر سینک ظرفشویی زنگ زده‌اش. می توانم چشم‌های گریان قرمز، موهای آشفته ریخته روی صورت کشیده‌ و لب‌های بی‌حالت سفیدش را که در میانه گفتن آهی کشدار، باز مانده بود، به یاد بیاورم انگار که پشیمان شده باشد. دستمال گردن پارچه‌ای گلداری را محکم دورگردنش بسته بود، آنقدر محکم که می‌توانستم قرمزی گردن و خون دویده به صورتش را ببینم شاید هم به خاطر بالا آمدن از پله‌ها بود، این آپارتمان لعنتی همیشه آسانسورش در دست تعمیر است. آن شب فهمیدم من این نینای غمگین ساکت را بیشتر دوست دارم، همان که دست‌هایم را می‌گیرد و با چشمان درشت معصومش به من خیره می‌شود اما آنا معتقد بود چشمان نینا نه تنها معصوم نیستند، بلکه نوعی شیطنت زنانه در آن‌ها موج می‌زند و همین کار دست مردها می‌دهد.

 «زنای چشم سبز هیچوقت آروم و قرار ندارن، زود خسته می‌شن، زود دل می‌کن»

بعد کانال تلویزیون را تغییر داد و به مستند راز بقای قورباغه‌ها خیره شد، قورباغه‌های زرد، نارنجی و سبز کمرنگی که بر خلاف ظاهر زیبایشان، بسیار سمی هستند، کافیست آن‌ها را لمس کنی تا با سمی که ترشح می‌کنند، ظرف چند ثانیه اعصابت را از کار بیندازند و در نهایت قلبت از حرکت بایستد.

 «ولی من دوسش دارم هم موهای طلاییش رو و هم چشمای سبزش رو»

بی تفاوت شانه‌های پهن بی قواره‌اش را بالا انداخت و به قورباغه چاق زردی که داشت با چشمان درشتش به لنز دوربین نگاه می‌کرد، اشاره کرد.لب‌های درشت کج و کوله‌اش تکان خفیفی خورد و قبل از اینکه بتواند حرفی بزند، انگار که سم قورباغه، از صفحه تلویزیون عبور کرده باشد و روی پوست کک و مکی شل و ولش نشسته باشد، لحظه‌ای بی حرکت ماند و سرش روی کاناپه افتاد.فنجان قهوه‌اش را برداشتم و شستم. نگاهی به یخچالش انداختم دوباره خالی شده بود، لعنتی پیرزن مثل خرس می‌خورد.

یکبار خواستم نینا را بیاورم پیشش تا ببیند با اینهمه چربی و گوشت آویزان و وزن زیادش چه باید بکند، آنا وقتی این را شنید، ابروهایش را در هم کشید و بیشتر در کاناپه کهنه‌اش فرو رفت. زیر لب چیزهایی گفت، شاید هم فحش داد، آن موقع نمی‌دانست که وقتی نینا را ببیند عاشقش می شود و آخر هفته‌ها اصرار می‌کند که مو بولند چشم زاغ را بیاورم پیشش. نینا اما دلش برای پیرزن سوخت، گفت که خطرناک است آدمی به این سن و سال، اینقدر چربی بی مصرف داشته باشد اما آنا با افتخار می‌خواست او را متقاعد کند که چربی‌هایش زیاد هم بدقلق نیستند، حداقلش اینست که همیشه گرمش است حتی در سرمای زمستان اما وقتی ترافل‌های روی کیک خانگی نینا را ‌خورد نظرش عوض شد انگار که جادو شده باشد، موافق بود که باید فکری کند تا از شر آنهمه چربی و اضافه وزن خلاص شود. گاهی احساس می‌کنم نینا با کیک و قهوه ترکش می‌خواست از آنا دلبری کند وگرنه این پیرزن چاق بی‌ریخت ارزش اینهمه وقت گذاشتن را نداشت. آنا هم این اواخر، داشت زیادی خودش را برای نینا لوس می‌کرد هر آخر هفته یک بیماری جدید به پکیج بیماری‌های ناعلاجش اضافه می‌شد حتی یکبار اشاره کرد احساس می‌کند دارد صدایش دو رگه می‌شود مثل مردها، این حرف‌ها را در حالی می‌زد که حسابی به خودش رسیده بود، پشت پلک چشمان لوچ و افتاده‌اش، سایه سبزی به رنگ چشمان نینا زده بود و اصرار داشت که دفعه بعد نینا موهایش را رنگ کند درست مثل موهای خودش، طلایی. بعد عشوه خرکی آمد، چشمکی ‌زد و لب‌های آویزان قرمزش را گاز گرفت. نینا باید به پیرزن خرفت می‌گفت که ماتیکش پخش شده، انگار که وقت مالیدن روی لب‌های ترک خورده و خشکش، دستش لرزیده باشد.

