• خانه
  • داستان
  • داستان «اين قصه اسم ندارد» نویسنده «شهناز عرش اكمل»

داستان «اين قصه اسم ندارد» نویسنده «شهناز عرش اكمل»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

shahnaz arsh akmalآفتاب پهن شده بود روي سينه حياط. تنها اطراف باغچه کمی سایه بود. زنبیل را کنار باغچه، روی زمین گذاشت و به عقب برگشت. دست بچه را گرفت تا ببردش داخل خانه. اما بچه که انگار دوست داشت توی حیاط بماند، دست او را پس زد و نق‌نق‌کنان به طرف باغچه دوید.

زن وقتی شیطنت او را دید، دلش رفت. یادش افتاد نظرقربانی بچه را بزند روی لباسش. دستش را کرد توی زنبیل، لباس چرک او را بیرون کشید و سنجاق را از آن جدا کرد. بچه را صدا کرد اما او گوشش بدهکار نبود. دوید دنبالش و محکم گرفتش. سنجاق را که داشت قفل می‌کرد، یکهو دستش را عقب کشید. سوزن بدجوری توی دستش رفته بود. انگشتش را مکید. دهانش طعم گس خون گرفت. یک قطره خون چکیده بود روی لباس چرک بچه و لکش کرده بود.

حمام که بودند، زن‌ها کلی از بچه تعریف کرده بودند. بچه‌اش همه جا به چشم می‌‌آمد. دختر مدرسه‌ای‌ها لپش را می‌کشیدند و زن‌ها ماچش می‌کردند. زن هم که اینها می‌دید، قند توی دلش آب می‌شد. اين سركيفي تا حدي بود كه گاهی وقت‌ها در خیابان با صدای بلند با بچه حرف می‌زد تا مردم او را ببینند. یک جورهایی با بچه پز می‌داد و حالتی از سرخوشی به‌اش دست می‌داد که نمی‌توانست برای کسی واگو کند؛ اینکه بچه جان جانانش بود و از وقتی آمده بود، دنیایش را کلی عوض کرده بود. شوهرش هم شب‌ها که به خانه می‌آمد، با دیدن بچه تمام خستگی‌هایش را همراه با گچ‌های خشکیده روی لباس‌هایش می‌تکاند و مي‌نشست به بازي با او.

به نظر زن بچه‌اش از وقتي زبان باز كرده بود زیباتر هم شده بود. گاهي چيزهايي مي‌گفت كه او را از خنده روده‌بر مي‌كرد. زن شب‌ها همه این چیزها را برای شوهرش تعریف می‌کرد. مرد هم بچه را توی بغلش آن‌قدر فشار می‌داد که فریادش درمی‌آمد. زن به هیچ چیز جز بچه فکر نمی‌کرد. صبح تا شب سرش گرم او بود. هفته‌ای دو بار حمامش می‌کرد؛ آن هم توی حمام عمومی. «مي‌دونم سخته برات. خانه حمام نداره، آشپزخانه نداره. اما ببين! اتاقش بزرگه. يه گوشه را مي‌‌كنيم آشپزخانه. خودم قفسه‌هاشو مي‌زنم برات.» شوهرش اينها را گفته و بعد تاكيد كرده بود كه بايد حواسشان به راه پله منتهي به پشت‌بام باشد. بايد در را قفل كنند تا بچه از پله‌ها بالا نرود.  

 آن روز در حمام زن جوانی بچه را بوسیده و از زن خواسته بود تا دست راستش را روی سر او بکشد، شاید او هم بچه‌دار شود.  آخر ده سالی می‌شد که ازدواج کرده بود. «خسته شدم. ديگه طاقت دوا دكتر ندارم. شوهرم سرد شده باهام. مردم كنايه مي‌زن بهم. عين بچه‌ها كم‌طاقت شدم. تورو خدا دعام كن.» پیرزن موسرخی هم که به شدت بوی حنا می‌داد و آب سرخ‌رنگی از موهایش می‌چکید روی پوست چروکیده بدنش، به رسم قدیمی‌ها آب روی شانه او ریخته و سفارش کرده بود که حتما برای بچه اسفند دود کند. «بچه قشنگ زود نظر برمي‌داره. اونم بچه تو كه تپل مپل و سفيده. چندتا دونه اسپند بنداز تو آتيش. از خاكسترش هم نيل بكش رو پيشونيش.»