صدای پاهای کوچک ظریف را با نام «کفش‌های قرمز تو» ذخیره می‌کنم و برایت می‌فرستم امیدوارم حداقل بشنوی شاید باور کنی که با رفتنت مهاجران شب رو به خانه کوچک‌مان حمله کرده‌اند. چشم‌هایم را می‌بندم و به تو فکر می‌کنم خوشبختانه امشب هم از خرناسه‌های آنا خبری نیست، به نظر می‌رسد که از وقتی نینا رفته، نمی‌تواند شب‌ها بخوابد.

چند شب پیش، با کلید زاپاسی که داشتم، سری به خانه‌ آنا زدم، کلید را برای مواقع ضروری پیشم گذاشته بود تا مبادا نعشش بوی تعفن بگیرد، دلش نمی‌خواست وقتی بوی گندش آپارتمان را برداشت، تازه بفهمندکه مرده است. این پیرزن چاق بدقواره چرا باید به زیبا مردن فکر کند مگر زندگی کوفتیش چه بوده است که حالا بخواهد یک مرگ خوب هم داشته باشد. اما تو معتقد بودی که مرگ هم بخشی از زندگیست برخلاف اینکه خیلی‌ها فکر می‌کنند مرگ پایان زندگیست. این اولین اختلاف نظر ما بود من سربازی برگشته از مرگ با زنی که تنها در روزنامه‌ها مرگ را خوانده بود، تو مرگ را دوست داشتی، مرگ زیبا را حق هر آدمی می‌دانستی تنها چیزی که بشر می‌تواند بر آن کنترل اندکی داشته باشد اما آیا آنا مستحق مرگ زیبا بود؟ یا من یا حتی خود تو، که مرا اینطور ناگهانی ترک کرده ای؟

 بی صدا وارد شدم، پیرزن، کله گنده‌اش روی دسته کاناپه ولو شده بود یک کله نیمه تاس با موهای زرد فرفری نا منظم که حتی به خودش زحمت شانه کردنشان را هم نداده بود، اینطور می‌خواست زیبا بمیرد پیرزن احمق، یک هفته می‌شد که به خانه‌اش سر نزده بودم، از وقتی آن شب به جای برنامه آشپزی بی مزه اش گیر داده بود به پوسیدن جسد در قبر، مستند مزخرفی برای ترساندن پیرهای خرفتی مثل آنا که ببینند وقتی مردند چطور خوار و ذلیل می شوند. با دقت داشت نگاه می‌کرد انگار تن گنده و بیقواره خودش باشد که از شکم و پستان‌های چروکیده‌اش جانور شره می‌کند بیرون، تکان نمی‌خورد ولی می‌توانستم صدایش را بشنوم که با لحنی سرزنشگر و چشمانی گرد و از حدقه بیرون زده، می‌گفت:«ببین گوساله، این آخر و عاقبت تو سرباز مفلوک روانیست، همینجا می‌پوسی و جنازه ات را کرم و مورچه و سوسک می‌گذارد، بیا نگاه کن به این هیکل لاغر مردنیت، دیگر چیزی از آن نمانده است»

دنبال کنترل تلویزیون گشتم باید خاموشش می‌کردم، آن برنامه واقعا مزخرف بود حتی از آن مردک دراز لاغر آشپز، که هی بی هوا نیشش باز می‌شد. رفتم سمت کاناپه و آن تن لش گنده را وارسی کردم، کنترل تو دستش زیر پستان دراز و بیقواره‌اش گیر کرده بود، می‌توانستم صدای نفس‌های بریده بریده‌اش را بشنونم که بزور راه خروجشان از این هیکل گنده بی مصرف را پیدا می‌کردند. کنترل را برداشتم، دو سوسک کوچک له شده رویش را کندم و دکمه خاموش را زدم. هیچ واکنشی نشان نداد، چشم‌هایش را بستم و ملافه سفید را رویش کشیدم. نه، او هیچوقت نمی‌توانست آن صدای پاهای کوچک ظریف را بشنود، نه با اینهمه صدایی که از هیکل قراضه درب و داغونش بیرون می‌زد.

نمی‌دانم چند ساعت است که خوابیده‌ام، با دست‌های قفل شده روی سینه، بیدار می‌شوم، هوای خانه دم کرده، نمی‌توانم نفس بکشم، خیس عرق شده‌ام، دانه‌های عرق تا ملحفه زیر کمرم نفوذ کرده‌اند، چسبناک و داغ. بلند می‌شوم، کولر را روشن می‌کنم، صدای غیژ غیژی می‌دهد و بعد ناگهان حجم زیادی هوای گرم و بوگندو بیرون می‌دهد،در ست مثل بوی آکواریومی پر از ماهی‌های مرده. بینی‌ام را می‌گیرم خاموشش می‌کنم، پنجره را باز می‌کنم. یک ماشین پلیس روبروی آپارتمان، کنار کیوسک روزنامه فروشی ایستاده، ماموری کلافه از گرما پشت فرمون نشسته و مدام با دستمالی عرقش را پاک می کند، مامور دراز دیگری دارد چیزهایی از پسرک روزنامه فروش می‌پرسد.

به آشپزخانه می‌روم شاید بتوانم با ته مانده قهوه، یک فنجان قهوه ترک درست کنم. بویش حتما آنا را دیوانه می‌کند شاید هم خیال کند که تو برگشته‌ای. اگر این امید در آن توده چربی فشرده وجود دارد چرا در وجود من نباید امیدی به بازگشت تو باشد؟ آب سرد را می ریزم روی ته مانده قهوه و به عادت همیشگی دو قاشق شکر، قهوه جوش را روی شعله کوچک گاز می‌گذارم، می‌روم پشت میزم پای کامپیوترم می‌نشینم وتایپ می‌کنم:

چه کسی گفته است که آدم‌ها باید زیبا بمیرند، مرگ زشت‌تر از آنست که بخواهی زیبایش کنی حتی با کلمات. آن پیرزن مستحق مرگی زیبا نیست و آن دختر جوان که برای ترافل‌های روی کیک شکلاتی‌ او وسواس خاصی به خرج می‌دهد، موهایش را با دقت کوتاه می‌کند و آنقدر با ابروهایش ور می‌رود تا جوان‌تر از آنچه هست به نظر برسد. نینا چرا دلش برای آن موجود نفرت انگیز می‌سوخت، آیا می‌خواست مرا متقاعد کند که باید دوستش داشته باشم بیشتر از آنچه واقعا هست؟

نینا متوجه نبود که آنا می‌خواهد او را از من بگیرد یا شاید خودش هم داشت برای پیرزن دلبری می‌کرد؟

 برای همین هم یک شب با یک بغل کتاب آمد و همه را ریخت روی میز چوبی جلوی آنا، درست کنار فنجان قهوه ترک نیمه خورده‌اش، نگاهی به من انداخت و چشمانش را ریز کرد، دست‌ها را به کمر زد و سرش را جوری کج کرد تا کوتاهی موهایش را نشانم بدهد چقدر شبیه آنا شده بود آن شب، فقط یک جفت گوشواره یاقوت قرمز کم داشت و مقداری چربی آویزان. با انگشت رژلب گوشه لبش را پاک کردم، بد ماتیک زده بود انگاردستانش لرزیده یا چیزی حواسش را پرت کرده باشد، دوست داشتم با دستمال کاغذی بیفتم به جان قرمزی لبهایش، اصلا با سایه سبز پشت چشم هایش همخوانی نداشت، توی ذوق می‌زد پیرش کرده بود. عینکش را از کیفش درآورد، یک کتاب از روی میز برداشت، نشست کنار آنا، صدایش را تغییر داد و شروع کرد به خواندن. فنجان قهوه را که برداشتم، آناکارنینای روی جلد در لباس سیاه، بهت زده و حیران به نقطه‌‌ای در دوردست‌ها خیره شده بود درست مثل آنا که به چشم‌های نینا زل زده بود.