کتری را روی اجاق گذاشت و به حیاط رفت. بچه را صدا کرد اما او کار خودش را می‌کرد. یک تکه چوب برداشته بود، می‌دوید و چوب را روی زمین می‌زد با صدای بلند می‌خندید. انگار داشت یکی را می‌زد، با او صحبت هم می‌كرد. تکیه داد به درگاهی و به بچه نگاه کرد؛ به معصومیت سحرانگیزی که میان پوست لطیف صورتی رنگش موج می‌زد. حالا دیگر دنیا فقط او بود و بچه‌ای که به نظرش هیچ کس مثل آن را نداشت. به نظرش تجربه این دنیا ورای هر تصوری بود. هيچ كس نمي‌‌توانست حس او را بفهمد؛ او که به قول همسایه افاده‌ای‌شان از پشت کوه‌ آمده بود. این حس که او حالا با بچه‌اش دیده می‌شد، حالت سکرآوری بود که توی تمام شریان‌هایش جریان داشت.

 با صدای خنده او به خودش آمد و «همين جا بازي كن، خب؟! مامان بره ناهار بپزه. دورت بگردم الهي.» نتوانسته بود از پس بچه بربيايد و داخل خانه ببردش. بار آخري بچه بس كه زير آفتاب مانده بود، خون دماغ شده بود. فكر خون دماغ شدن اذيتش مي‌كرد. پرده را کنار زد تا هوای بچه را هم داشته باشد. صدای ناله کتری درآمده بود. قوری را آرام برداشت تا دسته‌اش جدا نشود. چسب دوقلویی که دسته را نگه داشته بود ، حالا دیگر شل شده بود. فکر کرد که باید قوری بخرد.

چای را دم کرد و کمی برنج توی سینی ریخت. نشست روی سکوی پيش‌بخاري. فکر کرد که قفسه‌هايي كه شوهرش ساخته، چه شکل شلوغی به خانه داده‌اند. برنج را پاک کرد. توی فکر بود؛ باید ناهار درست می‌کرد؛ زنبیل را خالی می‌کرد؛  لباس‌های چرک را هم می‌شست. بعدش می‌توانستند با بچه بخوابند و عصری هم بزنند بیرون برای خرید نان و سبزی. شاید توی کوچه آشنایی  می‌دید و کمی گپ هم می‌زد.

غذا را که بار گذاشت، دوباره روی سکو نشست. به حمام فکر می‌کرد؛ اجتماع کوچکی که چند روز یک بار او را در آغوش می‌کشید. فکر کرد که چقدر خوب که به حمام عمومی می‌رود. آن حمام بخارگرفته با کلی آدم. آن همه دوست و آشنا که در حمام پیدا کرده بود. حرف‌هایی که می‌زدند، شوخی‌ها، خنده‌ها همه را دوست داشت. بچه می‌دوید و آب‌بازی می‌کرد. لگن‌های کوچک را می‌چید روی هم و وقتی آنها سقوط می‌کردند و صدایشان می‌پیچید توی فضا، از ذوقش جیغ می‌کشید و می‌دوید می‌آمد توی آغوش مادرش. می‌نشست با دقت به کیسه کشیدن‌ زن‌ها نگاه می‌کرد. دیدن آن همه توده‌ گوشت که در هم می‌لولیدند برایش لذت‌بخش بود. «ندو!  همه جا سره. مي‌خوري زمين ها!» به نظرش بچه خيلي شبيه فرشته‌های بالدار عریان و نوزادشکلی بود که توی گچبری‌های طاقچه همسایه دیده بود. حتی گاهی او را یاد تصویر روی کارت تبریکی می‌انداخت که در کودکی از دوستی به یادگار گرفته بود؛ زنی که کودک عریانی را در آغوش کشیده بود. هاله‌ای نورانی نيز اطراف سر مادر و بچه دیده می‌شد. زن هیچ‌وقت نفهمید آنها کی هستند. فقط حس می‌کرد آنها نباید آدم‌های عادی باشند. به نظر او بچه‌اش خیلی شبیه کودک توی عکس بود.

لیوان را که پر از چای کرد، سری هم به غذا زد. یک لحظه فکر کرد که کمی چای هم به بچه بدهد اما پشیمان شد. آخر یکی از زنان توی حمام گفته بود که چای برای بچه خوب نیست و ممکن است زردی بگیرد. نشست و به پشتی تکیه داد. اولین جرعه چای را که خورد، صدای سقوط چیزی از پشت‌بام از جا پراندش. یکدفعه ياد در باز راه پله افتاد. قلبش از حركت ایستاد. لیوان را پرت کرد و به سمت بيرون دوید... بچه ميان لباس صورتي رنگش براي هميشه به خواب رفته بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اين قصه اسم ندارد» نویسنده «شهناز عرش اكمل»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692