صدای زنگ در می‌آید چه کسی می‌تواند باشد جز نینا که با شنیدن فایل صوتی «کفش‌های قرمز تو» پشیمان شده و بازگشته است.  نیم خیز می‌شوم اما دوباره می‌نشینم اگر نینا نباشد چه، آنوقت باید با هر آدم مزخرفی که پشت در است، چند کلمه حرف مفت بزنم در حالیکه منتظر بازگشت نینا هستم و برای تمام کردن رمانم هم وقت کافی ندارم. وقتی پریز تلفن را کشیدم و موبایلم را خاموش کردم امیدوار بودم دیگر کسی مزاحمم نشود تا بتوانم این رمان لعنتی را تمام کنم وگرنه باید به آن مردک خیکی انتشاراتی همه پولش را پس بدهم و کو پولی که پس بدهم تا الان هم شانس آورده‌ام که نیامده سراغم. سوسک‌های ریز مچاله روی میز را فوت می‌کنم، چقدر دلم می‌خواهد پاهای کوچک ظریفشان را بکنم، پاهای باریک خاردارشان که بی شباهت به پاهای زشت و پر موی آنا نیستند. ای کاش نینا به جای دور ابروهایش، تیغ را روی پاهای پرموی سیاهش می‌کشید.

 دوباره صدای زنگ بلند می‌شود، انگار کسی که پشت در است، می‌داند خانه‌ام و آنقدر زنگ را فشار می‌دهد تا مجبور شوم تن لشم را از روی این صندلی تق و لق بردارم و بروم در را باز کنم. لعنتی، تنها آنا بود که قبل از فلج شدنش، آخر هر ماه، اینطور دستش را روی زنگ می‌گذاشت، انگار که ارث پدرش را بخواهد. با دوازدهمین ضربه ساعت آونگ دار روی دیوار، صدای خش خش دمپایی‌های قرمزش که روی پله‌ها کشیده می‌شد، می‌آمد، سعی می‌کرد مثل گربه پرشین چاقی با صورت پهن و عبوسش، نرم و آرام، پاهای کوتاه و خپلش را حرکت دهد. هر پله را با احتیاط پایین می‌آمد انگار که بخواهد از توده چربی‌های آویزانش محافظت کند، هر دو دستش را به نرده‌های فلزی می‌گرفت، چشمانش را ریز می‌کرد، یکی از پاهایش را با احتیاط روی پله بعدی می‌گذاشت، نگاهی به دور و برش می‌انداخت و پای پهن پرموی دیگرش را حرکت می‌داد مثل اینکه بخواهد مطمئن شود پله‌های سنگی هنوز سر جای خودشان هستند.

بلند می‌شوم، شلوارک پاره‌ام را تا روی شکم بالا می‌کشم، پاهای لاغرم مثل لک لک بیرون زده است، سیاه و پر مو. شاید نینا باید موهای پاهای مرا هم مثل آنا با تیغ بزند. خودکار قرمز را بر می‌دارم و قبل از اینکه در را باز کنم روی آخرین روز ماه خط می‌کشم. آنقدر قیافه‌ام داغون است که دو مامور دم در، چند لحظه همینطور مات و مبهوت نگاهم می‌کنند. بعد مثل اینکه به خودشان بگویند:«کون لقش، بگذار ما سوالاتمان را بپرسیم و زود برگردیم زیر کولر ماشینمان»، وقتی مطمئن می‌شوند خودم هستم همان شخصی که کارت شناسایی‌ام می‌گوید، مستقیم می‌روند سر اصل مطلب.

«شما از نینا، پرستار سابقتون خبر دارین؟»

خونسرد می‌گویم:«خیر»

پاسخ‌های کوتاه را دوست دارم، ضمن برقراری ارتباط، تو را هم زیاد درگیر نمی‌کنند، توضیحات اضافه فقط وقت تلف کردن است.

درست مثل اینکه به جای «دوستت دارم» بخواهم یک کتاب بنویسم تا همین دو کلمه را به نینا بفهمانم.

مامور لاغر ترکه‌ای با دستمال سفید چرکی عرق پیشانیش را پاک می‌کند، انتظار دارد تعارفش کنم داخل ولی نمی‌داند این تو چه جهنمیست.

«خونواده‌اش می‌گن یه ماهه ازش بی خبرن»

نینا یک ماه هم هست که مرا ترک کرده، این را نمی‌گویم، فقط به گفتن یک خوب ساده بسنده می‌کنم. باز هم یک پاسخ کوتاه دیگر و ابروهایی که از تعجب بالا رفته اند.

مامور چاق مثل اینکه حوصله‌اش سر رفته باشد از بالای شانه‌هایم نگاهی به داخل خانه می‌اندازد. دستی به غبغبش می‌کشد.

«همسایه‌ها می‌گن چند بار اینجا دیدنش، دم در خونه ات»

صدایش کلفت و خشن است درست مثل صدای آنا وقتی دو رگه شده بود.

«یکی دو باردیدمش که داشت می‌رفت اونجا، خونه اون پیرزنه»

به بالای پله‌ها اشاره می‌کنم. یک قدم عقب می‌روم بوی عرق زیر بغل مامور چاق دارد حالم را بهم می‌زند.هر دو با هم به بالا نگاه می‌کنند، دو مرد هیکلی سیاه چرده در حالیکه صورتشان قرمز شده، عرق ریزان با سرو و صدا، سعی دارند کاناپه سبز پسته ای آنا را از پله‌ها پایین بیاورند. بینیشان را جمع کرده‌اند انگار که بوی عرق و چربی آنا هنوز هم روی پارچه‌اش باشد. پله‌ها را دو تا دوتا پایین می‌روند، بازوهایشان می‌لرزد اما نمی‌خواهند کاناپه را حتی برای چند ثانیه هم که شده، زمین بگذارند، انگار که بترسند بو خفه‌شان کند.

مامور دراز عرق پیشانیش را پاک می‌کند و همانطور که به مردها خیره شده، با کلاهش شروع به باد زدن خودش می‌کند، زیر بغلش خیس عرق شده. دو مرد که از کنارشان رد می‌شوند کلاهش را می‌گذارد و فرزتر از رفیق چاقش سمت آسانسور می‌رود، چند بار دکمه را فشار می‌دهد می گویم خراب است

تعجب می‌کند و از پله‌ها بالا می‌رود، بعد انگار که چیزی یادش آمده باشد، انگشت اشاره‌اش را رو به من تکان می‌دهد:

«فعلا جایی نرو، هنوز سوالامون تموم نشده»

مامور چاق هم پشت سرش راه می‌افتد، یک گربه چاق دیگر.

سری به نشانه تایید تکان می‌دهم، مدتی همانطور بی‌حرکت دم در می‌ایستم و به صدای کفش‌ مامورها گوش می‌دهم، انگار که منتظر باشم که برگردند و بقیه سوال‌هایشان را بپرسند، بعد پابرهنه می‌روم سمت نرده‌ها و به پایین نگاه می‌کنم دو مرد حالا دارند برای رد کردن کاناپه، با چارچوب درکلنجار می‌روند، هنوز هم دلشان نمی‌خواهد آن را زمین بگذارند، باید بهشان بگویم که اینطوری رد نمی‌شود، بهتر است با اره تکه تکه‌اش کنند. بعضی چیزها را نمی‌شود درسته از زندگیت بیرون انداخت.

در را می‌بندم و به آشپزخانه می‌روم، خوشبختانه قهوه نجوشیده، می‌ریزمش توی فنجان لب پریده و دوباره برمی‌گردم پشت میزم، یک جرعه می‌نوشم و شروع می‌کنم به تایپ کردن.

 آنا درست می‌گفت زنان چشم سبز، آرام و قرار ندارند، یکجا بند نمی‌شوند، زود خسته می‌شوند و دل می‌کنند اما نینا فرق دارد، شاید دوباره برگردد درست مثل سیندرلا، هر چه باشد لنگه کفش قرمزش را اینجا، جا گذاشته است.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آناکارنینا با کفش‌های قرمز» نویسنده «ندا پیش یار»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692